«ها! ها! ها! این باغ گل همهاش مال منه!» ادی از خنده ریسه رفت: «من که این دور و بر زنبور دیگهای نمیبینم. حالا هر چقدر که دلم بخواد گردهٔ گل میخورم.» وزوزکنان به سراغ یک گل خشخاش قرمز روشن رفت و شروع کرد به جمعکردن گردهٔ گل.
چند دقیقه بعد، چند زنبور دیگه هم وارد باغ شدن. ادی به اونها نگاه کرد: «هی! اول من اومدم اینجا! برین یک جای دیگه برای خودتون گل پیدا کنین!»
زنبورها روی گل خشخاش کنار اون فرود اومدن: «ادی، ما که چند نفر بیشتر نیستیم. نمیشه ما هم تو این گلها با تو شریک بشیم؟ قول میدیم که توی دستوپات نیاییم و مزاحمت نشیم.»
ادی آهی کشید: «باشه. چون چند نفر بیشتر نیستین فکر میکنم اشکالی نداشته باشه، اما نزدیک گلهای خشخاش نیاین. اونها مال منه!» زنبورها پرواز کردن به سمت بوتههای رز و شروع به جمعآوری گردهٔ گل کردن.
مدتی بعد چند تا زنبور دیگه اومدن. ادی غرغرکنان گفت: «وای … باز هم زنبور! حالا دیگه یک عالمه زنبور اینجا هست، و این یعنی که گردهٔ کمتری به من میرسه.» زنبورها دور و بر گلمیناها و شمعدونیها پرواز میکردن: «تا وقتی که اونا دور و بر گلهای خشخاش نیان، فکر میکنم که همه چیز روبراه باشه.» و برگشت تا به جمعآوری گردهها مشغول بشه.
با گذشت روز، زنبورهای بیشتر و بیشتری به باغ میرسیدن. ادی چارهای نداشت جز این که سعی کنه توجهی به اونها نکنه. «انگار که این زنبورها تمومی ندارن. تا حالا به عمرم اینهمه زنبور ندیده بودم. چه خوشخیال بودم که فکر میکردم این باغ گل فقط مال خودمه!» کمکم تعداد زنبورهایی که به باغ میاومدن اونقدر زیاد شد که ادی کمکم داشت اذیت میشد. اونها روی گلهای خشخاش فرود میاومدن و مزاحم اون میشدن: «میخوام از اینجا برم. اینجا زنبور خیلی زیاده!» پروازکنان دور شد و به دنبال گلی گشت که زنبوری دور و برش نباشه: «آهاه! یکی اونجاست!» و روی یک لادن نارنجی فرود اومد: «این باید خودش باشه!»
مدتی نگذشت که چند زنبور در حال پرواز، گذرشون از اون طرف افتاد. ادی با عصبانیت گفت: «وای نه! باز هم که شماهایین! این گل لادن دیگه حق شما نیست!» زنبورها جرأت نکردن فرود بیان، و رفتن. ادی بقیهٔ اون روز رو تنها بود و از بودن با گلها لذت برد.