دارکوبها بهانهاند، بهانهای برای داستانی کردن روایت کودکان کم شنوا و ناشنوا که به سبب این کم توانی، همیشه از جامعه کنار گذاشته شدهاند و آن جا هم که به آنها توجه شده، نیازهای واقعیشان برآورده نشده است. چرا ۱۸ و چرا ۲؟ این شکستن عددها و بعد دوباره جمع بستنشان چه معنایی دارد؟ چرا نویسنده برای بیان نیازها و خواست های این گروه از کودکان به داستانی نمادین و استعاری روی آورده است؟ داستانپردازی از راه تمثیل و استعاره در فرهنگ بشری پیشینهای چندین هزار ساله دارد. از آن هنگام که بزرگسالان متوجه شدند که کودکان در قالب داستانهای تمثیلی و استعاری بهتر میتوانند معنای نهفته در روایت را بفهمند.
دارکوبها در این داستان نقش آوای زندگی را دارند. آواهایی که همه انسانها ممکن است توان شنیدن آن را نداشته باشند. آنها با صدای داررر دارررشان که پیوسته با نوک شان بر تنهی خشک درختان میکوبند و صدایی دل نشین ایجاد میکنند این آواها را در جنگل و میان آدمها و بهویژه کودکان میپراکنند. کودکان گروهی دیگر از شخصیتهای این روایت هستند که زیر همین درختان زندگی میکنند.
اما این کودکان خود دو گروه هستند. گروهی با شمار بیش تر که صداها را میشنوند و دو کودکی که صداها را نمیشنوند. پیوند عاطفی میان این دارکوبها و کودکان سرانجام به جایی میرسد که دارکوبها متوجه میشوند، زبانی که با گفتار و صدا همراه است، یک بخش از ارتباط با کودکان را پوشش می دهد و بخش دیگر از ارتباط با دیگران جدا مانده اند. آن ها در مسیر داستان پی می برند زبان آواها، تنها یک شکل از ارتباط با کودکان است و جای شکل های دیگر یا زبانهای جانشین را نمی تواند بگیرد. هنگامی که پَرها جای آواها را میگیرند، آن زمانی است که زبان اشاره زاده میشود. پیام و موضوع اصلی این داستان توجه دادن به کودکان معمولی است که تصور نکنند راه ارتباط فقط گفتار است، اگر کودکی کم شنوا یا ناشنوا در کنارشان هست، باید که بروند این راه ارتباط را کشف کنند و بیاموزند.
این روایت پیشینهای را با خود دارد. پیشینهای که همه جامعههای انسانی در گذشته و گاهی هم اکنون با آن درگیر هستند. کودکان با نیازهای ویژه بخشی از جامعه انسانی هستند که هیچ گاه نیازهای آنها به درستی دیده و برآورده نمیشود. اگر به تاریخ جامعه انسانی نگاه کنیم، در درازای تاریخ، این کودکان اگر مشکلی در جان و جسم خود داشتند از جامعه رانده میشدند و مرگ سرنوشت آنها بود.
کم و بیش همگان داستان زال و سیمرغ را به یاد داریم. زال کودکی سفید مو یا البینو است. کودکان آلبینو هنوز هم در برخی از مناطق جهان مانند افریقا، دارای نیروی اهریمنی شمرده میشوند و حضورشان در قبیلهها تحمل نمیشود. کودکانی که در ریخت یا اندامهای خود مشکل دارند یا کم توان هستند، کودکانی که نابینا یا ناشنوا هستند، همیشه در زیر این قانون خشن جامعههای انسانی از زندگی محروم شدهاند. بی گمان تنها در چند سده گذشته است که نگاه به این کودکان دگرگون شده است. کم کم و در یک روند تدریجی دیگر به آنها چون کودکان اهریمن زده یا شیطانی نگاه نمی شود و برخی از پیشگامان جامعه و فرهنگ انسانی کوشیدهاند که به نیازها و مشکلات آنها بپردازند. در ایران، جبار باغچه بان کسی بود که با وجود مخالفتهای گسترده برای آموزش کودکان ناشنوا و کم شنوا یک تنه با این تنگ اندیشی ها مبارزه کرد تا توانست اراده خود را برای آموزش این کودکان به اثبات برساند.
داستان نوشتن یا داستانی کردن سرگذشت و نیازهای این کودکان در ادبیات کودکان و نوجوانان هم اگرچه در یک سده گذشته گسترش یافته است، اما به سبب سختی شناخت نیازها و آرزوهای این کودکان همیشه نویسندگان در به روایت درآوردن زندگی این گروه از کودکان موفق نبودهاند.
این روایتها به ویژه وقتی که در قالب کتاب تصویری و در متنهای کوتاه ارائه میشود، کار را سختتر میکند. مخاطب این روایت کدام گروه از کودکان هستند؟ کودکان معمولی یا کودکان با نیازهای ویژه؟ نویسنده چه پیامی را با داستان خود به هر کدام از این گروهها میرساند؟ اینها همه چالشهای نوشتن در این زمینه است.
داستان «2+18 دارکوب» را سلیمه باباخان تصویرگری کرده است. تکنیکی که او برای این کار برگزیده است، تصویرگری با قلم نوری، اما با حس طبیعی است. به سختی میتوان تفاوت این کار را با کار دست بازشناخت. تصویرگر با همراهی کردن با نویسنده توانسته است به خوبی پیامی که در این روایت است، در تصویرها بازتاب دهد.