جیمی روی یک برگ نشست، برگی به رنگ سبز تیره و بزرگتر از جیمی. برگ، از درختی نزدیک لونهٔ یک پرنده آویزون بود. جیمی گفت: «من میخوام پرواز کنم! کاش من هم یک پرنده بودم!»
توییتی پرنده، که توی لونهاش نشسته بود گفت: «برای چی میخوای پرواز کنی؟ تو بچهای … میشینی، میدوی، راه میری، جست میزنی، ولی پرواز نمیکنی. پرندهها پرواز میکنن!»
جیمی گفت: «تو میتونی بالهات رو به هم بزنی و توی هوا پرواز کنی و نوک درختها رو ببینی. من هم میخوام این کارها رو بکنم.»
توییتی توی لونهاش جابهجا شد: «من روی تخمهام نشستهام و نمیتونم پرواز کنم. میشه یککم روی تخمهای من بشینی تا من بتونم پرواز کنم؟ میخوام یککم بالهام رو به هم بزنم.»
جیمی گفت: «من آدمام. مگه میشه روی تخم پرنده بشینم؟ … حالا بذار بشینم تا تو بتونی پرواز کنی.»
توییتی پرید از لانه بیرون و روی شاخهٔ درخت نشست. جیمی رفت توی لونه و روی تخمها نشست.
«چه بامزه! تخمهات قلمبهان. خدا کنه نشکنن!»
توییتی به هوا پرید: «روشون بشین جیمی. از جات بلند نشو. جایی نرو. پیش تخمهام بمون تا من برگردم.» و پروازکنان دور شد. جیمی دورشدن توییتی رو تماشا کرد. دید که بالهاش بالا و پایین میرن. دید که توییتی یک کرم و یک حشره خورد.
وقتی توییتی برگشت، جیمی از روی تخمهای اون بلند شد.
«متشکرم جیمی. تو روی تخمهام نشستی و اونها رو گرم نگه داشتی. من هم یک پرواز حسابی کردم و یک کرم و یک حشره خوردم. خیلی سرحالام. حالا اگه میخوای پرواز کنی، من بهت نشون میدم چطور این کار رو بکنی.»
جیمی لبخند زد: «چطور؟ آخه آدم چطور میتونه پرواز کنه؟»
توییتی گفت: «اون برگ رو میبینی؟ برش دار. بشین روش. محکم بگیرش و ولش نکن. خوب، حالا … بپر!»
جیمی روی برگ نشست و اون رو محکم گرفت. بعد مثل پرنده، بال زد. «من میتونم … میتونم مثل تو که بال میزنی، با دستهام بال بزنم! من دارم پرواز میکنم … دارم پرواز میکنم!» برگ به آرومی روی علفها فرود اومد. جیمی خیلی خوشحال بود.
توییتی گفت: «هر وقت خواستی پرواز کنی، بیا روی تخمهای من بشین تا من بهت یاد بدم چطوری پرواز کنی.» و همونطور که روی تخمهاش نشسته بود تا اونها رو گرم نگه داره، برای جیمی دست تکون داد. جیمی خوشحال بود. اون، برگ مخصوص پروازش رو لای بوتهها گذاشت که تا دفعهٔ دیگه، سالم بمونه.