روزی بود، روزگاری بود. در جایی دور جنگل خیلی خیلی بزرگی بود. این جنگل پر بود از درختهای سبز و قشنگ و حیوانهای کوچک و بزرگ. در این جنگل چند تا پری هم زندگی میکردند. همهی پریها قشنگ بودند و بالهای زیبایی مثل بال پروانه داشتند. ولی یک پری کوچک بود که از همهی پریها قشنگتر بود. این پری چشمهای آبی زیبایی داشت برای همین بود که همه او را پری چشم آبی صدا میزدند. پری چشم آبی از صبح تا شب توی جنگل میگشت، زیر درختها مینشست و با حیوانهای کوچک جنگل بازی میکرد. حیوانهای جنگل پری چشم آبی را خیلی دوست میداشتند.
غروب بود جنگل کمکم تاریک میشد. پری چشم آبی زیر درختی نشسته بود صدای میومیویی شنید. نگاه کرد. گربهی سیاهی دید که به طرف او میآمد. اسم این گربه مشکی بود. مشکی با پری چشم آبی دوست بود.
پری چشم آبی دید که مشکی ناراحت است، پرسید: «مشکی، چه شده است؟ چرا این قدر میومیو میکنی؟»
مشکی گفت: «پیشی کوچولو، بچهی گربهی بزرگ جنگل، از صبح تا حالا گم شده است. مادرش خیلی ناراحت است من همه جا را گشتم ولی او را پیدا نکردم. کمکم دارد شب میشود نمیدانم چه بکنم.»
پری چشم آبی گفت: «حتماً سگی به دنبال پیشی کوچولو دویده است. پیشی کوچولو ترسیده است به بالای درختی رفته است. حالا میترسد از آن درخت پایین بیاید.»
مشکی گفت: «حتماً همین طور شده است. ولی من که نمیتوانم از همهی درختهای جنگل بالا بروم. راستی، پری چشم آبی تو بال داری بیا و بالای درختهای جنگل پرواز کن ببین میتوانی پیشی کوچولو را پیدا کنی؟»
حرف مشکی تمام شد. به پری چشم آبی نگاه کرد تا ببیند که خواهش او را قبول میکند یا نه. ناگهان دید که پری چشم آبی سرش را پایین انداخته است و دارد گریه میکند. مشکی تعجب کرد. کنار پری چشم آبی نشست و پرسید: «پری عزیزم، چه شده است؟ چرا گریه میکنی؟»
پری چشم آبی سرش را بلند کرد و گفت: «آخر تو نمیدانی. من بال دارم ولی نمیتوانم پرواز کنم. میترسم پرواز کنم. خیلی سعی کردهام، خیلی سعی کردهام که مثل پریهای دیگر پرواز کنم ولی هیچ وقت نتوانستهام. من از پرواز کردن میترسم.»
مشکی دلش برای پری چشم آبی سوخت و گفت: «پری عزیزم، غصه نخور. تو همین جا بنشین. من میروم و پیشی کوچولو را پیدا میکنم بعد برمیگردم. آن وقت دوتایی مینشینیم و فکر میکنیم که چه کار کنیم تا تو بتوانی پرواز کنی.» آن وقت مشکی به راه افتاد و رفت.
هنوز دو سه دقیقه از رفتن مشکی نگذشته بود که پری چشم آبی صدایی شنید خوب گوش داد. صدا صدای بچه گربهای بود که میترسید. پری چشم آبی به درختی که کنار آن نشسته بود نگاه کرد درخت بزرگی بود. پری چشم آبی در بالای این درخت پیشی کوچولو را دید. پیشی کوچولو روی یکی از شاخههای درخت نشسته بود. روی شاخهی دیگر درخت هم یک جغد نشسته بود، یک جغد بزرگ. جغد نگاهش را به پیشی کوچولو دوخته بود. پیشی کوچولو میترسید، میومیو میکرد، میخواست فرار کند ولی نمیتوانست.
پری چشم آبی با خودش گفت: «باید فکری بکنم. همین حالا جغد پیشی کوچولو را میگیرد.» یادش رفت که میترسد پرواز کند ناگهان بالهایش را به هم زد و پرید بالای درخت رفت. جغد میخواست روی سر پیشی کوچولو بپرد اما همان وقت پری چشم آبی پیشی کوچولو را در بغلش گرفت، پرید و از درخت دور شد.
پری چشم آبی خوشحال بود که پیشی کوچولو را نجات داده است. پرواز میکرد و میخندید. یک دفعه به یادش آمد که دارد پرواز میکند و اصلاً نمیترسد. تعجب کرد بازهم پرواز کرد، بازهم دید که نمیترسد خیلی خوشحال شد.
پری چشم آبی همان طور که پیشی کوچولو را در بغل گرفته بود دور تا دور جنگل پرواز کرد. هر دو خوشحال بودند. عاقبت زیر درختی مشکی را دیدند. مشکی هنوز داشت دنبال پیشی کوچولو میگشت. پری چشم آبی از آسمان پایین آمد و پیشی کوچولو را جلو پای مشکی، روی زمین گذاشت.
آن وقت پری چشم آبی همه چیز را برای مشکی تعریف کرد. هر سه باهم خندیدند و رقصیدند بعد هم پری چشم آبی پرواز کرد و رفت که روی شاخهی درختی بخوابد. مشکی هم پیشی کوچولو را پیش مادرش، گربهی بزرگ جنگل برد.