فلیکر- کرم شبتاب- وزوزکنان توی پارک میگشت و از آسمون که با نور ماه روشن شده بود لذت میبرد. بوتههای پرگل و درختان سربهزیر انداخته، هوا رو معطر کرده بودن. از روی چند تا نیمکت، که در کنارهٔ جادهٔ باریکی قرار گرفته بودن، پروازکنان گذشت. سطلهای زباله که کنار اونها گذاشته شده بود از کاغذ ساندویچ، چوب آبنبات، پاکت خالی ذرت و لیوانهای خیسخوردهٔ بستنی لبریز بود.
در حالی که فلیکر زبالهها رو میگشت تا چیز خوشمزهای برای خوردن پیدا کنه، باسن سبزرنگش هر چند ثانیه یکبار چشمک میزد. یک جعبهٔ درباز، توجهش رو جلب کرد. توی جعبه که شکل قلب داشت، پر بود از کاغذهای مچالهشده و چند شکلات نیمخوردهٔ تیرهرنگ. بعضی از اونها هنوز چیزهایی برای خوردن داشت.
فلیکر از روی کنجکاوی یکی رو گاز زد: «گیلاسه!» دستهاش رو لیسید و کاملاً پاک کرد و به سراغ یکی دیگه رفت: «شیریه!» از این یکی اونقدر لذت برد که یک گاز دیگه هم زد: «شیرهٔ افرا! … توتفرنگی! … وانیل! … قهوه!»
فلیکر اونقدر شکلات خورد که شکمش بالا اومد و دیگه نمیتونست پرواز کنه: «ای داد … ای بیداد … ای ناله … ای هوار … وای که حالم خیلی بده.»
حتی اونقدر انرژی نداشت که بتونه از باسن سبزرنگش نور بتابونه. در حالی که دلش رو گرفته بود، خودش رو کشونکشون رسوند به یک درخت و به اون تکیه داد. تمام شب همونجا موند و ماه و ستارههای توی آسمون رو تماشا کرد. وقتی که اولین نشونهٔ طلوع آفتاب پیدا شد، فلیکر فهمید که باید جایی برای خوابیدن پیدا کنه. به زیر یکی از ریشههای درخت خزید و همون موقعی که خورشید از افق سر زد، به خواب رفت.
اون شب، وقتی خورشید غروب کرد، فلیکر از خواب بیدار شد. حالش خیلی بهتر شده بود. دلش دیگه درد نمیکرد و باسنش از همیشه نورانیتر شده بود. با انرژی فراوان، به هوا پرید و میون درختها چرخید.
سطلهای زباله رو دید که باز هم پر از زباله بودن. با نیشخندی که گوشهٔ لبش بود به سمت یکی از اونها پرید: «باز هم شکلات میخوای؟ اصلاً!» به جای خوردن تکههای تیرهرنگ خوراکی که مزههای جورواجور داشتن، ترجیح داد که به یک بسته ذرت کرهای نیمخورده، دندون بزنه. اما این بار مراقب بود که مبادا زیادی بخوره!