روزی روزگاری...
روزی روزگاری... شاهزاده خانمی بود؟ نه.
روزی روزگاری کتابخانهای بود و دختری به نام لوییزا که برای اولین بار به کتابخانه میرفت. دخترک آرام قدم میزد و کولهپشتی بزرگِ چرخداری را دنبال خود میکشید. با شگفتی به همهچیزهای اطرافش نگاه میکرد: قفسههایی بیشمار پر از کتاب... کلی میز و صندلی و کوسنهای رنگارنگ و نقاشیها و پوسترهای روی دیوار.
با کمرویی به کتابدار گفت: «عکسم رو آوردهم.»
«عالیه، لوییزا! الان کارت کتابخونهات رو صادر میکنم. در این فاصله یک کتاب انتخاب کن. میتونی یک کتاب انتخاب کنی و به خونه ببری، باشه؟»
دخترک با لحنی مایوس گفت: «فقط یکی؟»
ناگهان تلفن زنگ زد و کتابدار رفت و دخترک را با کارِ سخت انتخاب فقط یک کتاب از میان دریایی از کتاب تنها گذاشت. لوییزا کولهپشتیاش را کشید و رفت و گشت تا آنکه کتاب موردعلاقهاش را پیدا کرد: سفیدبرفی. نسخهای با جلدِ سخت و تصاویر زیبا بود. کتاببهدست دوباره کولهپشتی را دنبالش کشید و درست وقتی داشت میرفت یکی آرام زد روی شانهاش. دخترک از دیدن او بدجوری جا خورد: آن شخص کسی نبود جز گربهٔ چکمهپوش با کتابش در دست، یا بهتر بگوییم در پنجه!
گربه تعظیمی کرد و گفت: «حالتون چطوره؟ خوشوقتم. لوییزا، مگه چیزهایی رو که باید در باره ی اینجور داستانهای شاهزاده خانمی دونست، از پیش نمیدونی؟ چرا کتاب من، گربه ی چکمهپوش، رو برنمیداری که خیلی بامزهتره؟»
لوییزا که چشمهایش از فرط حیرت داشت از کاسه درمیآمد، نمیدانست چه بگوید.
گربه به شوخی گفت: «چی شده؟ گربه زبونت رو خورده؟»
«تو واقعاً گربه ی چکمهپوش هستی؟»
«بله خودمم! حیوحاضر! خب دیگه، من رو ببر خونه تا داستان من و حاکمِ کاراباس رو بخونی.»
دخترک، حیرتزده، فقط به نشان ی موافقت سری تکان داد.
گربه ی چکمهپوش با شیرجهای جادویی به داخل کتاب برگشت و لوییزا خواست برود که دوباره یکی روی شانهاش زد. خودش بود: «سفید مثل برف، با گونههایی به سرخیِ گل سرخ و موهایی به سیاهی شبق.» میدانید کی بود؟
لوییزا که سر جا خشکش زده بود، گفت: «سفیدبرفی؟!»
سفیدبرفی کتابش را به او نشان داد و گفت: «من رو هم با خودت ببر. این نسخه اقتباس وفاداریه از داستان برادران گریم.»
دخترک خواست کتاب را عوض کند که گربه ی چکمهپوش خیلی ناراحت شد و گفت: «سفیدبرفی، لوییزا قبلاً تصمیمش رو گرفته. برگرد پیش همون شش تا کوتولهت.»
سفیدبرفی که حالا از خشم قرمز شده بود، گفت: «هفت تان! تازه، لوییزا هنوز هیچ تصمیمی نگرفته!»
بعد هر دو در انتظار پاسخ رو کردند به لوییزا.
«نمیدونم کدوم رو ببرم. دوست دارم همه رو ببرم...»
ناگهان، بهشکلی غیرمنتظره، اتفاق بسیار عجیبی افتاد: همه ی شخصیتها از دل کتابهایشان بیرون آمدند: سیندرلا، شنلقرمزی، زیبای خفته و راپونزل. گروهی از شاهزادهخانمهای واقعی.
همه التماس میکردند: «لوییزا، من رو با خودت ببر!»
زیبای خفته خمیازهای کشید و گفت: «فقط یک تختخواب میخوام تا یکخرده بخوابم.»
گربه به طعنه گفت: «یک خرده، فقط صد سال.»
سیندرلا آمد بگوید: «میتونم خونهت رو تمیز کنم، فقط شبها توی قصر مهمونیِ...»
که همه با هم داد زدند: «شاهزادهس.»
شنلقرمزی تعارف زد که: «توی سبدم کیک و شربت دارم. کسی نمیخواد؟»
بعد سروکله ی شخصیتهای دیگر هم پیدا شد. جوجهاردک زشت، دخترک کبریتفروش، سرباز حلبی و بالرین.
جوجهاردک زشت که چندان هم زشت نبود، پرسید: «لوییزا، میتونیم با تو بیاییم؟ ما شخصیتهای آقای اندرسن هستیم.»
دختر کبریتفروش پرسید: «خونهتون گرمه؟»
سرباز کوچک و بالرین هم نظر دادند که: «آهان، اگه بخاری دیواری داشته باشه، ما ترجیح میدیم همینجا بمونیم...»
درست در همان لحظه ناگهان گرگ گنده و پشمالویی با دندانهای تیز جلوِ همه نمایان شد: «گرگِ بدِ گنده!»
شنلقرمزی بنا به عادت گفت: «آقا گرگه، چه دهن گندهای داری!»
سرباز حلبی کوچک با لحنی شجاعانه گفت: «من مراقبِت هستم!»
بعد گرگِ بدِ گنده دهان گندهاش را باز کرد و... همه را خورد؟ نخیر. فقط از فرط کسالت خمیازهای کشید، بعد با صلحوصفا گفت: «لطفاً آروم باشید. فقط میخواستم یک نظری بدم. لوییزا میتونه کتاب سفیدبرفی رو ببره، ما هم میتونیم بریم توی کولهپشتیش که برای همهمون جا داره.»
به نظر همه فکر خوبی بود: دختر کبریتفروش که داشت از سرما میلرزید، پرسید: «میشه، لوییزا؟»
لوییزا درِ کولهپشتیاش را باز کرد و گفت: «بفرمایید!»
شخصیتهای افسانههای پریان صف کشیدند تا بروند توی کولهپشتی. سیندرلا گفت: «اول شاهزادهخانمها!»
بالاخره سروکله ی شخصیتهای برزیلی هم پیدا شد: ساسی، آیپورا، یک عروسک پارچهای وراج، پسربچهای تخس، دختری با کیف زرد، یکی دیگر که عکس مادرِ مادربزرگش را به بدنش چسبانده بود و پادشاهی کوچک و مستبد. همه رفتند توی کولهپشتی.
حالا کولهپشتی از همیشه سنگینتر شده بود. شخصیتهای داستانی خیلی سنگین بودند! لوییزا کتاب سفیدبرفی را برداشت و کتابدار هم اطلاعات کتاب را روی کارتِ کتابخانه نوشت.
کمی بعد، دخترک شادمانه به خانه رسید و مادرش از توی خانه صدا زد: «اومدی، عزیزم؟»
«اومدیم!»