وقتی که خورشید غروب کرد، دیزی داشت روی شاخهاش به عقب و جلو تاب میخورد. وقتی که خورشید ناپدید شد، آسمون پر شده بود از رنگهای قرمز، زرد، نارنجی، و صورتی. دیزی معمولاً روزها میخوابید و شب که میشد برای بازی و غذاخوردن، بیرون میرفت. خواست دمش رو که به شاخه قلاب کرده بود باز کنه، اما نشد! دمش انگار به شاخه گره خورده بود! هر چقدر تلاش میکرد، فایدهای نداشت و نمیتونست دمش رو باز کنه. شروع کرد به تابخوردن به عقب و جلو، تابهای بلند، با ارتفاع زیاد، تا مگر کمکی به بازشدن دمش بکنه. اما گره دمش باز نشد که نشد.
دل دیزی از گرسنگی درد گرفته بود. یک بار دیگه هم امتحان کرد: به عقب و جلو تاب خورد و تاب خورد و خورد، و همینطور بالا رفت و بالا رفت و بالا و بالاتر، تا این که به دور شاخه تاب خورد. بالاخره گره دمش باز شد و دیزی پرت شد و با صورت، افتاد روی زمین. چند دقیقه همونجا موند. نمیدونست چطور شد که این اتفاق افتاد، اما امیدوار بود که دوباره هیچوقت دمش گره نخوره!
خاکهای صورتش رو پاک کرد و دوید تا دوستانش رو پیدا کنه و با اونها بازی کنه.