حساس میکنم همه مدارهای فضایی ترا به غفلت
پرسه میکشند
میخواهم در اکنون تو تست برآرم
ما که زمین را به سرگردانی نمیخواستيم
ما، بر لبخند و تعارف پیر میشویم.
من، تو را
به آبیترین لحظهها آرزو مندم
اگر چه دیگران
عشق را به افسانهها میبرند و تو را معمولی میخواهند
من هرگز زمین را بیتو
نپذيرفتهام.
تو در ابريشم میگذری و پرتو ماه
بر سادگیات میلغزد
سادگیات را در انبوه زمیني ما میبخشی
و کودکان و پروانگان را
به میهمانی ارغوانها میبری
در مه همدیگر را دیدار میکنیم.
در ثقل فاصلهها و
ممنوعیت عشق.
کوچهها ادامهی ما را نمیپذیرند
من کوچهها را
تا نهایت نمیخواهم.
من تنها به شکار لبخند تو آمدهام
لبخند تو
که چراغیست بر تاریکی زمین
و فرزانگی آفتاب را
از تو میداند.
در صحبت تو
کلام عایق است.
مفاهیم در شکلهای هندسی اشیاء
گم میشود
ما، فراتر از سخنان، مرتعش میشویم.
آنچه آسمان را به چکاوکان میسپارد، صدای توست
صدای تو
با طنینی که زمین را رام میکند،
بیداری فصل هاست.
گل ختمی
تابستان را در دستهای تو تازه میکند، میدارم
من تابستان را در صحبت تو دوستتر میدارم
چرا که رستگاری ما
در برهنگی آفتاب است
در برهنگی آفتاب،
من در تو ادامه میگیرم و
تو در من
همچنان که ماهی در آب
و آب در ماهی ...
همه دشت نیهایی از استخوان برلیان غم
میسپرم و
در پردههایی از تنهایی،
گل ماهور پژمرده میشود.
در خاکریز
ادامهی اندامهای نارس،
خورشید را
در تالاب میآشوبد،
من در آشوب، به کشف تو، توانا شدم
بی که دل از تو واچیده باشم،
همهی مردمان را به سفالینهی اکنون خویش،
آرزومندم.
من در آشوب،
از حس و درک و عاطفه میگذرم
با موجهایی از نقره و نيلوفر
ماه را بر شاخهای تنها
میآويزم
و شعر را،
در پرسههای شبانه
از مرزهای هندسی اشیاء
وز علايق كلام
میگذرم.
چرا که انتظام مرمری اندامت
مرا متقاعد میکند
تا انسان را به انسان دوست بخواهم
و به آبادی زمین
دست برآرم
اردیبهشت ۶۷