هانی خرسه شمع رو روشن کرد. شمع، بو کرد و اتاق از عطر دارچین پر شد. هانی عاشق دارچین بود. نور شمع روی دیوارهای غار میلرزید، و به بلورهای کوچک کوارتز که در دیوارهٔ سنگی غار بود برخورد میکرد، و بلورها برق میزد.
هانی گاهی بیشتر از یک شمع روشن میکرد تا غارش قشنگتر بشه. شمعها چشمک میزدن و نور میدادن. هانی در غار پرنورش، خوشحال و راضی بود.
یک روز، باد شروع کرد به وزیدن. هانی خرسه لرزید و به شمعها نزدیکتر شد. دارچین شماره یک خاموش شد و دود ازش بلند شد: «وای! این همون شمعیه که دوستش دارم؛ با این بادی که میوزه نمیتونم دوباره روشنش کنم. اینجا توی غار تاریکه و بوی دارچین هم دیگه شنیده نمیشه.»
تمام اون شب، باد میوزید. باد توی جنگل زوزه میکشید و صداش در غار هانی میپیچید. هانی گلوله شد و به خواب رفت. وقتی بیدار شد، دیگه از وزش باد خبری نبود. هانی دستهاش رو به هم زد: «خیلیخوب! حالا میشه دوباره شمعمرو روشن کنم.» وقتی که شمع روشن شد، شعلهٔ شمع به پس و پیش میلرزید. هانی پنجههاش رو نزدیک شعله گرفت: «اینجوری گرم میشم.» غار با عطر دارچین پر شد. هانی نفس عمیقی کشید و لبخند زد و بعد نشست پای خوردن یک ظرف میوه.