روزی روزگاری پشت کوه بازاری بود و توی بازار، یک بز، آش شله قلمکار می پخت و می فروخت. در همسایگی دکان بز، درختی بود تنها و غرغرو که مرتب سر بز غر می زد که چه طور با سروصدا بخوابد و با بوی چربی آش بیدار شود. اما بز برای این موضوع راه حل خوبی پیدا می کند که هم درخت از تنهایی بیرون بیاید و دست از غرغر کردن بردارد و هم مشتری هایش را از دست ندهد.
کتاب «این همه تلق و ملق» داستان یک دوستی است با درونمایه روانشناسی و عاطفی. درختی تنهاست. کسی با او حرف نمی زند. از بلندی و محکمی و سایه خنک او تعریف نمی کند. کسی به او اهمیت نمی دهد در عوض همه به بز و آش خوشمزه او توجه دارند.
نویسنده با شگردی تازه و نو، موضوع نیاز افراد را به دوستی و مورد توجه بودن بیان می کند. فضای داستان یک فضای سنتی – قدیمی ایرانی است. زبان داستان آهنگین و شعر گونه است با واژه های عامیانه صمیمی که در خور گروه سنی است و از آن لذت می برد. تصاویر زیبا، زنده و پویا هستند و فضای سنتی داستان را حفظ کرده اند. داستان قابلیت می توان آن را به صورت نمایش خلاق در کلاس اجرا کرد.
بزی آشپز که در بازار برای اهل محل هر روز شله قلمکار بار می گذارد گوشتکوب به تغار میکوبد تلق و ملق راه میاندازد، دنبه آب میکند و بوی چرب و مجرب به پا میکند و اهل بازار صف میکشند برای خرید آش؛ شلوغ و شلغ میشود همسایهای دارد دایم در حال غر غر از صدا و بو و شلوغی که نمیتواند از صبح تا شب دمی بیاساید. بز بیتوجه به غرغرهای درخت همسایه آشاش را می پزد تا اینکه یک روز هیچ صدای غری نمیشنود وقتی از درخت و غرهایش خبری نشد بز حکایت ما از سگ قصاب پرسید چرا درخت غر نمی زند پاسخ میشنود: چه بهتر! از گربه نجار و پشه رقاص هم میپرسد و میشنود: چه بهتر!
بزی خودش میرود سراغ درخت همسایه ببیند چه خبر است؛ میبیند درخت سر در گریبان خودش ساکت نشسته و غر نمیزند. کمی فکر میکند و دستی به تنهاش کشیده و میپرسید: تا حالا کسی بهت گفته خیلی بلندی؟ خیلی محکمی؟ خیلی قشنگی؟ درخت آهی کشیده و میگوید: نه. هیچ کس و میزند زیر گریه.
بزی آشپز ما میرود سراغ گربه نجار یک کاسه پر از آش و یک درخت خشکیده میبرد پیش او؛ ازش میخواهد دو تا نیمکت محکم بسازد بگذارد زیر درخت و کاسه آش هم مزدش.
نیمکتها رفتند زیر سایه درخت غرغرو. از فردا حیوانات که میآمدند آش بخرند روی نیمکت در سایه درخت مینشستند و آش میخوردند و حسابی به به میگفتند از سایه بلند درخت زیبا.
درخت: این همه شلوغ و شلغ، وای چه روز خوبی!
قصه دو زبانه «این همه تلق و ملق» به مهمترین اصول حیاتی بشر اشاره دارد «نیاز به دیده شدن»، «نیاز به شنیده شدن»، «نیاز به تحسین و تایید»، در محلی که هرکس سرش به کار خود گرم است تنها موجود غرغرو کسی است که پایش به خاک اسیر است نه حرکتی دارد و نه تغییری میچشد. تنها تغییرها صدا گوشتکوب ته تغار است و بوی چرب دنبه و رفت و امد اهالی برای خرید آش. او هیچ نقشی در این آمد و رفت ندارد با آن قد رعنا و تنه محکم و سبزی و زیبایی هیچ زبان تحسینگری نمیبیندش، کشفش نمیکند، قربان صدقهاش نمیرود. غم نادیدنی بودن را فریاد میزند و نارضایتی از در حاشیه بودن را غرغر میکند.
وقتی بز دانای شله قلمکار ما برایش آشی میپزد تا اهالی محل را بکشاند به دنیای کشف ناشده درخت؛ کمک میکند تا خورشید برایش جور دیگری بتابد و تولدی دوباره پیدا کند و همه اعصاب خوردکنیهای دیروز میشود زیبایی فردای زندگی او.
این قصه بدون هیچ پیام مستقیم و نصیحتگونهای یادمان میآورد ما مسئول همدیگریم. به غرغرهای هم عادت نکنیم. سکوت و یاس و افسردگی اطرافیان را ببینیم و در برابرش مسئول باشیم. سرمان به کار خودمان و دوزار ده شاهی درآمدمان نباشد. وقتی حال همسایهمان خوب باشد چراغ خانهاش روشن باشد و لبش به لبخند باز شود حال ما هم خوبتر میشود. گفتگوها این حکایت بسیار کوتاه و موجز است اما پتانسیل خوبی برای توقف و گفتگو انگیزشی با بچهها و تحلیل مساله و ارائه راهحل دارد. نمره من به محتوا و جملات و گنجینه لغات و ضرب آهنگ قصه پنج از پنج است. اما تصویرپردازی میتوانست بهتر باشد و رمزآلودتر.
رکن اساسی داستان این همه تلق و ملق ادراک تفکر مراقبتی در دل زندگی اجتماعی است. پرسیدن و بیتفاوت نبودن. با کمترین هزینههای اشتراکی به حال خوب جمعی رسیدن، همدیگر را دیدن و شنیدن، چیزی که جامعه امروز ایران به شدت تشنه آن است.