بخش دوم: خواندن معنا با ضربههای متن
اول بروید سراغ کلمات و جملات توصیفی یا اضافههای تشبیهی یا استعاری یا ابهام و ایهام و یا کنایه؛ یکی از روشهای خواندن معنا همین است، بروید سراغ جملاتی که سرراست نیستند. اما میخواهم در این بخش با چیز دیگری هم شما را آشنا کنم.
لینک خرید کتاب هفت اسب هفت رنگ
برای خواندن معنا بروید سراغ ضربههای متن! این هم سادهتر از همه چیزهایی است که در ابتدا گفتم و هم سختتر. ساده است چون قرار نیست برای پیدا کردناش شما استعاره و تشبیه و ایهام و... بدانید و سختتر چون شما باید چشمان تیزی داشته باشید و چشمان تیز جز با تمرین کردن و دقیق خواندن بهدست نمیآید. این بخشها قرار است، دقیق خواندن را نشانتان دهد و تمرینتان دهد که چطور شامهی تیزی داشته باشید. بیایید در متن تمرین کنیم و ضربههایش را پیدا کنیم.
صفحهی اول را یادتان است؟ : «یکی بود، یک اسب دو تا شد، دو اسب ...» یکی بود، بعدش چه میآید؟ چرا یکی نبود، نبود؟ پاسخاش را در بخش اول دیدید. پس این یک ضربه است و از همین جا باید از همین سطرهای اول خواندن معنا را شروع کنید. بعضی داستانها این ضربهها را خیلی زود شروع میکنند. دربارهی اسب یادتان میآید که در بخش اول چه گفتم؟ اسب اسطوره است. اما چطور؟ اسطوره فقط از گذشته به زمان حال نمیآید و به آینده ما نمیرود، ما هم میتوانیم در اکنون اسطوره بسازیم. یک مثال ساده بزنم. حتما زیاد شنیدید که دربارهی «غلامرضا تختی» میگفتند یک اسطوره بود. اسطورههایی که ما میسازیم میتوانند هم معناهایشان را از دنیای گذشته بگیرند و هم اکنون ما.
مثلا تختی، معیارهای پهلوانی را از گذشته میگیرد و معیارهای قهرمانی را از اکنون. معیارهای مهربانی و فداکاری را در پیوند گذشته و اکنون میسازد. پس یک پای اسطوره در گذشته است و یک پایش در اکنون و امتدادش در آینده. یادتان میآید دربارهی زمانهای بیمرز گفتم؟ اسطوره زمانِ بیمرز میسازد، اگر خوب ساخته شده باشد در داستانتان. بستگی به این هم دارد که ما، به عنوان نویسنده، دنبال چه معنایی باشیم. کم کم که پیش برویم این روشنتر میشود. فقط این را یادمان باشد که ساختن اسطوره ساده نیست.
برویم سراغ ضربهی بعدی! اینبار در تصویر دنبالش بگردیم. تصاویر اول همه سیاه و سفید و خاکستری هستند. اتاق دختری که تصاویر نشان میدهد و حتی اسبی که دارد از در بیرون میرود و حتی لباس دختری که روی تخت خوابیده و تمام چیزهای اتاق جز گیاهان که بینشان هم سبز پیدا میشود و هم سیاه و سفید. همینجا مکث کنید! مگر گیاه سیاه و سفید میشود حتی تا گلداناش؟ «پس نهانیها به ضد پیدا شود» پیدایش کردید؟ ضربه را دیدید؟ تضاد بین چیست؟ : «و از پنجرهی خیالاش دشت را میدید.» یک پنجره باز شده به سمت خیال و یا از خودِ خیال پنجره باز شده به سمت واقعیت. پس تضاد بین همین دو است، خیال و واقعیت. اما مگر میتوانیم از خیال پنجره باز کنیم به واقعیت؟ مگر برعکساش اتفاق نمیافتد؟ این هم یک ضربهی دیگر. رنگها یادتان نرود. کتاب از همین صفحات اول دارد توجه به رنگها را مرتب بهتان گوشزد میکند.
«هفت اسب، هفت رنگ داشتند و نداشتند..» همین جا مکث کنید! باز هم تضاد داریم. داشتن با نداشتن. بین همهی اسبها یکی رنگی ندارد که روی تناش بریزد. اما رنگ چیست؟ یک معنایش همان خیال است و پنجرهای که به رویش باز شده و قرار است واقعیت را رنگی کند. دیدید میتوانیم از خیال، پنجره باز کنیم به واقعیت؟ یکی دیگر از معنای رنگ چیست؟ گفتم که اسطورهها هم معنایش را در اکنون میسازند، اکنون همین معنای داستان است بستری که داستان درآن ساخته و پرداخته شده، و هم از گذشته میگیرند. گذشته یعنی آموختههای پیشین، متنهای پیشین و هرچه ما را به قبل خودمان پیوند میدهد. یک نویسندهی خوب باید این پیوندها را خوب بلد باشد. با چی؟ با خواندن، دقیق خواندن! یک نویسندهی خوب، ذخیرههای خوبی دارد در دروناش. اما رنگ! قبل از آن این سوال را پاسخ بدهید که چرا از میان اسبها اسب یکام بیرنگ است؟ چون داستان با او آغاز میشود و داستان خیال دختر! یکی دیگر از ضربههای کتاب را برایتان میگویم.
حرکت دورانی! داستان دور میزند. از اسب یکام شروع میکند به هفتام میرسد و از هفتام شروع میکند به یکام میرسد. اما چرا؟ این چرایی را پاسخ دهید، پاسخ بیرنگی اسب را هم میدانید. مگر نگفتم اسب اسطوره است و معنایش را از گذشته هم میگیرد؟ به حرکت دورانی فکر کنید و دایره! پاسخ را پیدا کردید؟ میگویند دنیا گرد است. دایره در تفکر ایران باستان و حتی تفکرات دینی معنای تکامل دارد، معنای رسیدن. معنای نرمی و حتی مهربانی چون دایره گوشه ندارد.
به عدد هفت در کتاب دقت کنید! مثل چیست؟ هفت شهر عشق، هفت مرحلهی عرفان و ... بروید دربارهی دایره و هفت بخوانید. دیدید اسب چه اسطورهی خوبی است؟ داستان با یکی بود، یک اسب آغاز میشود. خالق داستان کیست؟ دختر، کسی که دارد برایتان داستان را روایت میکند، همان یک! همان که اسب از پنجرهی خیالاش بیرون دویده و یک شده هفت تا. میتوانم همینطور این حرکت دورانی معنا را ادامه بدهم چون اول و آخر یکی است، ابتدا و انتها و بدایت و نهایت! هر جا باشیم و هر رنگی که داشته باشیم، میتوانیم با هم شریک شویم در همه چیز و همه جا و همه رنگ!
هر کدام از اسبها، رنگی به اسب بیرنگ میدهند. اسبها «داشته»هایشان را با او شریک میشوند. تضاد بین داشته و نداشته را یادتان میآید؟ داستان میگردد از اسب یکام شروع میکند و میرسد به اسب هفتام که جایی نداشت که آنجا باشد. باز هم تضاد. بین «جا» و «بیجا». همهی اسبها پارهای از جای خود را به اسب هفتام دادند. اسب اکنون «همه جا» را دارد. تا اینجا میبینید اسب چقدر معنا میسازد؟ از بیرنگی و رنگ، از نداشتن جا و داشتن همه جا. دیدن تصاویر را فراموش نکنید که چطور دنیای خاکستری دختر، در خیالاتش رنگی شده.
باز داستان چرخ میخورد. با چه اسبی آغاز میشود؟ اینبار اسب یکام چیزی ندارد برای فکر و خیال. اسبها چه میکنند و حالا اسب یکام چه دارد؟ یک ضربهی دیگر! تصاویر دارند به ما میگویند اسب یکام همان اسب هفتام است! چرا؟ چون داستان از نبود بالا و پایین میگوید. یکِ اول و هفتِ آخر، همه یکی هستند. اینبار داستان با کدام اسب شروع میشود؟ داستان ادامه پیدا میکند تا اینکه یک سال میگذرد. چرا یک سال؟ به تکامل فکر کنید! دوازده ماه. در تصویر ماهِ کامل را هم داریم. میبینید چقدر نشانه برای تکامل است و یکی بودن؟ چرخ را در اولین تصویر کتاب از یاد نبرید و چرخ خوردن ساختار داستان! این همه هماهنگی عجیب است در این کتاب!
آن اسبی که از همه چیز بیشتر از یکی دارد به زیر پنجرهی خیال دخترک میرسد و... ضربههای پایانی کتاب! اتاق رنگ گرفتهی دختر از اسبهای آویزان به دیوار تا همه چیز اتاقاش و البته خود دختر. حالا رنگ چه بود؟ شاید شادی! و شاید... و شاید... و شاید... و شاید... و شاید... و شاید شادی! که با هم میسازیم اگر بدانیم یک و هفت، یکی است!
حالا شما با کودک یا کودکانی که کتاب را میخوانید قصهی هفت شب، هفت ماه را بسازید: «دخترک از شادی سرشار شد. به اسب هفت رنگ چشم دوخت و گفت:
میآیی
با هم
قصهی
هفت شب، هفت ماه
را بسازیم؟»