هر روز صبح، بابای مری با ماشین قرمزرنگش به سرِ کار میرفت. بابا پیش از این که از گاراژ بیرون بیاد، میایستاد و برای مری دست تکون میداد. مری هم برای پدرش دست تکون میداد و به داخل خونه برمیگشت.
یک روز وقتی که مری برای پدر دست تکون داد و توی خونه برگشت، از مادرش پرسید: «آخه چرا شما و بابا رانندگی میکنین، ولی من نباید رانندگی کنم؟»
مامان که مشغول شستن ظرفها بود، گفت: «مری جان، من و پدرت بزرگ شدهایم. تو هنوز اونقدر بزرگ نشدهای که بتونی رانندگی کنی.»
مری گفت: «من هم میخوام با ماشین بابا رانندگی کنم. آخه من رنگ قرمز ماشین رو خیلی دوست دارم!» بعد هم آهی کشید و روی صندلی نشست.
مامان دستهاش رو با دستمال خشک کرد و گفت: «بزرگ که شدی، خودت یک ماشین به هر رنگی که دوست داشتی میخری.»
اون روز مری و مامان به بازار رفتن و بعد که به خونه برگشتن، مری توی اتاقش رفت و سرگرم بازی شد. شب که پدر از سرِ کار به خونه برگشت، با مری بازی کرد و پیش از خواب، براش یک قصه خوند.
اون شب، مری خواب دید؛ دید که رفته توی گاراژ و سوار ماشین قرمزرنگ باباش شده و خودش تک و تنها، رانندگی میکنه. خواب دید که ماشین رو از گاراژ بیرون آورد و برای مامان و بابا دست تکون داد و سوار ماشین، به خیابون رفت.
– «همه منو نگاه کنین! من که دارم رانندگی میکنم فقط پنج سالمه!»
بعد توی خواب لبخندی زد و با ماشین به سمت مغازهٔ خواربارفروشی پیچید. در همین موقع کامیون بزرگی سر راه ماشین مری پیدا شد و در جا ترمز کرد. مری با ماشین بابا محکم به کامیون خورد و ماشین قرمز بابا، تبدیل شد به یک گلوله از آهن کهنه و مچالهشده!
مری جیغ زد و با گریه از خواب بیدار شد. مامان اومد بالای سر مری و پرسید: «مری، دخترم! چی شده؟»
مری همونطور که توی بغل مامانش هق هق گریه میکرد، گفت: «خواب بد دیدم … خواب دیدم با ماشین بابا تصادف کردم … شما راست میگفتین مامان. من برای رانندگی کردن هنوز کوچیکم. تا بزرگ نشدهام، نمیخوام با ماشین بابا رانندگی کنم!»
از اون به بعد، هر روز صبح موقع رفتن بابا به سر کار، مری برای پدرش دست تکون میداد و خداحافظی میکرد و بعد به سراغ بازی خودش میرفت و اصلاً ناراحت نبود که چرا رانندگی بلد نیست.