شعار و پیام روز جهانی کتاب کودک ۱۹۹۲/۱۳۷۱

دوست من کتاب

مریم دختری که به کتاب عشق می ورزد.  نامش مریم هولون است. هشت سال دارد. اولین سخنی که با حالتی از شرم به زبان می آورد این است: "اسمم را دوست ندارم. در مدرسه بچه ها به من " مریم هولم بده" می گویند، و من از این حرف آنها خجالت می کشم" با ادای این کلمات چهره گرد و تیره رنگ او به سرخی می زند.

من با مریم در تالار مطالعه کودکان در کتابخانه عمومی "پاستو" آشنا می شوم. در آنجا مرد جوانی که، نه با نی سحر آمیز، بلکه با کتاب به افسونگری کودکان سرگرم است به من می گوید: "پشتکار مریم بیش از کودکان دیگر است. او هر روز بعد از ظهر، بعد از مدرسه به اینجا می آید. "من از آن دخترک کوچک سوال می کنم: "برای چه هر روز به اینجا می آیی؟" و او شانه هایش را بالا می اندازد، گردنش را کج می کند و می گوید: "برای اینکه در اینجا خیلی شاد می شوم." مریم با نشان دادن این حالت می خواهد به من بفهماند که همه حرفش را گفته است و دیگر چیزی برای گفتن ندارد. ولی، در این پاسخ، حقیقتی دیگر نیز نهفته است: مریم خوره کتاب است. او به خواندن عشق می ورزد و مادرش که نظافتچی تنگدستی است و توان خرید کتاب قصه را برای او ندارد. " دوست داری چه چیزهایی را بخوانی؟" مریم، دوباره شانه هایش را بالا می اندازد و می گوید: "همه چیز. می خواهم وقتی بزرگ شدم، نویسنده، هنرمند و یا ... بشوم." عشق سرشار این دختر کوچک به کتاب سبب شده است راهی را بیابد که همیشه با آنها باشد. می دانید چه راهی؟ او قصه ها را حفظ می کند. آری، مریم، داستان هایی را که خیلی دوست دارد در "کله خود" که با انبوه موهای صاف و سیاه آراسته شده است انبار می کند. در مدرسه او را به عنوان بهترین قصه گو می شناسند. در ساعت فراغت و در کلاس زبان اسپانیولی، گروه کوچکی دور او گرد می آیند و مریم، با صدایی آرام که بیشتر به زمزمه شباهت دارد و خاص مردم کشور اوست، برای آنها قصه می گوید.

مریم شریک و همدستی نیز دارد. او "سیرو" همان مسئول کتابخانه است، همان کسی که کودکان را با کتاب جادو می کند. روزهای جمعه، هنگام بستن درهای تالار مطالعه کودکان، او در گوشی به سرو می گوید: "پس چرا به مادرم نمی گویی که من باید شنبه ها به اینجا بیایم؟ در خانه آنقدر کار سرم ریخته است که مادرم اجازه نمی دهد به کتابخانه بیایم." در پایان دیدارم از کتابخانه، کتابی به مریم دادم و به او گفتم: "این کتاب را به آموزگارت بده و از او بخواه که آن را هر شب به یکی از بچه ها امانت بدهد. به این ترتیب بچه ها می توانند آن را بخوانند و زیر بالش بگذارند، بخوانند و خواب های خوش ببینند." من هرگز ندیده ام که کسی کتابی را، آنطور که مریم آن را شادمانه به سینه می فشرد، در آغوش بگیرد و به سینه بفشارد. او کتاب را بر قلب خود فشرد وسرش رابرای بوسیدن آن به زیر آورد، گویی عروسکی را در بر گرفته است. " بعد از اینکه همه آن را خواندند، چه کسی کتاب را نزد خود نگاه دارد؟" مریم این پرسش را در حالی مطرح می کرد که به‌خوبی می شد بارقه امید را در چشم های کوچک سیاهش دید.

سپس با حالتی خاص تبسمی بر لب آورد: او بدین ترتیب به من می گفت که مریم در خانه هیچ چیز ندارد، نه کتابی، نه عروسکی و نه خرس پشمالویی. پس از مدتی، به رسم هدیه، دو کتاب برای مریم فرستادم. در یادداشت تشکری برایم نوشته بود: "هرگز فکر نمی کردم که مرابه خاطر داشته باشید". من همیشه مریم هولون، آن دخترک هشت ساله را که کتاب قصه را چون خرس پشمالویش شادمانه در آغوش می کشید و به سینه می فشرد به خاطر خواهم سپرد. پیلاروزانو روزنامه نگار کلمبیایی است. از ده سال پیش کار نوشتن برای کودکان را آغاز کرد، تا کنون سه اثر از وی منتشر شده است. بنا بر گفته خود او کلیه داستان‌هایش زاده تجربیات وی به عنوان یک روزنامه نگار است. 

برگردان:
منصوره راعی
نویسنده
پیلاروزانو
Submitted by editor6 on