سگ، خروس و روباه - افسانه‌های ازوپ 24

سگ و خروس که دوستان بسیار خوبی بودند، آرزو داشتند جهان را ببینند. پس تصمیم گرفتند کشتزار را تَرک کنند و راه جاده‌ای را که به‌سوی جنگل می‌رفت، در پیش بگیرند. آن دو دوست راه درازی را با حال خوش و بدون هیچ ماجرایی طی کردند.

شب که شد، خروس مثل همیشه، به‌دنبال جایی برای استراحت گشت. خروس در آن نزدیکی درختی را دید که برای استراحت بسیار خوب بود. سگ، پای درخت نشست و خروس نیز روی یکی از شاخه‌های آن پرید. همه چیز آماده بود و هر دو به آرامی خوابیدند.

سپیده نزده، خروس بیدار شد. خروس برای لحظه‌ای فراموش کرد که کجاست. گمان کرد هنوز در کشتزار است و باید خانواده کشاورز را بیدار کند. پس بر روی پنجه پاهایش ایستاد، بال‌هایش را تکان داد و آواز بلندی سر داد. ولی به‌جای آن که کشاورز و خانواده او را بیدار کند، روباه را که همان نزدیکی در جنگل بود، بیدار کرد. روباه بی‌درنگ با دیدن خروس که صبحانه خوش‌مزه‌ای برایش بود، شادمان شد و با شتاب به‌سوی درختی رفت که خروس بر روی شاخه‌ای از آن ایستاده بود.

روباه بسیار مؤدبانه به خروس گفت:

«آقای محترم ورود شما را به جنگل‌مان صمیمانه خوشامد می‌گویم. نمی‌توانم اندازه خوش‌حالی‌ام را از دیدار شما بازگو کنم. مطمئن هستم که من و شما دوستان بسیار صمیمی خواهیم شد.»

خروس فریبکارانه پاسخ داد: «سپاس‌گزارم. اگر می‌خواهی به لانه‌ام بیایی، پایین درخت بیا تا دربان راهنمایی‌ات کند و داخل بیایی.»

روباه گرسنه بدون هیچ درنگی به‌سوی درخت رفت؛ همان‌جایی که خروس گفته بود، و در چشم به‌هم زدنی، سگ او را به دندان گرفت.

کسی که دیگری را فریب می‌دهد، منتظر تلافی باید باشد.

برگردان:
شیرین سلیمی
نویسنده
ازوپ
Submitted by skyfa on