ترانهی موسیقی بهار، شعری است بازیافته از موسیقی طبیعت و شیفتگی شاعرانهی آدمی در برابر آن.
کنار خانهی مادریام باغی بزرگ بود، با دو سرو بلند در میانهاش که سر به آسمان کشیده بودند. یکیشان کوتاه تر از دیگری. در انگارههای کودکانهام یکی شان زن بود، دیگری مرد.
رازآلود و عاشق و هم شانه. همیشه سبز بودند، چهار فصل تمام. برف زمستان روی شانهها و تیغ برهنهی آفتاب تابستان بر پیشانی شان چه حرفها که با من نمیزد. چه لحظههای سرخوشی بود لحظههای دل سپردن به آوازهاشان. روزهای کودکی و نوجوانیام با رنگ و قلم مو به دیدارشان میرفتم، و امروز بیش تر با کاغذ و قلم.
ترانهی موسیقی بهار، ترانهی شیدایی من در برابر موسیقی طبیعت است. سکوتی سرشار از ناگفتههایی که با هزار زبان در سخن است و چه یادگارهای سودازده ای دارد برای کودکیهای بالغ مان.
« موسیقی بهار»
یکی دو روز دیگر از
کنار سوز بادها و برفها
بیا به سمت آفتاب
و باز کن
دوباره بال خسته ی دریچههای بسته را
به سمت نور
بیا و با نوای کودکانهات
سکوت چنگ و عود را
دوباره نغمه ساز کن!
نگاه کن!
ببین چگونه اخم آسمان
به روی بغض غنچهها
به خنده باز میشود
ببین چگونه چتر آفتاب
دوباره روی کوچههای سرد و بی قرار
چه گرم و سایه ساز میشود
نگاه کن!
ببین دوباره چشمهها
سکوت سرد صخره را
شکسته اند
دوباره سینه سرخها
به روی تاب شاخههای ارغوان
نشستهاند
نگاه کن!
به قلههای برف پوش خفته در سکوتها
به صخرهها
به دشتها
به رودهای یخ زده
که جان تازهای گرفتهاند و رفتهاند
به پای خواب توتها
و بیدها، و کاجها، بلوط ها
نگاه کن!
ببین چگونه باد
دست ابرهای تیره را گرفته است و برده تا خلیج های دوردست
ببین چگونه ساز بلبلی
به کوک سیم نازک کلید سل
دل از تمام لحظه های گل ربوده است
نگاه کن!
جوانهها
جوانههای نازک ترانه ها
بدون تو
درون سازهای بی قرار و بی نشانه
دل شکستهاند
ببین چگونه نغمهها
به پنجه های کودکانه ات
امید بستهاند
بیا و باز کن
دوباره بال خسته ی دریچههای بسته را
به سمت نور
بیا و با نوای کودکانهات
سکوت چنگ و عود را
دوباره نغمه ساز کن!
نگاه کن!
ببین چگونه دامن سپید دشت
چو نقش بال شاپرک
قشنگ و پر نگار میشود
ببین چگونه از نوای ساز تو
تمام کوه و جنگل و سپیده دم
پر از سرود سرخوش پرندهها
پر از بهار میشود!