قصهی آش نذری بیبیترنج
هنوز آفتاب نزده بود که خروس از توی باغ بنا گذاشت به قوقولی قوقو کردن و یک صبح دیگر توی روستا شروع شد. حالا وقت آن بود که بابارحیم و بیبیترنج از خواب بیدار شوند؛ حتمی مرغ و خروسِ توی مرغدانی منتظر بودند که کسی بیاید و به آنها دانه بدهد. مامانترنج چارقد سفیدش را سرش کرد و بابارحیم هم دستاری دور کمر خمیدهاش بست. بعد هر دو گیوههایشان را ور کشیدند و همانطور که با هم حرف میزدند، رفتند توی باغ.
با دیدن دیگهای کنار حیاط، فکر بیبیترنج کشیده شد به سالهای دور؛ زمانیکه دختر کوچولویشان تازه به دنیا آمده بود و بابارحیم و او نذر کرده بودند به شکرانهی سلامتی تنها فرزندشان هر سال آش نذری بپزند. چهار، پنج سالی این رسم برپا بود و خاتون کوچولو هم، از زمانیکه راه رفتن را یاد گرفت، کنار آن دو و دیگ نذری کوچکشان در باغ بدوبدو و شیطنت میکرد.
با به یاد آوردن آن روزها، لبخندی شیرین روی لبهای بیبی نشست. یاد دستهای کوچولوی خاتون افتاد که کنار دستِ او، میان نخود و لوبیاها، دنبال سنگهای ریز میگشت یا زمانهایی که با آن جثهی کوچکش هیزمی را از گوشهی باغ برمیداشت و کشانکشان میآورد و به دست بابارحیم میداد تا زیر دیگ بگذارد.
بیبی توی همین فکرهای دور بود که توی تاریکروشن صبح صدای سلامعلیک مشجواد و بابارحیم، او را از خاطراتش بیرون کشید و به فضای باغ برگرداند. سری برای مشجواد تکان داد و با کمر خمیدهاش، آرامآرام رفت سمت مرغدانی تا به مرغ و خروسها دانه بدهد. کارش که تمام شد، خورشید داشت با آن لباس طلایی بلندش خودش را میرساند توی پهنهی آسمان و دامن توریاش را روی درختهای خوابرفتهی پرتقال و چمنهای کمجان باغ پهن میکرد. بیبی چشمهای کمسویش را به پرچینهای اطراف انداخت. از دور همسایهها را دید که کمکم از راه میرسیدند. با خودش گفت: «حتماً هم کلی وسیله دستشونه که دارن یواشیواش میآن...»
بیبی یاد اولین سالی افتاد که ماهطلعت یک کیلو نخود و دو، سه کیلو سبزیآش پاککرده با خودش آورد و گفت: «تنهایی همتم نمیشه نذری بار بزارم. بیبیجون حالا که شما همتش رو کردی، من رو هم تو ثوابت شریک کن.» وقتیکه خبر به دروهمسایه رسید، هرکدام با یک ظرف حبوبات و رشته و چندکیلویی سبزیِ پاککرده پشت در باغ سبز شدند؛ شده بود مَثَل قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود. اینطوری شد که آن سال چندتایی دیگ بار گذاشتند؛ درست مِثل الان که اوسجواد، حشمتخان، سکینهقز، ایرانخانم، ماهطلعت و بقیهی زنان روستا رسیده بودند پای دیگهای نذری.
مردها با هم کمک کردند و دیگهای بزرگ نذری را علم کردند. صدای سلام و صلوات و گل گفتن و گل شنیدن از هر طرف باغ به گوش میرسید. بعد هم زنها آستین همت را بالا زدند و هرکسی انجام دادن کاری را برعهده گرفت. چندتایی از آنها روی قالیچهای دستباف دور هم نشستند تا سبزی و حبوبات را توی مجمرهای مسی پاک کنند. یکی دو نفر توی دیگها آب میریختند و چندتایی هم هیزم میآوردند و زیر دیگها میگذاشتند. بیبی سلانهسلانه بین آنها راه میرفت و گهگاه «خسته نباشیدی» میگفت. در همان حال احساس میکرد از سروصدا و شادی همسایهها، درختهای زمستانی باغ هم از خواب بیدار شدهاند. حتی حس میکرد میان چمنهای یخزدهی باغ، چندتایی گل تازهجوانهزده به چشمش خورده است. انگار همدلی و همراهی آدمها با یکدیگر حتی توی زمستان بهار را به خانه آورده بود.
به عصر نرسیده، تمامی اهالی روستا توی باغ جمع شده بودند و کاسههای گلسرخی آش بود که توی دستها جابهجا میشد. بیبی به بچهها نگاه کرد که بین درختهای باغ قایمموشک بازی میکردند. حالا نهتنها دلش برای کودکی خاتون که برای نوههایش هم تنگ شده بود؛ اما دلتنگیاش زیاد طول نکشید، چون کسی از پشت سر صدایش زد و گفت:
- بیبیجون پای دیگ نذریت، مهمون سرزده نمیخوای؟