مادر و گرگ - افسانه‌های ازوپ 15

گرگ گرسنه‌ای که یک روز صبحِ زود دوروبر یک کلبه‌ی روستا می‌پلکید، صدای گریه کودکی را شنید. گرگ صدای مادر کودک را شنید که می‌گفت:

«هیس بچه، هیس! گریه نکن وگرنه تو را به گرگ می‌دهم!»

گرگِ متعجب ولی خوش‌حال در انتظار غذایی خوش‌مزه زیر پنجره‌ی کلبه نشست و هر لحظه منتظر بود مادر کودکش را از پنجره بیرون بیندازد. اگرچه کودک همچنان جیغ می‌زد، گرگ طول روز را بیهوده منتظر ماند.

هنگامی که شب شد، گرگ خسته صدای مادر را دوباره شنید که نزدیک پنجره نشسته بود و آواز می‌خواند و کودکش را تکان می‌داد تا بخوابد:

«عزیزم! دست گرگ به تو نمی‌رسد. نه، نه! بابا مراقب تو است، اگرگرگ نزدیک شد آن را می‌کُشد!»

پدر نزدیک خانه رسید و گرگ فقط با فراری هوشمندانه خودش را از چنگ سگ‌ها می‌توانست نجات بدهد.

بشنو و باور نکن.

برگردان:
شیرین سلیمی
نویسنده
ازوپ
Submitted by skyfa on