صبح روز جمعه بود. آفتاب همه جا را روشن کرده بود. فرهاد کنار باغچه نشسته بود. چیزی را در خاک پنهان میکرد. فرشته پیش او آمد و پرسید: «فرهاد، چه چیزی را در خاک پنهان میکردی؟»
فرهاد گفت: «اگر گفتی!»
فرشته گفت: «فهمیدم. یک گنج. تو دیشب یک عالم پول پیدا کردهای. امروز آنها را در زمین پنهان کردی. وقتی که دزدها آمدند و رفتند آنها را بیرون میآوری. بگذار من هم پولهایت را ببینم.»
فرهاد گفت: «نه، فرشته، درست جواب ندادی. این چیزها که تو گفتی فقط توی قصهها اتفاق میافتد. من پولی ندارم که زیر خاک پنهان کنم.»
فرشته گفت: «بگذار فکر کنم. فهمیدم. تو یک دانه لوبیا کاشتی. مثل قصهی جَک و دانهی لوبیا. فردا صبح یک درخت خیلی بزرگ از زمین سبز میشود، تو از آن درخت بالا میروی، در آنجا هفت خُم پر از پول گذاشتهاند، یک دیو هم آنجاست. تو دیو را میکشی و پولها را برمیداری. بگذار من هم با تو بیایم.»
فرهاد خندید و گفت: «نه، فرشته. گفتم که این چیزها فقط توی قصهها اتفاق میافتد.»
فرشته گفت: «من دیگر چیزی نمیدانم. خودت بگو که داشتی چه چیزی را در زمین پنهان میکردی؟»
فرهاد گفت: «یک دانه لوبیا. ولی نه لوبیایی مثل لوبیای جَک، یک لوبیای معمولی. حالا نگاه کن، چند دانهی دیگر هم در زمین میکارم. هر روز به آنها آب میدهم بعد از چند روز از هر دانهی لوبیا یک بوتهی لوبیا سبز میشود. به بوتهها هم آب میدهم. بوتهها توی آفتاب بزرگ و بزرگتر میشوند. گل میدهند، گلهای خیلی قشنگ! بعد گلها کمکم پژمرده میشوند و میریزند. به جای گلها غلافهای سبزی روی بوتهها پیدا میشوند. این غلافها بزرگ میشوند بعد هم کمکم خشک میشوند. توی هر غلاف چندتا دانهی لوبیاست.»
فرشته گفت: «فقط دانههای لوبیا را وقتی که میکاریم سبز میشوند؟»
فرهاد گفت: «نه. همهی دانهها اگر زیر خاک بروند و آب و نور آفتاب به آنها برسد، سبز میشوند. بعضی از دانهها مثل لوبیا و گندم و جو و چیزهای دیگر، را ما میکاریم. بعضی از دانهها هم خودشان از بوته یا درخت میافتند و در خاک فرو میروند و سبز میشوند. بعضی از دانهها را باد از بوته جدا میکند و آنها را به جای دوری میبرد. آنجا دانهها در خاک میافتند و سبز میشوند.»
فرشته گفت: «فقط بوتهها از دانه میرویند؟»
فرهاد گفت: «نه. درختهای بزرگ هم از دانه میرویند.»
فرشته گفت: «از یک دانهی کوچک؟»
فرهاد گفت: «بله، از یک دانهی کوچک.»
فرشته گفت: «فرهاد، خیلی خوب است که آدم دانهی کوچکی را در زمین بکارد و بوته یا درختی از آن بروید. بگذار من هم به تو کمک کنم. میخواهم ببینم که چطور از این دانههای لوبیا بوتهی لوبیا بیرون میآید.»
فرهاد گفت: «خیلی خوب. کمک کن.»
آن وقت فرهاد و فرشته دانههای لوبیا را در زمین کاشتند.
من چند روز پیش به خانهی آنها رفتم. بوتههای لوبیا از خاک بیرون آمده بودند. کوچک و سبز و قشنگ بودند. فرشته به آنها نگاه میکرد. انتظار روزهایی را میکشید که آنها گل کنند و لوبیا بدهند.