چرا دیو یک‌شاخ گریه می‌کند؟

سال‌ها پیش در کوهی که نزدیک دهکده‌ی کوچکی بود، دیوی زندگی می‌کرد. آن کوه و آن دهکده و آن دیو هر یک اسمی داشتند. اما آن‌قدر روزها و ماه‌ها و سال‌ها آمدند و رفتند که همه‌ی مردم اسم آن کوه و آن دهکده و آن دیو را فراموش کردند. ولی چون آن دیو فقط یک‌ شاخ داشت، ما او را دیو یک‌شاخ می‌نامیم.

 دیو یک‌شاخ در خانه‌ی کوچک قشنگی که بالای کوه ساخته بود زندگی می‌کرد. خیلی دلش می‌خواست که با مردم دهکده دوست باشد و آن‌ها را در خانه‌اش مهمان کند. برای همین بود که کاغذ بزرگی به در خانه‌اش چسبانده بود و روی آن نوشته بود: «ای رهگذران! خانه‌ی من خانه‌ی شماست، خواهش می‌کنم به خانه من بیایید. من شیرینی‌های خوشمزه‌ای می‌پزم. بیایید از شیرینی‌های من بخورید. ای رهگذران! من شما را دوست دارم و از دیدنتان خوشحال می‌شوم.»

اما چون کسی که به بالای آن کوه نمی‌رفت، نوشته‌ی دیو را نمی‌دید و دیو همیشه تنها بود.

اتفاقاً یک روز دو هیزم‌شکن از آنجا می‌گذشتند. نوشته‌ی دیو را خواندند. یکی از آن‌ها گفت: «بیا به خانه‌ی دیو برویم. من گرسنه‌ام و شیرینی را هم دوست دارم.» هیزم‌شکن دیگر گفت: «نه، نه. دیو می‌خواهد با این حرف‌ها ما را گول بزند و به خانه‌اش ببرد و بخورد.»

دیو یک‌شاخ حرف‌های آن‌ها را شنید. در را بازکرد که بگوید نمی‌خواهم کسی را گول بزنم. اما دو هیزم‌شکن تا او را دیدند، ترسیدند و پا به فرار گذاشتند. دیو یک‌شاخ وقتی‌که دید مردم نوشته‌ی او را باور نمی‌کنند خیلی غصه‌دار شد. نوشته را کند و پاره کرد. بعد سرش را روی زانو گذاشت و از غصه به فکر فرورفت.

در همین موقع دوست او، دیو دوشاخ، به دیدنش آمد. دید که دیو یک‌شاخ خیلی غصه‌دار است پرسید: «چرا اوقاتت تلخ است؟» دیو یک‌شاخ همه چیز را برای او تعریف کرد. دیو دوشاخ هم به فکر فرورفت. فکر کرد و فکر کرد و بعد با خوشحالی گفت: «دوست عزیز، من برای تو فکر خوبی کرده‌ام. مردم برای این به خانه‌ی تو نمی‌آیند که نمی‌دانند تو واقعاً آن‌ها را دوست داری. فردا من از کوه پایین می‌روم و مردم دهکده را اذیت می‌کنم. بعد تو از کوه پایین بیا و مرا بزن و از دهکده بیرون کن. آن‌وقت مردم می‌فهمند که تو دوست آن‌ها هستی و با تو دوست خواهند شد و به خانه‌ی تو خواهند آمد.»

روز بعد دیو دوشاخ از کوه پایین رفت. به اولین خانه که رسید در را شکست و وارد خانه شد. اهل خانه فرار کردند و از مردم دهکده کمک خواستند. مردم ده جمع شدند، ولی کسی جرأت نداشت جلو برود. دیو دوشاخ هرچه در خانه بود شکست و بیرون ریخت و نعره کشید و به مردم دندان نشان داد. مردم ده خیلی ترسیدند اما نمی‌دانستند چه کنند.

در همین وقت دیو یک‌شاخ از کوه پایین آمد و به دیو دوشاخ حمله کرد. او را زد و از دهکده بیرون کرد. مردم دهکده چون این را دیدند فهمیدند که دیو یک‌شاخ دیو خوبی است و دوست آن‌هاست.

از آن روز به بعد مردم دهکده با دیو یک‌شاخ دوست شدند، بیشتر وقت‌ها به خانه‌ی او می‌رفتند و از شیرینی‌هایی که می‌پخت می‌خوردند. دیو یک‌شاخ هم خیلی خوشحال بود.

مدتی گذشت. یک روز دیو یک‌شاخ به یاد دوستش، دیو دوشاخ افتاد. فکر کرد چرا مدتی است دیو دوشاخ به دیدن او نمی‌آید. خیالش ناراحت شد. با خود گفت: «نکند مریض شده باشد. خوب است بروم به او سری بزنم.» تصمیم گرفت که همان روز به دیدن دیو دوشاخ برود.

خانه‌ی دیو دوشاخ خیلی دور بود، ولی برای او کاری نداشت. تنوره کشید و به آسمان رفت. روی تکه ابری سوار شد و در یک چشم به هم زدن به خانه‌ی دیو دوشاخ رسید. اما دیو دوشاخ در خانه نبود. دیو یک‌شاخ خیلی تعجب کرد. نمی‌دانست بر سر او چه آمده و به کجا رفته است. دیو یک‌شاخ همین‌طور که غصه‌دار دور و بر خانه می‌گشت، ناگهان چشمش به کاغذی افتاد که به درخت رو به روی خانه کوبیده شده بود. این کاغذ را دیو دوشاخ برای او نوشته بود: «دوست عزیز، من خیلی تنها بودم. دلم برای تو تنگ شده بود. تو تنها دوست من بودی. خیلی دلم می‌خواست که به دیدنت بیایم. ولی می‌ترسیدم که مردم دهکده مرا ببینند و بفهمند که ما به آن‌ها راست نگفته‌ایم، آن‌وقت دیگر با تو دوستی نکنند. تصمیم گرفتم که به سفر بروم. شاید بتوانم غصه تنهایی و دوری تو را فراموش کنم. امیدوارم که تو با دوستان تازه‌ات خوشبخت باشی.

خداحافظ. دوست تو»

دیو یک‌شاخ چند بار کاغذ را خواند و گریه کرد. او مردم دهکده را دوست داشت. آن‌ها دوستان خوبی برای او بودند. ولی هیچ‌وقت نمی‌توانستند جای دیو دوشاخ را در دل او بگیرند. آخر، دیو دوشاخ از دوستان قدیمی او بود.

از روزی که دیو دوشاخ رفته است، دیو یک‌شاخ هر وقت تنها می‌شود گریه می‌کند. بله، خوب است که آدم دوست‌های تازه‌ای داشته باشد ولی از دست دادن دوستان قدیمی هم، غصه‌ی بزرگی است که همیشه در دل باقی می‌ماند.

پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on