میک هارته این‌جا بود

عنوان لاتین
Mick Harte Was Here

کتاب «میک هارته این‌جا بود» روایت فیبی از مرگ برادرش است. میکِ هشت‌ساله در تصادف با دوچرخه جانش را از دست داده است. مادر، پدر و خواهرش هر یک به شکلی غمگین و سوگوار هستند. فیبی ضمن مرور خاطرات میک، رویارویی خود و والدینش با این حادثه‌ی ناگوار را تعریف می‌کند.

فیب دختر سیزده ساله‌ای است که ماجرای غم انگیز مرگ برادرش را چنین نقل می‌کند «میک سوار بر دوچرخه است، چرخ او به یک سنگ گیر می‌کند و با سر به پشت کامیونی در حال عبور می‌خورد. او حتی یک خراش هم برنمی دارد و بر اثر ضربه مغزی در دم جان می‌سپرد و این شروع ماجرا است

تحمل این فقدان برای خانواده بسیار سخت و ناگوار است. فیب پیوسته خاطرات میک را از در روز حادثه تا هنگام وقوع آن مرور می‌کند و حالت‌ها و روحیه خودش و پدر و مادرش و آنچه را که در مراسم خاکسپاری پیش آمد بازگومی کند. او با یادآوری خاطرات، خود را تسکین می‌دهد. داستان تلاش فیب برای کنار آمدن با مرگ برادرش است.

  فیب در این ماجرا یاد می‌گیرد که چگونه باید خود را تخلیه کند و با گریه بار سنگین غم از دست دادن برادر را سبک کند. داستان از جنبه روانشناسی برای کودکان و نوجوانان و حتی بزرگسالانی که عزیزی را از دست داده‌اند می‌تواند مفید و مناسب باشد.

نویسنده در پایان می‌نویسد اگر چه میک هارته یک شخصیت واقعی نیست امّا آمارهای زیر واقعی هستند: تصادف و مرگ کودکان ۴۱۵ سال در حین دوچرخه سواری و ضربه مغزی عامل اصلی مرگ در تصادف‌ها هنگام دوچرخه سواری است. سقوط از ارتفاع حدود ۵۰ سانتیمتری می‌تواند موجب آسیب دائم مغزی شود. کلاه ایمنی مناسب احتمال ضربه سر را تا ۸۵ ٪ و احتمال ضربه مغزی را تا ۸۸ ٪ کاهش می‌دهد.


بعضی کتاب‌ها هستند که موقع خواندن‌شان دوست داری یک مداد دستت بگیری و زیر جملات‌شان خط بکشی؛ جملاتی که می‌توانند اشکت را در بیاورند یا صدای خنده‌ات را بلند کنند. کتاب میک هارته این جا بود، که روایت یک دختر نوجوان از مرگ برادرش است، از همین نوع کتاب‌هاست.در همان صفحه اول فیب می‌گوید که نمی‌خواهد یک داستان تراژیک تعریف کند تا اشک کسی را در بیاورد، فقط دلش می‌خواهد از میک بگوید. او مخاطب را با خود همراه می‌کند و طوری از برادرش حرف می زند که، بعد از خواندن چند صفحه، انگار سال‌هاست میک را می‌شناسیم و با جزئیات رفتاری، لحن حرف زدند، شیطنت‌ها ونوع لباس پوشیدن او آشناییم.

نویسنده شخصیت‌ها را طوری ترسیم کرده که بعد از بستن کتاب باورمان نمی‌شود این شخصیت‌ها وجود خارجی ندارند و حاصل تخیل نویسنده‌اند. انگار ما هم همراه فیب برای برادرش عزاداری کرده و دلتنگ شده‌ایم، انگار موقع خواندن کتاب دست فیب را گرفته‌ایم و سعی کرده‌ایم او را دلداری بدهیم. مخاطب نوجوان این رمان، موقع خواندن این کتاب، با زندگی روبه رو می‌شود، با تمام تلخی‌ها و شادی‌هایش، باربارا پارک قبلاً در مجموعهٔ جونی بی جونز توانایی خود را در طنز پردازی به نمایش گذاشته است. این توانایی حتی در داستانی که به مرگ می‌پردازد هم نمایان می‌شود.

نویسنده در این کتاب سعی کرده نشان دهد که یک خانواده چه طور می‌تواند در طول زمان با فقدان یکی از عزیزانش کنار بیاید و چگونه شرایط را برای خود آسان‌تر کند. همین موضوع شاید بتواند این کتاب را برای نوجوانانی که تجربه‌ای مشابه راوی داستان، فیب، داشته‌اند قابل توصیه کند.


میک مرده. کامیون زده به دوچرخه‌اش و میک افتاده و سرش خورده به جدول و مرده. همین‌قدر ساده و تصادفی. اما مساله این نیست که او چرا یا چطور مرده. مساله این است که او دیگر نیست. این را فیبی، خواهر میک برایمان می‌گوید. از همان سطر اول داستان. و اینکه مرگ میک، با فیبی و خانواده‌اش چه کرده. فیبی از روزهای تلخ و سختی می‌گوید که هیچ‌کدام از اعضای خانواده حال خوشی ندارند. انگار بعد از مرگ فیبی خانواده از هم پاشیده. مادر فقط قرص می‌خورد و می‌خوابد. پدر افسرده و عصبی‌ست و فیبی بیش از هر چیزی، گیج است. مدام این سؤال را از خودش می‌پرسد که میک کجاست؟ نمی‌شود که غیب شده باشد. الان باید یک جایی باشد... این میان زویی، دوست فیبی سعی می‌کند هوای او را داشته باشد. با هم از میک حرف می‌زنند. از خاطراتش و اینکه چقدر بازیگوش و سربه هوا بود. فیبی برایمان می‌گوید که چقدر با میک کل‌کل می‌کرده. سر چیزهای کوچک و بزرگ و چقدر میک گاهی رفتارش عذاب‌آور می‌شده. اما مرگ میک همه‌چیز را در ذهن فیبی هم به هم ریخته. دیگر هیچ‌کدام از آن حس‌ها را به میک ندارد. فقط دلش می‌خواهد میک باشد. دلش برای میک تنگ شده. مدتی می‌گذرد. فیبی به مدرسه می‌رود و مادربزرگ به خانه آنها می‌آید. یک‌روز مادربزرگ غذا می‌پزد و میز شام می‌چیند. همه را مجبور می‌کند دور میز بنشینند و مثل قبل با هم شام بخورند. درست مثل یک خانواده.

در این کتاب درگیری شخصیت نوجوان داستان را با مرگ می‌بینیم و دست و پنجه نرم کردنش با مردن برادرش. این داستان از این جهت دارای اهمیت است که به مساله مهم مرگ می‌پردازد. حتماً هر کسی در مواجه با مرگ عزیزش رویکرد متفاوتی دارد. اما چیزی که مهم است این است: زندگی برای زنده‌ها جریان دارد و باید زندگی کرد.

درباره نویسنده کتاب میک هارته اینجا بود:

باربارا پارک از بهترین نویسنده‌های داستان‌های کودک و نوجوان است. او تا کنون داستان‌های زیادی برای بچه‌ها نوشته و جوایز زیادی را از آن خودش کرده. مجموعه جونی‌بی جونز از نوشته‌های اوست که مدام در صدر جدول پرفروش‌ها قرار می‌گیرد. باربارا پارک در زمینه علوم تربیتی تحصیل کرده و با همسر و دو پسرش در آریزونا زندگی می‌کند.


فیبی دختر ۱۳ ساله‌‌ای است که در همان صفحه اول کتاب می‌فهمیم برادرش، میک، را که فقط ده ماه از او کوچک‌تر بوده در تصادفی از دست داده. میک در حال دوچرخه‌سواری بوده (و کلاه کاسکت هم نداشته) که دوچرخه‌اش به سنگی می‌گیرد و پرت می‌شود و می‌خورد به کامیونی که در حال عبور بوده و می‌میرد.

کل کتاب ماجرای مواجهه این خانواده با مرگ یکی از عزیزانشان است و به خوبی استیصالی را که بعد از مرگ به‌خصوص مرگ کودک بر خانواده حاکم می‌شود را نشان می‌دهد. همین‌طور راه‌هایی را که ممکن است این استیصال را تمام کرد و کم‌کم به زندگی برگشت.

هر کسی در هر سنی، چه عزیزی از دست داده باشد و چه نه، از خواندن این کتاب لذت می‌برد.

فعالیت پیشنهادی برای کتاب میک هارته این‌جا بود

گزیده‌هایی از کتاب

معمولا وقتی کارهای احمقانه می کنیم، شانس می آوریم و جان سالم به در می بریم. اگر دفعاتی که شانس می آوریم زیاد شود، خیال می‌کنیم که هر دفعه قرار است خوش‌شانسی بیاوریم. یعنی تا ابد. مثلا من حساب دفعاتی که بدون زانوبند فوتبال بازی کرده‌ام از دستم در رفته بود، تا بالاخره یکبار به پایم لگد زدند و از آن به بعد همیشه موقع بازی زانوبند می‌بندم. ولی فکر می‌کنم بیشتر از سی بازی طول کشید تا بفهمم همیشه خوش‌شانس نیستم. میک هم در دوازده سال و پنچ ماه حتی یکبار هم با دوچرخه‌اش زمین نخورده بود. بنابراین کلاه ایمنی نمی‌گذاشت. و این تنها کار میک است که سعی می‌کنم فراموش کنم و به خاطر آن او را ببخشم. متاسفم، ولی انگار هیچکدام از این دو کار را نمی‌توانم بکنم.


من و پدر و مادرم، با ماشین تا محل خاکسپاری میک رفتیم. در طول راه یک کلمه هم حرف نزدیم.
من عقب نشسته بودم و حواسم بود که از خط فرضی وسط صندلی که همیشه طرف من را از طرف میک جدا می‌کرد رد نشوم...
دستم را جلو بردم و به موهای مادرم کشیدم. او یک دستش را روی دست من گذاشت و با دست دیگرش دست بابا را گرفت... مثل یک زنجیر خانوادگی با حلقه‌ای گمشده...

برگردان
نازنین دیهیمی
تهیه کننده
قسمت نخست: فاطمه مرتضایی فرد. قسمت دوم: پژوهشنامه ادبیات کودک و نوجوان سال چهاردهم شماره ۴. قسمت سوم: اعظم مهدوی. قسمت چهارم: بهمن دارالشفا
سال نشر
۱۳۹۰
ناشران
نویسنده
Barbara Park, باربارا پارک
Submitted by editor3 on