هرکول و مرد کشاورز - افسانه‌های ازوپ 27

پس از باران شدیدی که آمده‌بود، کشاورز با گاری‌اش در راه گِلی روستا می‌رفت. اسب‌ها به‌سختی بار گاری را در راه پُر از گل‌ولای می‌کشیدند، و هنگامی که یکی از چرخ‌های گاری در گِل گیر کرد، دیگر نتوانستند حرکت کنند.

کشاورز با ناراحتی از گاری پیاده شد، کنار گاری ایستاد و به چرخ آن نگاه کرد، ولی برای بیرون آوردن چرخ گاری از درون گِل‌ها هیچ کوششی نکرد. کشاورز تنها به بدشانسی‌اش نفرین کرد و با فریاد از «هرکول» خواست که از آسمان فرود آید و به او کمک کند.

هنگامی که هرکول در لباس انسان ظاهر شد، به مرد کشاورز گفت:

«ای مرد شانه‌ات را پشت چرخ گاری بگذار و اسب‌ها را هِی کن تا حرکت کنند. گمان می‌کنی با نگاه کردن به گاری و غرغر کردن آن را می‌توانی حرکت بدهی؟! هرکول به تو نمی‌تواند کمک کند مگر این که خودت کوشش کنی.»

هنگامی که کشاورز شانه‌اش را پشت چرخ گاری گذاشت و اسب‌ها را به حرکت وادار کرد، گاری به‌آسانی حرکت کرد. کشاورز خوش‌حال و دل‌خوش سوار گاری‌اش شد و درس خوبی نیز یاد گرفت.

بهترین خدمت این است که به خودت کمک کنی.

از تو حرکت از خدا برکت.

برگردان:
شیرین سلیمی
نویسنده
ازوپ
Submitted by skyfa on