یکی بود، یکی نبود. یک گنجشکی بود، خار به پاش رفته بود. رفت سر دیوار خانهی پیرزنی نشست. پیرزن میخواست تنور را آتش کند، آتش گیره نداشت، ماند سرگردان که چه کار بکند. گنجشکه فهمید و گفت: «بیا، این خار را از پای من درآر، تنورت را روشن کن. به شرطی که یک توتک کوچولو هم برای من بپزی، تا من برم جیش کنم بیام، کُلام را پر از نخودچی کیشمیش کنم بیام.»
پیرزن گفت: «خیلی خوب» نان را پخت و یک توتک کوچک هم برای گنجشک پخت. یک درویشی آمد دم در، حق دوستی کرد. پیرزن هرچه نان بود بهش داد، نخواست، گفت: «توتک را میخوام.» پیرزن توتک گنجشک را داد به درویش. گنجشکه آمد، گفت: «توتک من کو؟» گفت: «دادم به درویش». گفت: «پس من این ور می جَم، آن ور می جَم، لاوَک نونت را ورمیدارم، میرم.»
پیرزن گفت: «همچین میزنمت که سال دیگه، با برف بیای پایین!» گنجشکه این ور جست، آن ور جست، لاوک نون را ورداشت و رفت. رسید به یک جایی، دید چند تا چوپان دارن شیر میخورند، اما نان ندارند. میخواهند به جای نان، پشکل توی شیر بریزند.
گنجشک گفت: «من نان تان میدم، به شرطی که دست نگه دارید، تا من برم جیش کنم بیام، کُلام را پر از نخودچی کیشمیش کنم بیام.» آنها گفتند: «خیلی خوب». اما وقتی که گنجشک رفت، آنها تمام نان و شیر را خوردند و برای گنجشکه پشکل و شیر گذاشتند. گنجشکه برگشت، گفت: «کو، رسد من؟» گفتند: «ایناها» گفت: «حالا، برای من شیر و پشکل گذاشتید، من هم این ور می جم، آن ور می جم، قوچ گله را ور میدارم میرم». چوپانها گفتند: «اهو! همچین میزنیمت که سال دیگر با برف بیای پایین.» این ور جست و آن ور جست، قوچ گله را ورداشت و رفت. رفت و رفت تا رسید به یک جایی که عروسی بود و گوسفند نداشتند بکشند و میخواستند سگ بکشند.
گنجشکه گفت: «سگ نکشید تا من گوسفندتان بدهم به شرطی که از پلو عروسی برای من نگه دارید تا من برم جیش کنم بیام، کلام را پر از نخودچی کیشمیش کنم بیام». گفتند: «خیلی خوب» اما، همین که گنجشک رفت، تمام پلوها را خوردند و ته سفره را برای گنجشک گذاشتند. گنجشکه هم گفت: «این ور می جم، آن ور می جم، عروس تان را ورمیدارم میرم.» گفتند: «به! همچین میزنیمت که سال دیگر با برف بیای پایین!». او هم این ور جست و آن ور جست عروس را ورداشت رفت. رفت و رفت، تا به جایی رسید. دید مهمانی است، داماد دارند، اما عروس ندارند، گفت: «من به شما عروس میدهم، به شرطی که وقتی عروسی تمام شد، عروس را پس بدهید.» گفتند: «خیلی خوب». اما وقتی که برگشت و خواست عروس را ببرد، ندادند. گفت: «من هم این ور می جَم، آن ور می جَم، دُنبَک تان را ورمیدارم و ورمی جم.» این ور جست، آن ور جست و دنبک را ورداشت و ورجست. آمد و آمد، تا رسید به سر دیوار پیرزن. کدام پیرزن؟ همان پیرزنی که تنورش را با خار پای این آتش کرده بود.
سر دیوار بنا کرد به دنبک زدن و خواندن: «نان دادم، قوچ اسوندم (استاندم)، دمبولی- دیمبو، دمبولی- دیمبو. قوچ دادم، عروس اسوندم، دمبولی- دیمبو، دمبولی- دیمبو... عروس دادم دنبک استوندم، دمبولی- دیمبو، دمبولی- دیمبو». پیرزن سر نماز بود، نفرینش کرد. باد تندی آمد، دنبک از دست گنجشک افتاد زمین و شکست.
این داستان در همه جا نزدیک به هم، بلکه یک جور، نقل شده است. بعضیها به جای دنبک، نی نوشتهاند. کردها و ارمنیها هم این افسانه را دارند. در روایت ارامنه پایان قصه را این طور مینویسند، گنجشک این طرف آن طرف پرید عروس را گرفت و پرواز کرد. رفت، تا به عاشقی (مطرب) رسید! به او گفت: «این عروس را بگیر برای خودم، من برم دانه ورچینم و سر خودم را نگه دارم». رفت، بعد از چندی برگشت، که عروسم را بده. مطرب گفت: «نه، من عروس را میخوام وگرنه سازت را میبرم». مطرب ساز را به او داد، او هم ساز را گرفت انداخت به دوشش و روی درختی نشست و ساز میزد و میخواند. زنگر- منگر- زنگر- منگر. خار دادم، نان گرفتم، نان دادم، گوسفند گرفتم، گوسفند دادم، عروس گرفتم، عروس دادم، ساز گرفتم، زنگر- منگر- زنگر- منگر.
یک دفعه ساز از دستش افتاد و شکست.