لیزی کیسهٔ پلاستیکی پر از تکههای نون رو قاپید و از در جلویی آپارتمانش دوید بیرون. لباس گرمی پوشیده بود: کت زمستونی، دستکش، کلاه و چکمه. باد آرومی میوزید، اما شدتش اونقدر نبود که سرماش، هوا رو پر کنه. لیزی به طرف آبگیر پشت ساختمون خونهشون رفت. چون نیمههای زمستون بود، قسمتی از آب آبگیر یخ زده بود: در کنارهها یخ کلفت بود و روز به روز، یخزدگی به سمت وسط آبگیر پیش میرفت.
چندتا اردک میون بوتههایی که زمانی سبز بودن اما الان فقط ساقههای خشکیدهشون به جا مونده بود، ایستاده بودن. لیزی به طرفشون دوید. بعد تلاش کرد که در کیسهٔ پلاستیکی رو باز کنه، اما با دستکشهایی که به دستش داشت، کار سختی بود. با دندون، یکی از دستکشهاش رو درآورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد و اون رو برداشت و توی جیب کتش گذاشت. دستش رو توی کیسه کرد و یک تکه نون درآورد؛ اون رو ریزریز کرد و به طرف اردکها انداخت. اردکها سر ریزههای نون، شروع کردن به دعواکردن با همدیگه. لیزی حواسش بود که باانصاف باشه و نون به همهٔ اردکها برسه. نوکهای زردرنگ اردکها هوا رو نشونه میرفت و در حالی که سعی میکردن اولین اردکی باشن که نون رو توی هوا میگیره، به تکههای چمن قهوهایرنگ برخورد میکردن.
لیزی صدای اردکهایی رو از اون طرف آبگیر شنید. به طرف سروصدا نگاه کرد و چند ده تا اردک دید- از همه رنگ، اندازه و شکل- که با اون طرز راهرفتن خندهدارشون، توی راه پر پیچ و خمی که دریاچه رو دور میزد، داشتن پیش میاومدن. معلوم بود که مقصدشون اینه که به اون برسن، و خوشحالی و سروصدا و دویدنشون هم برای اینه که میدونن اینجا غذا هست. لیزی لبخند زد. بسیاری از اردکها گردن سبز داشتن که با تابش نور به برفها، مثل زمرد میدرخشید. بسیاری از اونها قهوهای و بیحال بودند، اما لیزی اردکهای سفید رو از همه بیشتر دوست داشت. وقتی به اونها نگاه میکرد خندهاش میگرفت. سفیدی پرهاشون با سفیدی برف مخلوط میشد و مثل این بود که پاهای پرهدار و نوکهای زرد- نارنجیشون بدون بدن، این طرف و اونطرف میرن.
در این موقع بود که لیزی متوجه یک پرندهٔ بزرگتر شد، یکی که از بقیه خیلی بزرگتر بود. بله، یک غاز، با گردن دراز، نوک سیاه، پاهای پرهدار بزرگ نارنجی، که بلندتر از همهٔ اونهای دیگه غیق میکشید. انگار که با قلدری راهش رو باز میکرد و همه رو از سر راه خودش دور میکرد و با سرعت به سمت لیزی میاومد.
جمعیت اردکها که دور لیزی رو گرفتن، لیزی یککم عصبی شد. تعداد اردکها خیلی زیاد بود و همه از شدت گرسنگی غیق میکشیدن، و اون میدونست که به اندازهٔ کافی نون نداره که به همهٔ اونها غذا بده. به راه پوشیده از برفی خیره شد که گروه جدید پرندهها از اون راه، داشتن پیش میاومدن و سردستهشون هم همون غاز بزرگ بود. ناگهان غاز، گردن درازش رو پایین آورد، طوری که سرش تقریباً به زمین رسید؛ بالهاش رو کاملاً باز کرد و در حالی که وحشیانه غیق میکشید، دیوانهوار به طرف لیزی دوید. با جلو اومدن اون، همهٔ اردکها از سر راهش کنار میپریدن.
لیزی نمیدونست چکار کنه. آیا باید همینجا بمونه تا غاز بهش حمله کنه؟ یا باید فرار کنه؟ پیش از این که فرصت انتخاب و تصمیمگیری پیدا کنه، غاز بالای سرش رسید و سعی کرد نون رو از دستش بقاپه. لیزی نونها رو کشید و اونها رو بالای سرش برد. غاز، غیق کشید و بالهاش رو به هم زد. حالا دیگه میخواست هر طور که شده، نون رو بگیره!
لیزی که هنوز نون رو بالا گرفته بود، یک تکهٔ بزرگ ازش کند و به غاز داد تا اون رو راضی و آروم کنه. غاز سریعاً نون رو قورت داد. لیزی باز هم تکههای کوچکی از نون کند و برای اردکها پرت کرد؛ اما غاز عصبانی، اردکها رو به کناری هل میداد تا خودش نونها رو برداره و بخوره.
لیزی که درمونده شده بود و نمیدونست چکار کنه، بالاخره یک تکهٔ کامل نون رو برای غاز انداخت تا بخوره، و بعد برگشت و راه افتاد به طرف خونه. نگاهی به اطرافش انداخت و دید که غاز هنوز داره به تکه نون، نوک میزنه. با دیدن این حالت، لیزی از فرصت استفاده کرد و چند تکهٔ کوچک نون برای اردکها که داشتن به دنبالش میاومدن انداخت. دوباره لبخند به لبش اومد.
در همین موقع بود که برف شروع به باریدن کرد. سکوت سراسر آبگیر رو گرفت، صدای اردکها قطع شد، و غاز هم برگشت و به سمت جادهای که از اون اومده بود، به راه افتاد. بعضی از اردکها با عجله پر کشیدن و رفتن، و معلوم نبود که مقصدشون کجاست. بقیه هم دویدن توی آبهای سرد و سیاه، و شناکنان دور شدن. چندتاشون هم توی جاده به راه افتادن و از لیزی دور شدن.
لیزی تک و تنها ایستاده بود، و تکههای نونی که برای اردکها انداخته بود، رفته بود توی دل اونها و همگی داشتن دور میشدن. لیزی سرش رو بالا گرفت تا دونههای درشت و سفید برف روی صورتش بیفته. برفها وقتی روی پوست گرمش مینشستن، آب میشدن. برف روی شونه، آستین، و موهای بلندش که از زیر کلاه بیرون ریخته بود، نشسته بود.
لیزی همینطور که داشت به سمت خونه میرفت، از دوردست صدای غیق غاز رو میشنید؛ انگار که داشت میگفت: «من رسیدهام و توی خونهام هستم!» لیزی لبخندی زد و رفت توی خونه و در رو بست.