داییجونم همیشه به ما نصیحت میکرد:
-تا میتونین به مردم کمک کنین ... عدم همکاری و کمک به همنوع حال ملت و مملکت ما را به این روز انداخته.. یادتون باشه کلمه «بهمن چه مربوطه» را از زندگیتان حذف کنین همیشه طرفدار حق و حقیقت باشین و پیوسته به هموطنانتان کمک کنین.
ما جز اطاعت کردن و (چشم گفتن) چارهای نداشتیم تا اینکه یک روزاون حادثه اتفاق افتاد ...
دائیجان که سنی ازش گذشته و شش هفت نوع مرض پیری و از کار افتادگی به جانش حمله کرده بودند مدتی در بیمارستان خوابید ...
آن روز تازه از بیمارستان مرخص شده بود هنوز با کمک عصا راه میرفت به تجویز دکترها به کنار دریا رفت تا کمی هوا خوری کند و قدم بزند.
چون آن روز جمعه بود ساحل دریا و پلاژها از جمعیت موج میزد زن ومرد توی آب درون شنها مشغول شنا و حمام آفتاب بودند ...
دائیجان هنوز به کنار دریا نرسیده بود که صدای فریادهای کوتاهی به گوشش رسید:
-کمک کنید.. کمک.. دا.. رم.. خفه.. میشم.
وقتی دائیجان با وحشت و اضطراب به طرف صاحب صدا نگاه کرد متوجه شد پسر بچه سیزده چهارده سالهای توی دریا دارد دست و پا میزند و نزدیک است خفه بشود ...
فاصله پسر بچه با ساحل پنجاه شصت قدم بیشتر نبود ولی هیچکس به او اعتنا نمیکرد.. دائیجان از بی اعتنائی و خونسردی مردم نزدیک بود دیوانه شود.. با عجله به طرف یکی از قایقرانها دوید:
- مگه نمیبینی طفلک بچههه داره غرق میشه.. بپرتو قایق برو بگیرش.
قایقران با خونسردی جواب داد:
- به من چه مربوطه؟ لابد دلش میخواد خفه بشه.
دائیجان به طرف یکی دیگه دوید و با التماس گفت:
-آقا جون کمک کن.. یک همنوع، داره خفه میشه. قایقران خنده مخصوصی کرد:
- داداش برو پی کارت.. به من چه که یکی داره خفه میشه ...
دائیجان دوید پیش یک جوان ورزیدهای که معلوم بود شناگر قابلیه:
- برادر محض رضای خدا و پیغمبراین بچه را نجات بده ثواب دنیا و آخرت داره!.
جوانک پوزخندی زد:
-به من چه مربوطه عمو!
دائیجان شروع به داد و فریاد کرد:
-آهای مسلمونا کمک کنین ...
کسانی که روی شنها دراز کشیده بودند و یا زیر چادرها مشغول بازی ورق و تخته بودند سرشان را بلند کردند و پرسیدند:
- چی شده؟
-یک بچه داره غرق میشه ...
وقتی موضوع را فهمیدند دوباره مشغول کارهای خودشان شدند و زیر لب غروغر کردند:
- اگر خیلی دلت میسوزه خودت برو نجاتش بده ...
طفلک داشت آخرین لحظات عمرش را میگذراند ...
هرچند لحظه یکبار به زحمت سرش را از آب بیرون میآورد و فریادی میکشید و دوباره به زیر آب فرو میرفت.
دائیجان بیست سال میشد که توی دریا نرفته بود و پس از ذات الریه شدیدی که گرفت و چند ماه بستری شد دکترها شنا کردن و توی آب رفتن را برایش قدغن کردند.
از همه بدتر اینکه دائیجان شنا بلد نبود و سابقها برای خاصیت آب دریا تا کمر توی آب میرفت و کمی دست و پا میزد.
با این حال وجدانش راضی نمیشد بچهای جلوی چشمانش غرق شود. در یک آن تصمیمش را گرفت با سرعت شروع به کندن لباسهایش کرد.
مردمی که در پلاژ بودند.. و حتی آنهایی که توی کافههای ساحلی مشغول میخوردن و قمار بازی بودند همه اطراف دائیجان جمع شدند ...
دائی جان بدون توجه به اطرافیان و نگاههای تمسخر آمیز آنها در حالیکه لباسهایش را در میآورد با خودش حرف میزد:
-این (به منچه) هاس که نمیگذارد مملکت ما پیشرفت کند... نوع دوستی و کمک به سایرین که جزء سنتهای پسندیده ما بود از بین رفته ... توی این مملکت هیچکس به فکر دیگری نیس. همه نفع خودشان را میخواهند و به فکر خود و خانواده خودشان هستند.
از میان مردمی هم که اطراف دائیجان جمع شده بودند
این حرفها شنیده میشد:
«با وجود اینکه سنش زیاده ولی اندام خوبی داره ...»
«معلومه در جوانیش کشتی گیر بوده...»
«بازوهاشونیگا کن...»
«حیف که مایو نداره...»
«شورتشو نیگا مثل پیژامه میمونه. آخه مرد حسابی خجالت نمیکشی با شورت پیش خانمها لخت میشی!!...»
دائیجان گوشش به این حرفها بدهکار نبود... با اراده و تصمیم به طرف دریا دوید و خودش را بر آب زد ... ولی دو سه قدم که پیش رفت پشیمان شد. آب به قدری سرد بود که دست و پای او از سردی کرخ و بیحس شد و آن مقدار کمی شنا هم که بلد بود از یادش رفت!!.
غرق شدن بچه را فراموش کرد از ترس جان بنای داد وفریاد را گذاشت و خودش از دیگران کمک خواس:
- مردم به دادم برسین... دارم خفه میشم.. کمکم کنین.
اما مردمی که در ساحل ایستاده بودند عینهو که یک
نمایش خندهدار و تفریحی را تماشا میکنند با صدای بلند میخندیدند ودائیجان را تشویق میکردند:
«بروجلو... جانمیها ... خیلی خوب شنا میکنی...»
«برو.. دیگه.. رسیدی بهشها»
«زنده باد قهرمان بزرگ کم مونده بهش برسی«
دائیجان خیلی زود متوجه شد داد و بیداد کردن فایدهای ندارد و هیچکس به کمک او نخواهد آمد... به همین جهت تمام قوایش را جمع کرد در دل نام خدا را به زبان آورد و از او مدد خواست کمکش کند و بچه معصوم را نجات دهد ...
بالاخره هم به هرجان کندنی بود خودش را به بچه رسانید و تا دستش را دراز کرد او را بگیرد بچه (پشتکی) زد و دو سه متر دورتر رفت... دائیجان بدون توجه به کلک بچه دوباره به طرف او رفت و بچه دوباره ازدائیجان فاصله گرفت.. چون تصمیم داشت بچه را نجات دهد به دنبال او رفت یکباره متوجه شد مقدار زیادی از ساحل دور شده و آدمهائی که در ساحل ایستادهاند به اندازه یک عروسک به نظرش میآمدند.
پسرک سرش را از آب بیرون آورد دو دستش راکنار دهانش قرارداد وشیشکی محکمی برای دائیجان بست!! و پشت سر آنهم چند بار شکلک درآورد و مثل باد از نظر دائیجان دور شد.
آنوقت بود که دائیجان به اشتباه بزرگی که کرده بود پی برد و فهمید چه کلاه گشادی به سرش رفته.
ولی چه فایده که پشیمانی سودی نداشت به قدری خسته و مانده شده بود که نمیتوانست تکان بخورد هیولای مرگ را در برابر خود دید و سردی مرگ اندامش را به لرزه انداخت.
اینبار از روی درماندگی شروع به داد و بیداد کرد و کمک خواست اما صدایش جایی نمیرسید و فقط اشباعی از دور به نظرش میآمد که با حرکت دست و سر او را تشویق میکنند.
از ترس جان شروع به تقلا کرد بیاری خدای متعال خودش را بساحل رسانید و بیهوش روی شنها افتاد.
جمعیت چندین برابر شده و هر کس چیزی میگفت:
«زنده باشی پیرمرد. من فکر میکردم غرق میشه...»
«الامصب مثل ماهی شنا میکرد.. به پیریش نیگاه
نکنین»
ما دو ساعته اینجا وایستادیم غرق شدنشو تماشا کنیم..
بعد از دو سه ساعت که دائیجان بهوش آمد متوجه شد از لباسهایش خبری نیس. وبعدها فهمید آن بچه و همدستانش با این کلک آدمهای ساده لوح را گول میزنند و لباسهایش را بغارت میبرند.
با زحمت از جایش بلند شد.. با همان شورت بلند که شباهت به بیژامه داشت به طرف منزل راه افتاد! بعلت ضعف و ناتوانی آب دریا در تن او اثر کرده و سراپاش چنان میلرزید که دندانهایش بهم میخورد.. یکعده بچههای ولگرد به دنبال دائیجان راه افتاده و با متلکهای آبدار بدرقهاش میکردند باز هم خدا را شکر که خانهاش نزدیک بود و توانست زود خودش را به منزل برساند و از شربچه ها و آدم بیکار نجات پیدا کند.
دائیجان سه ماه تمام روی تخت بیماری افتاد. روزی
که حالش جا آمد و از دست عزرائیل در رفت عصا زنان باهام زادهای که نزدیک منزلشان بود رفت و توبه کرد بعد از این به کسی کمک نکند:
«هرکس میخواهد بمیرد.. بمیرد و هر کس میخواهد خفه شود.. بشود به منچه مربوطه خودم را توی دردسر بیندازم...»
پایان