بخش اول: تا کجا کلمه؟
حتما با کسانی روبهرو شدهاید که خیلی حرف میزنند و این حرف زدن بیوقفه، شما را کلافه میکند در ذهنتان یک سوال میچرخد. پس کی میخواهد ساکت شود؟ این اتفاق برای خودتان هم افتاده؟ جایی بودید، حرفی زدید و از گفتناش پشیمان شدید، یکدفعه از دهانتان بیرون پریده و این جمله را به خودتان گفتید: «چقدر حرف میزنی؟ چرا ساکت نمیشوی؟» کلمات با ما چه میکنند؟ برای چه به کارشان میبریم؟ برای سخن گفتن؟ برای ابراز احساسات؟ گاهی یک رفتار شما و یا حتی نگاهتان پرمعناتر از کلماتی است که میگویید. پس چرا کلمه و اگر یک نویسنده باشید با کلمه باید چه کنید؟
لینک خرید کتاب هفت اسب هفت رنگ
ما با کلمات فکر میکنیم و نمیتوانیم بگوییم ابتدا کلمه است، زبان است، یا فکر یا فکر چه شکلی یا وقتی با زبان خیال میکنیم، کلمات چه شکلی هستند؟ شاید کلمات، شبیه خیال ما هستند و یا خیالمان شبیه کلمات! شاید نویسندهها، خیالهایشان شبیه کلماتی است که در سرشان میچرخد.
مثلا برای یک نویسنده کلماتاش رنگی است، برای یکی دیگر سیاه. برای یکی شبیه توپ است که مدام این طرف و آن طرف میخورد به دیوار ذهناش، برای یکی دیگر شبیه یک سنگ که سرجایاش نشسته. برای یکی شبیه رود، برای یکی شبیه باتلاق! ترسناک است؟ اینکه کلماتِ یک نویسنده شبیه باتلاق باشد؟ فکر میکنید داستاناش باید چه شکلی باشد؟ شاید در بخشی دیگر به این هم پرداختم. اما حالا کاری به این نداریم که کلماتِ نویسندهها چه شکلی هستند.
برای ما مهم است که نویسندگان با آن چه میکنند و چطور از کلماتشان تصویر میریزد! سخت شد؟ تصویر؟ پس کلمات، جز شکلی که در این صفحه دارید میخوانید و میبینید، تصویر هم دارند. ساده است. مثلا از گفتن «گل» چه چیزی به ذهن شما میآید یا چه رنگی یا چه گلی یا چه احساسی؟ میبینید یک کلمه میتواند چقدر تصاویر متفاوت داشته باشد و یا احساسات متفاوت و شما برای فکر کردن به همه اینها هم، به همان کلمه نیاز دارید؟ پس کلمهها احساس هم دارند.
حتما میگویید اینکه معلوم است اما بیایید فکر کنید که یک کلمه، کلی معنا و احساس و تصویر دارد! پس کار نویسنده سخت است. وقتی سختتر میشود که قرار است آن را در یک ترکیب، در یک عبارت، در یک خط و یک صفحه و یک کتاب بیاورد. اگر تصاویر و نقاشی هم کنارش بیاید که کارش سختتر هم میشود. پس همهٔ اینها کنار هم میآید. همه را بگذارید کنار شگردهای نوشتن که اینجا گفتم و خواندید. بگذارید کنار آفریدن شخصیت، زمان و مکان و فضا و گفتوگو. پس به کلمات همانقدر که میشود تک تک نگاه کرد، همانقدر هم نمیشود تنهایی آنها را دید؛ بدون کلمات قبل و بعدش و تصاویر کنارش و دیدنشان در ساختار داستان، در ساختار یک کتاب!
بیایید تمرین کنیم و اینبار، این کار را با کتاب «هفت رنگ هفت اسب» انجام دهیم، هم تصاویرِ کلمات را میبینیم و هم کلماتِ تصاویر را میخوانیم.
یک توصیه: قبل از خواندن این یادداشت، کتاب را بینید و اگر آن را دارید، هر بخشی از این یادداشت را که میخوانید کتاب را هم ببینید.
درباره اولین مواجهه با کتاب در بخشهای مربوط به «هویج پالتوپوش» گفتم. حالا میخواهیم اولین مواجهه با هر صفحهٔ کتاب را تمرین کنیم. برای همین توصیه کردم بهتر است کتاب را داشته باشید. اما ناامید نشوید! اگر کتاب را هم نداشته باشید، در این یادداشت، خواندنِ کتاب را با هم تمرین میکنیم:
«یکی بود، یک اسب
دوتا شد، دو اسب
سه تا شد، سه اسب
چهار تا شد، چهار اسب
پنج تا شد، پنج اسب
شش تا شد، شش اسب
هفت تا شد، هفت اسب.»
گاهی نویسندهها در قالب ویژهای کلماتشان را میریزند. این قالب میتواند شعر باشد. اینجا میخواهم درباره سرودنِ داستان بگویم. دقت کنید! میگویم سرودنِ داستان نه نوشتن یا گفتن داستان. در «هفت اسب هفت رنگ» با سرودنِ داستان سروکار داریم. یکی از نشانههایش همین ترکیب روایت در صفحهٔ اول است. وقتی میگویم ترکیبِ روایت یعنی دارم از روایت داستانی در ترکیبی میگویم که متفاوت است. دارم به روایت چیزی را اضافه میکنم. شما با سرودنِ داستان در ترکیبی مانند بالا، چیزی به داستانتان اضافه میکنید. چه چیزهایی؟ شما بگویید؟ بشمارم! یک... دو... سه.... تا هفت بشمارم کافی است تا فکر کنید؟... چهار ...پنج ...شش ...هفت. حالا بگویید.
اولاش تصویر است. اگر عمودی بنویسم یا افقی، از کلمات، تصاویر متفاوتی به ذهنتان میرسد. این هم بستگی به ذخیرههای ذهنی خودتان دارد که چه چیزی را به یاد آورید و هم کاری که کلمات در آن لحظه با شما میکنند. ریتم! پس کلمات آهنگ هم دارند و بستگی به ریتمی که در جمله دارند این آهنگ متفاوت میشود، مثل نتهای موسیقی! سوم: روایت است. کلمات شما را سُر میدهند در داستان. چهارم: زمان و مکان و شخصیت است و فضا. این آخریها را در پیوند با صفحه دوم بهتر میبینیم. پس اولین مواجههٔ شما با این کلمات و شکلشان، اینها را به شما گفت و سرودن داستان را نشانتان داد. یادتان نرود! روی اولین مواجههتان با داستان و کلماتاش کار کنید.
حالا میخواهیم همهٔ اینها را کنار هم بگذاریم و ببینیم کلمات ابتدایی کتاب به ما چه میگویند. «یکی بود» داستان با یکی بود شروع میشود اما «یکی نبود» کجا میرود؟ همانجا که یکی میشود هفت تا. دیدید چقدر شگردش زیباست؟ قرار نیست ما بگوییم: «یکی بود، یکی نبود» میتوانیم نشانش دهیم؛ یک تقسیم شد، زیاد شد. هم در کلمه میبینیم و هم در تصاویر. داستان دارد میشمارد! پس یک راوی داریم. میتواند خود داستان باشد، یعنی خود کتاب، یا کس دیگری. اما این شمردن شبیه چیست؟ فکر کنید! گاهی هنگام خواب ما میشماریم. این را از کجا میفهمیم غیر از کلمات؟ به بالای سر کلمات باید نگاه کنیم. برای همین گفتم کتاب را داشته باشید. بالای سر کلمات این صفحه، هفت تا اسب از بالا آویزان هستند. پس یکی آن پایین است.
اسبها همه در حال دویدن هستند. چرا؟ یک نکته بگویم. گاهی نویسندهها یک چیز را میگذارند جای همه چیز! این یعنی چه؟ از گلِ سرخ چه چیزی به ذهن شما میآید؟ چیزهایی که بالا خواندید را به یاد بیاورید. نویسنده اسب را میکند نمادی برای همه چیزهایی که میخواهد در داستاناش بگوید. آنقدر پیش میرود که اسب میشود اسطوره! اسطوره یعنی چی؟ در بخش دوم این را برایتان میگویم. اما بیایید به کلماتی که خواندیم فکر کنیم، پیش از اینکه برویم صفحه بعد.
ما چه چیزی از کلمات ابتدایی کتاب فهمیدیم؟ یکی دارد آن پایین میشمارد، شعر میخواند و به اسبهای بالای سرش نگاه میکند. پس داستانِ کتاب با همه چیزهایش شروع شده. یعنی چی؟ شخصیت داریم، مکان داریم، زمانمان هم... یک نکته! زمان فقط روز و شب نیست! حال و گذشته و آینده هم زمان هستند و زمانهایی که مرزی ندارند. درباره این زمانهای بیمرز هم در بخش دوم میگویم. دیگر چه داریم؟ شخصیت داریم، که هنوز نمیدانیم چه کسی است، و گفتوگو! گفتگو با کی؟ با خودش! یک نفر دارد با خودش حرف میزند. چرا؟ شاید چون آن پایین دارد میشمارد و به بالا نگاه میکند. بالا اسبهای عروسکی هستند. ما صدایش را از لابهلای سطرهای کتاب میشنویم. اولین مواجهه با اولین صفحهٔ کتاب را تمرین کردید؟
«دخترک همچنان زمزمه میکرد و از پنجره خیالاش دشت را میدید.»
خیلی چیزها با دیدن صفحه دوم حل میشود. اینکه چه کسی میشمارد، چرا میشمارد و با شمردن چه میکند. دختر، روی تختاش دراز کشیده، معلول است، بیمار است، او نمیتواند راه برود، راه رفتن در دشت را دوست دارد و... و خیلی چیزهای دیگر. حتی اینکه چرا اسب؟ خیلی از این چیزها را دربارهٔ دختر از تصویر گفتم. از پاهایش در تصویر و داروهای روی میز. یک اتفاق جالب دیگر هم دارد در تصویر میافتد. دختر نمیتواند برود و در دشت بدود، اما یکی دیگر دارد میرود. دری باز شده و اسبی نیمهاش در اتاق است و نیم دیگرش از لای در بیرون رفته است. دختر خیال میکند و خیالاش جای او میدود. خیال که هم تندپا است. دیدید اسب چقدر معنا دارد کنار پنجره خیال! در بخش دوم درباره این «اسب» بیشتر با هم تمرین میکنیم. اما یک نکته مهم: دیدید چقدر کلمات کمی خرج شده بودند در سطرها و به جایش تصاویر، حرف زدند؟
قرار است در خیال دختر شریک شویم. بیایید اینکار را بکنیم. ما هم سوار یکی از اسبها شویم. شبیه دختر که سوار یکیشان شده و دیگر چیزی هم به پایش بسته نیست. پس داریم صفحات بعدی کتاب را میبینیم: «هفت اسب، هفت رنگ داشتند و نداشتند.
اسب هفتام سفید بود.
اسب ششام سیاه بود.
اسب پنجام سرخ بود.
اسب چهارم زرد بود.
اسب سوم خاکستری بود.
اسب دوم قهوهای بود.
اسب یکام رنگی نداشت که روی تناش بریزد.»
این خط آخر، درشت و پررنگ است. چرا؟ چون قرار است ما آن را حتما ببینیم و داستان دارد روی آن تأکید میکند. درباره کلیدِ باز کردن داستان در «هویج پالتوپوش» گفتم. این خط آخر هم یک کلید است. برش دارید و سطرهای بعدی و حتی معنای صفحات بعدی کتاب را با آن باز کنید. انگار دارم از چیز دیگری میگویم، از معنا! در بخش دوم «خواندنِ معنا» را با هم تمرین میکنیم در این کتاب.