دونالد میخواست به ماهیگیری بره. از پدرش خواست تا باهاش بیاد، اما پدر خیلی کار داشت. از مادر خواست تا باهاش بیاد، ولی مادر ظرفها رو میشست و کارهای دیگهای هم داشت. برادر و خواهر هم که نداشت. با خودش گفت: «مثل این که باید خودم تنها برم.»
دونالد به انباری رفت تا چوب ماهیگیریاش رو برداره. پوچی، سگِ دونالد دنبالش اومد و عوعو کرد و دُم تکون داد.
– «پوچی، تو میخوای با من بیای ماهیگیری؟»
پوچی تند تند دمش رو به اینور و آنور تکون داد.
دونالد سطل و تور ماهیگیری رو برداشت و چکمههای ماهیگیریش رو پوشید. چکمهها لاستیکی و سیاهرنگ بودن و دونالد اونها رو که میپوشید میتونست بی این که شلوارش خیس بشه، توی آب بره.
دونالد و سگش به طرف دریاچه رفتن. دونالد جایی روی علفها پیدا کرد تا بنشینه و قلاب ماهیگیریش رو توی آبهای عمیق بندازه. در آغاز، قلاب تکون نمیخورد، ولی چیزی نگذشت که دونالد تونست یک ماهی بگیره.
به چشم پوچی، تماشای ماهی در حالی که روی علفها پیچوتاب میخورد، جالب بود. اون با دیدن این منظره، بالا و پایین میپرید و به طرف ماهی عوعو میکرد.
بعد از سه ساعت که دونالد تونست پنج تا ماهی بگیره، با خودش گفت: «دیگه بسه!» و سطل رو از آب دریاچه پُر کرد و ماهیها رو توی اون انداخت و به خونه رفت.
وقتی که به خونه رسید، ماهیها رو توی یخچال گذاشت و روی مبل نشست. پوچی هم جستی زد و کنار اون روی مبل نشست.
– «خیلی ممنون که با من اومدی پوچی. اصلاً دوست نداشتم تنهایی برم.»
اون شب برای شام، مادر، پدر و دونالد، همون ماهیهایی رو که دونالد گرفته بود خوردن. مادر، سیبزمینی سرخشده و نخودفرنگی و برای دسر، کیک هلویی هم درست کرده بود.
پوچی ماهی دوست نداشت؛ اما از این که استخونِ خوشمزهای به او دادند تا گاز بزنه، بسیار خوشحال بود.