سوگواری!
چه چیزهایی برایمان ارزشمند است؟ ارزشمندی را با چه چیزی میسنجیم؟ اگر چیزها یا کسانی را که دوست داریم، از دست بدهیم چه میکنیم؟ همهی ما گرفتار غم از دست دادن میشویم، از دست دادن چیزی یا از دست دادن کسی! هر دوی اینها ممکن است ما را درهم شکند.
چیزها، از ریزترین و درشتترین، از گرانترین و ارزانترین وابسته به ارزش مادی یا معنویشان، احساس ما نسبت به از دست دادنشان متفاوت است.
از دست دادن کسی، میتواند شامل آدمها باشد یا حیوانات و پرندگان خانگی و دستآموز. باز هم احساس ما را میزان ارزشمندیشان برایمان تعیین میکند.
از دست دادن، با مهر پیوند دارد با عشق با دوستی و مهمتر از همه زمان. زمان را از یاد نبریم اما نه زمان تقویمی. از کیفیت زمان میگویم. گاهی بعضی لحظهها، به اندازه سالها برایمان ارزشمند است.
به یاد دارید اولین دوست زندگیتان چه چیزی یا چه کسی بوده است؟ خیالی بوده یا واقعی؟ هنوز با او دوست هستید؟ دوستیتان تمام شده؟ اگر خیالی بوده، پایتان به واقعیت باز شده و رفته؟ حیوان، یک عروسک یا حتی وسیلهای بوده؟ تعجب نکنید! اولین تجربهی از دست دادن شما میتواند از دست رفتن یک وسیله باشد.
با اولین تجربهی از دست دادن چه کردهاید؟ چگونه با آن روبهرو شدهاید؟ در آن لحظهها به چیزی فکر میکردید؟ آیا توانایی فکر کردن داشتهاید؟ مهمتر از همه، آیا برایاش آماده بودید؟
پسرکِ کتاب «درخت دستکشی» یک درخت برای خودش دارد به نام برتولت. بهنظرتان چرا نام کتاب، درختِ دستکشی است؟ روی جلد پسرکی را میبینیم که سوار بردوچرخهای است و جعبهای را با خود میکشد که تویاش پر از دستکشهای رنگی است. پشت جلد هم درختی خشک را میبینیم. روی جلد کتاب همان نیست که در نسخه های فرانسه و انگلیسی منتشر شده است. به نظرم می رسد که ناشر در ایران روی جلد را با تصویری از توی جلد عوض کرده است که به ساخت و معنای کتاب تا اندازه ای آسیب رسانده است. اصل داستان درباره مرگ یک درخت و بازتاب ان در ذهن کودک است. درخت بلوطی که هنگام بهار دیگر جوانه و برگ نمی دهد و تجربه ای عجیب را از مرگ در ذهن کودک پدید می آورد. هنگامی که تصویر اصلی جایگزین با فضایی می شود که در آن فضایی با دستکش های رنگی دیده می شوند، داستان به ناگزیر در سمت و سویی دیگر تفسیر می شود. همان گونه که در تصویر زیر می بینید، مرگ یا خشکی درخت و عدم تناسب کوچکی کودک و بزرگی درخت حرف های بسیار دارد که با این جابجایی نادیده انگاشته شده است. در فرانسه نام کتاب «L ‘ARBRAGAN» است که واژه ای برساختی و به معنای درخت دستکشی است و در پیوند با تصویر جلد اصلی ذهن را به سوی معنا کردن یا پی بردن به این راز درون کتاب می کشاند. در انگلیسی، نام کتاب «Bertolt» برتولت است که همان نام درخت است که در ترجمهی فارسی هم این نام در داستان آمده است.
به داستان برگردیم. برتولت یک درخت بلوط کهن است. کهن را بهخاطر داشته باشید. این درخت عمر زیادی کرده و این عمر در داستان مهم است. در ادامه بیشتر دربارهی اهمیت عنوان و طرح جلد کتاب میبینیم و ارتباط آن در درک محتوای کتاب.
داستان کتاب، دربارهی پسری است متفاوت از همسالان خود و بهظاهر تنها. اما او تنها نیست و برتولت را دارد با دنیای شگفت دروناش و دنیای بیرون که از پسرک دور است و از روی شاخههای بلند برتولت جزئیات این دنیا را میبیند. از روی بلندترین شاخه از نوک برتولت، پسرک میتواند تمامی شهر را ببینید، تا کیلومترها دورتر. دیدن و دیدنیها در این کتاب معناهای متفاوت دارند. برتولت دری است به درون و بیرون، به درون پسرک و بیرون که همان برتولت است. دری به درون برتولت و به بیرون که دنیا است. پسرک از میانهی برتولت به دیدن جهان مینشیند، دیدن خودش و شناخت جهان و خودش. او مستقل است و شاد. برتولت هم دوست اوست و هم پناهگاهاش. اما این چرا این کتاب اینچنین خوب است؟
بیایید با هم کتاب را ببینیم و بخوانیم.
«اَه! اَه! اَه!
لنگهی دستکشم را گم کردهام.
هیججا پیدایاش نمیکنم.» داستان با گم شدن آغاز شده است. «گم شدن» را بهخاطر داشته باشید، گم شدن یک دستکش! «دستکش» را هم بهخاطر داشته باشد و پیدا نشدن را!
تصویر، پسر را نشان میدهد که دو صورت دارد، یکی به سمت راست و دیگری چپ. یک صورت او به دستی که دستکش دارد نگاه میکند و صورت چپ او به دست بیدستکش. پسرک گیج و هراسان و سردرگم است از گم شدن دستکشاش. حرکت تند سر او، با تصویر کردن دو صورت بازنمایی شده است. اما این دو چهره، معنای دیگری هم دارد که در ادامه میبینیم. زمستان است و برف باریده. ردپای او روی زمین و برفِ روی سقف خانه، این را به ما نشان میدهد. تنها چیزهای رنگی تصویر، کلاه سرش و دستکش دستاش است. کتاب بسیار سنجیده و با نشانههای ظریف، داستاناش را در واژه و تصویر پیش میبرد.
پسر به جایی میرود که وسیلههای گمشده را نگه میدارند و در یک کارتن پر از لنگه دستکش، دنبال دستکش خودش میگردد. چیزی که در زمستان بیشتر گم میشود، دستکش است! : «صد تا دستکش آنجاست. دستکشهای چرمی، دستکشهای پشمی که انگشتهایاش جداجدا نیست. حتی دستکشهای بیسبال.» دست و دستکش در کتاب نشانهای میشود برای معنایی دیگر که در ادامهی داستان میبینیم. در تصویر، مسئول بخش چیزهای گمشده، با اخم به پسرک نگاه میکند که برای پیدا کردن دستکشاش، کارتن را به هم میریزد. کتاب از زبان و نگاه پسرک، در واژههایاش داستان را روایت میکند و تصویر، این زاویه دید را گسترش میدهد و با خط و رنگ، زبانِ دیگرانِ پیرامون پسرک میشود.
پسرک لنگهی دستکش خودش را پیدا نمیکند، دستکشی سبز به دستاش میکند که با دستکش قرمز خودش متفاوت است. تصویر نشان میدهد او خوشحال است: «یک لنگهی دیگر برمیدارم که با لنگهی دستکش خودم جور نیست. اشکالی ندارد! این دستکش جدید، خیلی بهتر است. دو لنگهاش یکجور نیست، مدل جدید است.» او تفاوت را تازگی میداند اما این خوشحالی به بهت و تعجب و ناراحتی میرسد وقتی مردم او را میبینند: «وقتی کسی مثل بقیه نیست، یا یک مدل جدید است، مردم خندهشان میگیرد؛ یا شاید هم بدتر، ناراحت میشوند، اذیت میشوند.» پشت سر او چهار پسر که بزرگتر از او هستند، با دست نشاناش میدهند و مسخرهاش میکنند. حالت دندانها و چشمها و ابروها و کشیدگی دستهایشان نشان از آزار و اذیت پسرک با حرفهایشان دارد. میبینید! کتاب واژهای ندارد از زبانِ دیگران، اما چهرهها مانند مسئول بخش چیزهای گمشده، واژه میشوند برای ما و پسرک!
و : «راستش..» تصویر تابلویی را در پیادهرو نشان میدهد که رویاش نوشته به کودکان توجه کنیم و از پنجرههای خانهها، گربهها سرک کشیدهاند و پسرک را نگاه میکنند که دستهایاش را باز کرده و روی لبهی برف گرفتهی ورودی خانهها راه میرود. پسرک روی زمین راه نمیرود، او اهل خطر کردن است! : «احساس میکنم مثل بقیه نیستم، یک جور دیگرم. البته این را فقط بهخاطر دستکشهای لنگه به لنگهام نمیگویم.»
و تصویر دو صفحهی بعد که چهار نما از شهر است و آدمهایی که با هم و در کنار هم کار و بازی و زندگی میکنند: «بیشتر کسانی که میشناسم، با هم کار میکنند... همیشهی همیشه مثل آقای بوورا و دوستاناش...» که چهار نفر هستند: «یا برادران گدیار...» همان پسرانی که پسرک داستان را مسخره میکنند در این تصویر روی تخته چوبی روی رودخانه هستند : « خانم برژت و گروهاش، یعنی خانمها بافنده...» که آنها هم چهار نفر هستند و : «آن لودیوین و دوستاناش.» که چهار دختر بچه هستند و با تور پروانه میگیرند و توی شیشه میگذارند. پس فقط پسرک داستان تنهاست.
«اما من گوشهگیرم و تنهایی را دوست دارم. خودم تنهایی کارهایام را میکنم. یک وقت خیال نکنید که به من بد میگذرد.» و تصویر او را نشان میدهد که گلولهی برفیای را روی زمین میچرخاند و از شهر دور میشود: «نه درست برعکس.» و ما در دو تصویر در چهار نما بدون واژه، کارهای پسرک را در تنهاییاش میبینیم. او به درخت تکیه داده و قلاب انداخته به آب برای ماهی گرفتن، برای خودش کیک میپزد، به تنهایی شطرنج بازی میکند و در شب و تاریکی در قبرستان ماجراجویی میکند.
و پسرک از داستان دوستیاش با درخت میگوید: «از خیلی کارها خوشم میآید، اما یکی را بیشتر از همه دوست دارم...» چه کار؟ : «بالا رفتن از درختام!» او با گلولهی برفی مقابل درخت خشک بزرگی ایستاده : «اسم درختام برتولت است.» اکنون زمستان است و او به دیدن برتولت میرود اما نمیتواند مانند روزهای پربرگاش با او بازی کند. پس پسرک برای ما از ماجراجوییهایاش و خاطرههایاش با برتولت میگوید.
پسرک میداند برتولت پیراست. یک بار در دهکدهشان هیزمشکنها درخت بلوط دیگری را قطع کردند و او حلقههای عمرش را شمرده: «اینطوری فهمیدم برتولت که خیلی خیلی بزرگتر از آن است، کمِ کم 500 سالاش هست.»
پسرک از بهار و شاخ و برگهای زیاد برتولت میگوید که: «یک مخفیگاه عالی میشد. فقط مخفیگاه که نه، خانه، پناهگاه، هزارتو، قلعه!» به واژهها دقت کنید! خانه، پناهگاه، هزارتو،... خانه نشانهی راحتی و زندگی است، پناهگاه نشانهای برای امنیت و هزارتو نشانهایی برای ماجراجویی و گم شدن! او به جایی میرود که دست کسی به او نمیرسد، پیدایاش نمیکنند. از چشمهای مردم شهر پنهان است اما آنها را روی شاخههای برتولت میبیند. اینبار او احاطه دارد به مردم و کارهایشان و دیگر کسی نمیتواند با نگاهاش و نشان دادناش، مسخرهاش کند.
بالارفتن از برتولت کار سختی است اما او میتواند چون تمام تورفتگیها و بیرونآمدگیهایاش را میشناسند که مانند گذشتن از یک راه مخفی است : «به اولین شاخهی تنومندش که رسیدی، بقیه راه معلوم است مثل بالارفتن از یک سربالایی پرپیچ و خم است، نباید سرگیجه بگیری.» وقتی بین شاخ و برگهای برتولت پسرک را میپوشاند هیچکس او را نمیبیند اما او : «همه را میبینم.» تصویرهای این چند صفحه و زاویه دیدهایاش را ببینید که پسرک چگونه شهر را میبیند و از آن فاصله دیدن جزئیات شهرممکن نیست اما پسرک چهطور دربارهی همه چیز میداند؟ برتولت به او شجاعت گفتن میدهد. در پناه برتولت او از چیزهای مخفی شهر میگوید، از خلافها و پنهانکاریهای مردم: «پدر روحانی را میبینم که گلهای سنژوزف را آب میدهد. همسر آقای نانوا را میبینم که روزنامه میخواند.» و پدر روحانی به همسر نانوا نگاه میکند که روی چمن دراز کشیده. در تصویر اصلی، همسر نانوا فقط لباس زیر به تن دارد! در ترجمه فارسی، پیراهنی بر او پوشاندهاند. در تصویر بعدی خانم پریسکار از گیلاسهای باغ پدر برمیدارد. دوقلوهایی که از انبار آقای بقال، بطری خالی میدزدند، کسترو که با اسپری روی واگن قطار مینویسد و نامهرسان که تله میگذارد و حتی بزی که توی مزرعهی بلال رفته و کارهای پنهانی دیگر.
لای شاخ و برگهای برتولت او تنها نیست. یک خانواده سنجاب، یک کلاغ، یک شاه جغد، یک ملخ چند تا پرنده دیگر و فنج و گنجشگ با او هستند و حتی تا چند زنبور: «من تمام گوشه و کنارهای برتولت را بلدم چون سرتاپایاش را گشتهام.» تصویرهای این دو صفحه را ببینید، بسیار زیباست: «وقتی خودم را تا نوک برتولت بالا میکشم، تا چند کیلومتری دوروبرم را میبینم. فکر کنم همینطوری بود که فهمیدم زمین گرد است.»
حتی روزهای توفانی برای پسرک هیجانانگیز است: «باید خودت را محکم بچسبی تا باد نبردت! وقتی میبینم آن پایین پایین همهی نیها سرهایشان را خم کردهاند خیلی خوشم میآید.» در پناه برتولت، پسرک خوشحال و جایاش امن است. برتولت برای او یک کشتی بزرگ در توفان است.
او دلاش میخواهد بهار زود بیاید و بهار میآید و همه درختها جوانه میزنند. درخت نارون و آلو و بید مجنون. پسرک با همه بازی میکند و خوشحال است. اما همهی درختها برگدار میشوند... «جز برتولت!»
باقی کتاب را آرامتر بخوانید و واژههایاش را خوب مزه مزه کنید تا زیبایی بیشتری به جانتان بنشیند.
تصویر، پسرک را نشان میدهد که روی شاخهی بزرگ و بلندی از برتولت نشسته است و منتظر است و فکر میکند: «روزها و هفتهها میگذرد. من منتظرم، امیدوارم و حتی برایاش دعا میکنم. اما یک روز بالاخره میفهمم چی شده.» و در صفحهی روبهرویاش زیر شاخهی برتولت نوشته: «برتولت مرده.» تنها دوست پسرک مرده و او این را فهمیده. اکنون باید چه کند؟ چگونه با مرگ او روبهرو شود؟ چگونه برایاش سوگواری کند؟ مرگ برتولت چه تفاوتی با مرگهای دیگر دارد؟: «وقتی گربهای میمیرد، همهمان زودی میفهمیم.» تصویر، پسرک را نشان میدهد که دو دستاش را روی دهاناش گذاشته و به گربهای نگاه میکند که در خیابان افتاده. ماشینی هم به سرعت دور میشود. چگونه میتوانم بگویم «به سرعت»؟ از چرخهای ماشین که روی هوا مانده و خط عبور و دودش. ماشین گربه را زیر گرفته است.
«وقتی پرندهای میمیرد هم، همینطور.» و یک قناری در قفس مرده است.
اما : «وقتی یک درخت میمیرد معلوم نمیشود.» بهنظرتان چرا مرگ یک درخت پیدا نیست؟ قناری و گربه به پشت افتادهاند روی زمین و حرکت نمیکنند. اما برای درختی که میمیرد چه اتفاقی میافتد؟: «همانطور سُرومُر و گنده سر جایاش میماند، انگار که نفساش را توی سینه حبس کرده و ادا در میآورد و گولمان میزند.» دیدید چهقدر کودکانه و زیبا از مرگ یک درخت میگوید و مهمتر از آن، به مرگاش میاندیشد و آن را با مرگهای دیگر مقایسه میکند.
«اگر رعدوبرق میزد و میکشتش... یا هیزمشکن ارهاش میکرد آنوقت معلوم بود.» اکنون پرسش مهمی ذهن پس را درگیر کرده: «وقتی یک گریه یا یک پرنده میمیرد میدانم چه کنم.» و تصویر او را نشان میدهد که چالهای کنده و جعبهای را توی خاک میگذارد: «اما برای برتولت چه کاری از من برمیآید؟» میخواهید پاسخاش را بدانید؟ پس همراه شوید با اندیشههای پسرک.
«دلام میخواهد برایاش کاری کنم پیش از اینکه تبدیل شود به هیزم بخاری یا اسباببازی یا خلال دندان.» و تصویر همه این اتفاقها را نشان میدهد.
در تصویر بعدی پسرک روی شاخهی برتولت نشسته و فکر میکند: «فکر بکری به سرم زد.»
و به سمت مدرسه میدود. کارتن دستکش را از بخش چیزهای گمشده برمیدارد. مسئول بخش هم پشتاش به اوست و تلویزیون میبیند. او به همهی مدرسههای شهر میرود و دستکش جمع میکند و از یک خانه گیره برمیدارد. گیرهی لباس برای چی؟
کتاب در این صفحههای پایانی دیگر واژهای ندارد و تصویرهای بسیار زیبایاش کنشهای پسرک را در این سوگواری شاعرانه برای از دست رفتن دوستاش نشان میدهد. تنها یک نکتهی دیگر را میگویم. در تصویر پایانی، برتولت هم دو چهره دارد. دو چهرهی پسرک را در اولین تصویر به یادتان میآید؟ یک دستاش دستکش داشت و دست دیگرش نه؟ برتولت هم چنین است در این تصویر پایانی.
کتابی زیبا از تعامل و گفتوگو و همنشینی با طبیعت و دوستی با آن. کتابی عمیق دربارهی تفاوت و ارزش خود بودن، خاص بودن! کتابی آرام دربارهی مرگ و سوگواری. صفحه به صفحهی این کتاب، خواننده و بینندهاش را به اندیشیدن وا میدارد.