خرگوش، راسو و گربه - افسانه‌های ازوپ شماره 34

خرگوش که برای خوردن شبدر از لانه‌اش بیرون رفت،  فراموش کرد در را قفل کند. پس راسو به‌آرامی وارد لانه‌ی خرگوش شد.

هنگامی که خرگوش به لانه‌اش برگشت، راسو را دید که در لانه‌ی او نشسته، دماغش را از در بیرون گذاشته است و هوای تمیز بیرون را تنفس می‌کند.

خرگوش،  (در حد یک خرگوش) بسیار عصبانی شد و از راسو خواست از لانه‌اش بیرون بیاید. ولی راسو بسیار راضی بود و با آرامش در آن‌جا نشسته بود.

گربه‌ی پیر دانا بگومگوی آن‌ها را شنید و خواست آن‌ها را آرام کند.

گربه گفت: «نزدیک من بیایید، گوش‌هایم هیچی نمی‌شنوند. هنگامی که حرف می‌زنید، دهان‌تان را به گوشم بچسبانید.»

خرگوش و راسوی زود باور، هنگام حرف زدن، کاری را که گربه خواست، انجام دادند و هر دو یک‌جا زیر پنجه‌های گربه بودند. هیچ‌کس باور نمی‌کرد خرگوش و راسو کاملاً سازش کردند.

فرد زرنگ بحث را به نفع خودش به‌پایان می‌برد. (از آب گل‌آلود ماهی گرفتن)

 

برگردان:
شیرین سلیمی
نویسنده
ازوپ
نویسنده:
Submitted by skyfa on