زویی و برادرش زاک، دوست داشتن که از درختها بالا برن. توی باغ پشت خونهشون، پنج درخت بلوط بزرگ بود که شاخ و برگ فراوانی داشتن. اونها با هم مسابقه میدادن تا ببینن کدومشون زودتر از دیگری میتونه از درخت بالا بره. گاهی زویی برنده میشد و گاهی زاک. یکی از این درختها چندین شاخهٔ کم ارتفاع داشت. پدر زویی و زاک، روی این شاخهها براشون یک تاب انداخته بود. اون از یک تایر کهنهٔ ماشین و مقداری طناب برای این کار استفاده کرد. زویی، زاک رو تاب میداد و زاک، زویی رو. هر دو توی تاب که مینشستن حسابی بالا میرفتن و کلی کیف میکردن.
یک روز صبح، زویی و زاک احساس کردن که دلشون نمیخواد از درختها بالا برن. تاببازی هم دوست نداشتن. زویی به همین راضی بود که پای درخت بنشینه و حلزونها و مورچهها رو نگاه کنه.
زاک هم نمیدونست چطور سر خودش رو گرم کنه. از بس که بیحوصله بود، از درخت بلوطی که شاخههای کمارتفاع داشت بالا رفت و روی یکی از شاخهها نشست و شروع کرد پاهاش رو به عقب و جلو تاب دادن. زویی که ناگهان از جاش بلند شد، زاک ترسید و یکه خورد و کم مونده بود از روی شاخه، بیفته. اما با پا، خودش رو روی شاخه نگه داشت: «هی … من دارم مثل میمون تاب میخورم.»
«زاک، داری میافتی! الان میخوری زمین و زخمی میشی.» زویی پای زاک رو گرفت و ادامه داد: «یالا بیا پایین!»
زاک پاش رو پیچ و تاب داد: «نه … دارم شوخی میکنم. یوههوووو … چقدر کیف میده. بیا بالا و مثل من تاب بخور!» و از خنده ریسه رفت.
زویی راضی نشد. در عوض، به طرف خونه دوید تا چغلی زاک رو بکنه.
زاک پاهاش رو به شاخه قلاب کرد و دستهاش رو آویخت. موهاش توی چشمهاش ریخت. «یوههوووووو! یوههوووووو!» زاک کمی شدیدتر تاب خورد و همین باعث شد که قلاب پاهاش از هم باز بشه؛ رها شد و با پشت روی زمین افتاد: «آخخخخخ!»
در همین موقع بود که مامان و زویی از خونه اومدن بیرون. زویی به مادر گفت: «دیدی؟ گفتم که اون میافته.» و زبونش رو برای زاک درآورد.
«زاک، دیگه همچو کاری نکنی! اگه میخوای از درخت بالا بری، باشه، اشکالی نداره؛ ولی باید مواظب باشی. تاب خوردن با پا از شاخهٔ درخت خطرناکه. تو که میمون نیستی!» مامان زاک رو بغل کرد و گذاشت روی زمین، و بعد برگشت توی خانه.
زاک و زویی تصمیم گرفتن که بقیهٔ روز رو با تابی که پدر براشون درست کرده بود بازی کنن.