دسپرا، آخرین فرزند پدر و مادر و تنها موش زنده میان خواهر و برادرهایش بود. او برخلاف موش ها با چشمهای باز میان دیوارهای یک کاخ به دنیا میآید. او بسیار کوچک است با گوشهایی بسیار بزرگ. رفتارش هم هیچ شباهتی به موشها ندارد. خواهر و برادرهایش سعی میکنند روش زندگی موشها را به او یاد بدهند. اما هنگامی که خواهرش او را به کتابخانه میبرد تا راه و رسم به دندان کشیدن کاغذها را یادش بدهد، اتفاقی عجیب رخ میدهد؛ نشانههای روی صفحهها، همانهایی که خواهرش به آنها «خرچنگ قورباغه» میگوید، شکل میگیرند. شکلها به واژهها تبدیل میشوند و عبارتی دلنشین و شگفتانگیز را تشکیل میدهند: «یکی بود، یکی نبود.» و اینگونه دسپرا جادوی کلمات میشود و نمیتواند مانند موشهای دیگر، از جویدن کاغذها و تکه تکه کردن کتابها لذت ببرد.
دسپرا، موش کوچولویی است که شبیه خواهر و برادرها و پدر و مادرش نیست. شبیه هیچ موش دیگری توی دنیا نیست. او نمیتواند کتابها را بجود، محو تماشای نور خورشید نشود و وقتی کاخ از صدای موسیقیای که پادشاه برای دخترش مینوازد، پر میشود، خودش را کنترل کند.
دسپرا نمیتواند قوانین موشها را یاد بگیرد. وقتی یک موش تمام قوانین موشها را زیر پا میگذارد و بدتر از همه عاشق دختر پادشاه میشود، جایی جز سیاهچال تاریک و وحشتناک نصیبش نمیشود. بله! سیاهچالی پر از موشهای بزرگ گرسنه که منتظر موشهای کوچک میمانند. سیاهچال مرگ!
دسپرا که عاشق شاهزاده خانم میشود، برای رسیدن به عشقش با خطرهای زیادی روبهرو میشود. داستان موش کوچولو با افتادن او در سیاهچال تمام نمیشود. او با گرگوری زندانبان آشنا میشود که مانند دسپرا و زندانیان، زندانی سیاهچال است. موشهای سیاهچال را میبیند که همیشه در تاریکی و زبالهها و کثیفیها زندگی میکنند و از میان همهی آنها با کیاروسکورو آشنا میشود. کیاروسکورو بر خلاف تمام موشهای سیاهچال دیگر که عاشق تاریکیاند، از روشنایی خوشش میآید. کیاروسکورو موش سیاهچالیست که به روشنایی علاقهای بیش از حد و غیرعادی دارد و در تاریکی سیاهچال همیشه چشم به راه کوچکترین کورسو و تابش روشنایی است و فکر میکند که روشنایی معنای زندگی است.
دسپرا در قصهاش «میگریساو» را هم ملاقات میکند. دختربچهی فقیر و رنجدیدهای که بر حسب اتفاق خدمتکار کاخ میشود و رویای شاهزاده شدن را در سر میپروراند.
داستان «موش کوچولو» پر از تاریکی و سوسوی روشناییست. پر از سختیها و مشکلاتی که سر راه دسپرا قرار میگیرد و او وقتهای ناامیدی در دل سیاهچال برای خودش قصهای میخواند تا روشنایی به سیاهچال که نه، به دلش بازگردد و بتواند برای رسیدن به هدف، دست از تلاش برندارد. دسپرا میگوید: «برای خودم داستانی تعریف خواهم کرد. کمی روشنایی درست خواهم کرد. بگذار ببینم. داستان این طور شروع خواهد شد. یکی بود یکی نبود. بله. یکی بود یکی نبود. موش خیلی خیلی کوچکی بود. فوقالعاده کوچک. یک شاهدخت آدمیزاد و بسیار زیبا هم بود که اسمش را پی گذاشته بودند...»
«موش کوچولو» نوشتهی کیت دی کامیلو برندهی جایزهی نیوبری ۲۰۰۴ شده است. کیت دی کامیلو دربارهی برنده شدن جایزهی نیوبری میگوید :«این حیرتانگیزترین، باورنکردنیترین، معرکهترین، خارقالعادهترین و بینظیرترین چیزی بود که تا آن موقع شنیده بودم. راستش را بخواهید هنوز هم باورم نمیشود. تا چند روز گریه میکردم. هنوز هم هر وقت به آن فکر میکنم، گریهام میگیرد.»