در یکی از روزهای آخر زمستان که برف نازکی دشت و صحرا را پوشانده بود، شکارچی شجاع تفنگ و دامش را برداشت که برای شکار به جنگل برود. وقتیکه از کوچههای ده میگذشت بچهها او را به هم نشان میدادند و میگفتند: «شکارچی شجاع حتماً امروز هم دست خالی از جنگل برنمیگردد.»
وقتیکه شکارچی به جنگل رسید، دامش را طوری پای درختی پهن کرد که محال بود حیوانی آن را ببیند. بعد تفنگش را برداشت و به راه افتاد. شکارچی تمام روز در جنگل گشت ولی حیوانی پیدا نکرد که شکار کند. خسته و ناامید برگشت و به سراغ دام آمد. کبوتر سفید رنگی در دام بالوپر میزد. شکارچی کبوتر را گرفت و از دام بیرون آورد. کبوتر حتی از برفهای روی زمین هم سفیدتر و درخشانتر بود. چشم شکارچی به چشم کبوتر افتاد. نگاه کبوتر روشنی و پاکی بیمانندی داشت. مثل این بود که با نگاهش میگفت مرا آزاد کن. شکارچی با خودش فکر کرد من که امروز چیزی شکار نکردهام این کبوتر کوچک هم که ارزش بردن ندارد. نگاهی به کبوتر کرد و آن را آزاد کرد. کبوتر در آسمان صورتیرنگ غروب پرواز کرد و رفت.
شکارچی شجاع به دهکده بازگشت. این نخستین بار بود که دست خالی از جنگل برمیگشت.
صبح روز بعد بازهم شکارچی به دنبال شکار به جنگل رفت. از اولین پیچ جنگل که گذشت چشمش به یک آهو افتاد. تا خواست دست به تفنگ ببرد، آهو به زبان آمد و گفت: «شکارچی شجاع، با من بیا و دواندوان دور شد.» شکارچی دنبال آهو به راه افتاد. رفتند و رفتند تا در دل جنگل به درخت خیلی بزرگی رسیدند. زیر آن درخت همهی حیوانهای جنگل دورهم جمع شده بودند. در میان پرندگانی که بر شاخهی درخت نشسته بودند کبوتر سفیدی دیده میشد. شکارچی با یک نگاه کبوتر را شناخت. همان کبوتری بود که دیروز در دام افتاده بود. تا حیوانهای جنگل شکارچی و آهو را دیدند ساکت شدند و به شکارچی سلام کردند. از او خواستند که نترسد و پیش آنها بنشیند.
شیر با آن یال و کوپالش رو به شکارچی کرد و گفت: «شکارچی شجاع خوشآمدی. تو دیروز قشنگترین پرندهی جنگل را آزاد کردی و دست خالی به خانه رفتی. حالا ما میخواهیم به پاداش کار خوبی که کردهای به تو هدیهای بدهیم. من میتوانم.... شجاعتم را به تو بدهم.» حیوانهای جنگل همه باهم گفتند: «شجاعت تو به چه دردش میخورد. مگر نشنیدهای که اسمش «شکارچی شجاع» است. او حتی از تو هم شجاعتر است.»
روباه گفت: «من... هوشم را به او میدهم.» باز همهی حیوانهای جنگل گفتند: «هوش تو به چه دردش میخورد. معلوم است تو هرگز در دام او اسیر نشدهای. او حتی از تو هم باهوشتر است.»
طاووس گفت: «شکارچی شجاع، زیبایی مرا بگیر.» همهی حیوانات گفتند: «زیبایی تو به چه درد این مرد شجاع و باهوش میخورد.»
مدتی همه ساکت ماندند و نمیدانستند چه بگویند آنوقت عقاب گفت: «شکارچی باید چشمی تیزبین داشته باشد تا همه جای جنگل را خوب ببیند، من تیزبینی چشمهایم را به او میدهم.» هنوز حرف عقاب تمام نشده بود که سگی وحشی گفت: «من هم به او میآموزم که چگونه از بوی هر حیوانی جای آن را پیدا کند.» در همین وقت گربهی وحشی به صدا در آمد و گفت: «من هم شنوایی گوش خود را به او میدهم تا آهستهترین صدا را هم بشنود.» شیر گفت: «درست میگویید، برای یک شکارچی همهی این چیزها لازم است.» شکارچی از هدیههایی که به او داده بودند تشکر کرد و به دهکده بازگشت.
روز بعد، بازهم شکارچی به دنبال شکار رفت. از اولین پیچ جنگل که گذشت، جنگل به نظر او طور دیگری آمد. صداهایی شنید که تا آنوقت هرگز نشنیده بود. چیزهایی دید که تا آنوقت هرگز ندیده بود. بوهایی حس کرد که تا آنوقت هرگز به دماغش نخورده بود.
در دل جنگل، گنجشکی به بچههایش پرواز کردن یاد میداد. آنطرفتر بچه شیری با یالهای مادرش بازی میکرد. از تپهای ببر جوانی آهسته، آهسته با زیبایی باورنکردنی بالا میرفت.
شکارچی حالا حتی پنهانیترین نقطهی جنگل را میدید. میدید که حیوانها چقدر زیبا هستند. یادش آمد که چطور همیشه او بهوسیلهی دام آنها را اسیر میکرد و زندگی خوش آنها را به هم میزد. صدای جنگل را میشنید که پر از هیاهوی شادیبخش پرندگان و حیوانهای جنگل بود. یادش آمد که چطور صدای تیر تفنگ او این صداها را خاموش میکرد. مدتی ساکت ایستاد. همهچیز را نگاه کرد. به هر صدایی گوش داد. بعد، از راهی که آمده بود برگشت. دامش را پاره کرد. تفنگش را شکست. در دل جنگل کلبهای ساخت و همانجا خانه کرد. از آن روز به بعد دیگر او شکارچی شجاع جنگل نبود، بلکه نگهبان شجاع جنگل بود.