وقتی که «بادپا» وارد قصر شد، همهی پیکهای پادشاه در آنجا جمع بودند. بادپا آهسته به کناری رفت و ایستاد. امیدوار بود که پیکهای دیگر او را نبینند. ولی چشم یکی از پیکها به او افتاد. به دیگران گفت: «نگاه کنید! نگاه کنید! بادپا آمده است!»
پیک دیگری گفت: «حتماً امیدوار است که پادشاه بازهم او را برای بردن پیغامی بفرستد.»
دیگری گفت: «بله، حتماً امیدوار است. نه اینکه تا حالا همیشه سر وقت رسیده است! اگر پادشاه پیغامش را به لاک پشتی میداد، حتماً لاک پشت زودتر از بادپا میرسید.»
دیگری گفت: «دفعهی پیش بادپا درست یک صبح تا ظهر دیر رسید.»
بادپا که دیگر نمیتوانست ساکت باشد، گفت: «من از هیچ یک از شما آهستهتر نمیدوم. اگر دفعهی پیش دیر رسیدم، برای این بود که توی راه مجبور شدم که بایستم. آخر پیرمردی از اسب به زمین افتاده بود. اسبش فرار کرده بود. من اسب او را گرفتم. به پیرمرد کمک کردم تا دوباره سوار شود. برای همین هم بود که دیر رسیدم.»
پیک دیگری گفت: «خوب، دفعهی پیشتر از آن چرا دیر رسیدی؟»
بادپا گفت: «آخر آن روز هم به پیرزنی کمک کردم. او خیلی بیمار بود. نمیتوانست باری را که روی سرش گذاشته بود تا خانهاش ببرد.»
حرف بادپا که تمام شد، همهی پیکها شروع به خندیدن کردند. باز یکی از آنها گفت: «بادپا، می دانی چیست؟ بهتر است که پادشاه کار دیگری به تو بدهد. تو نمیتوانی پیک خوبی باشی. پیکهای پادشاه وقتی که پیغامی را از پادشاه گرفتند، دیگر نه باید گوششان چیزی بشنود و نه چشمشان چیزی ببیند. باید بدوند و بدوند تا به جایی که پادشاه به آنها گفته است برسند.»
دیگری گفت: «این را هم من بگویم. تو امروز بیخود به اینجا آمدهای. پادشاه دیگر هیچ وقت تو را به جایی نمیفرستد.»
در این وقت دری باز شد. خدمتگزار مخصوص پادشاه از آن بیرون آمد. همهی آنها ساکت شدند. هریک از آنها منتظر بود تا خدمتگزار نام او را به زبان بیاورد. ولی در میان تعجب همه، خدمتگزار گفت: «بادپا، پادشاه میخواهند تو را ببینند.»
دل بادپا شروع کرد به لرزیدن. بادپا با خودش گفت: «حتماً پادشاه میخواهد برای اینکه دفعهی پیش دیر آمدهام، مرا سرزنش کند. لرزان از میان پیکها گذشت. خدمتگزار از سر راه او کنار رفت، بادپا وارد اتاق شد.
پادشاه بادپا را دید، یک دم ساکت او را نگاه کرد. بعد گفت: «بادپا، تو تا حالا چند بار، وقتی که تو را به جایی فرستادهام، دیر رسیدهای. تو میدانی که پیکهای من هرگز نباید دیر برسند، تو میدانی که تا حالا هرگز هیچ یک از پیکهای من جز تو، دیر نرسیده است. اگر راستش را بخواهی، من دیگر نباید تو را به جایی بفرستم. ولی در نگاه تو، در وجود تو، چیزی هست که من از آن خوشم میآید. می دانم که مادر بیماری داری، می دانم که پدرت مرده است، میدانم که سه خواهر کوچک داری، میدانم که به پولی که از من میگیری خیلی احتیاج داری. نمیخواهم کار تو را از تو بگیرم. امروز باز تو باید پیغامی ببری. این نامه را بگیر، آن را برای پسر من که در بیرون شهر است، ببر. او و دوستانش در آن طرف جنگل سبز هستند. اگر وقتی که خورشید به میان آسمان میرسد به آنجا نرسی، او را در آنجا پیدا نخواهی کرد. برای اینکه درست در آن وقت او بر اسبش سوار میشود تا به پشت کوه بلند برود. من میخواهم پیش از آنکه او حرکت کند، این نامه را به او بدهی.»
بادپا نامه را از پادشاه گرفت، از اتاق بیرون آمد. حتی یک دم هم صبر نکرد تا به پیکهای دیگر نگاهی بکند. یک دم هم صبر نکرد تا با آنها حرفی بزند. دوید و دوید. از قصر دور شد. در کوچههای شهر مردم بادپا را که میدیدند، میگفتند: «کنار بروید! کنار بروید! از سر راه پیک پادشاه کنار بروید!» آن وقت از سر راه او کنار میرفتند تا بادپا بتواند زودتر برود و به جایی که پادشاه او را فرستاده است برسد.
بادپا دوید و دوید. از شهر بیرون رفت به جنگل سبز رسید. با خودش گفت: «اگر از جنگل بگذرم، به پسر پادشاه خواهم رسید.» بعد به آسمان نگاه کرد. خورشید هنوز به وسط آسمان نرسیده بود.
بادپا بازهم دوید. در این وقت پرندهی بزرگی دید که بالهایش را بازکرده بود ولی روی زمین نشسته بود و پرواز نمیکرد. پرنده، هرچه میکرد نمیتوانست پرواز کند.
بادپا تعجب کرد. با خودش گفت: «پس چرا این پرنده پرواز نمیکند؟ ولی من نباید به این کارها کاری داشته باشم. من فقط باید بدوم و نامهی پادشاه را برای پسرش ببرم.»
بادپا همان طور که میدوید، به پرنده نزدیک شد. بی آنکه خودش بخواهد، نگاهش به نگاه پرنده افتاد. پرنده با نگاهش از او کمک میخواست. بادپا دیگر نتوانست بدود. یک دم بر جا ایستاد. با خودش گفت: «نه، هنوز خورشید به وسط آسمان نرسیده است. من میتوانم به این پرنده کمک کنم و نامه را هم برای پسر پادشاه ببرم.»
بادپا به پرنده نزدیک شد. پای پرنده در جایی گیر کرده بود. پرنده نمیتوانست پایش را آزاد کند و بپرد. بادپا پای او را آزاد کرد. پرنده باز نگاهی به بادپا انداخت، بعد پرواز کرد و دور شد.
بادپا باز شروع به دویدن کرد. دوید و دوید. داشت کم کم به آخر جنگل میرسید. باز صدایی شنید. صدای گریهی زنی بود. بادپا با خودش گفت: «این زن چرا گریه میکند؟ حتماً ناراحت است. ولی نه، من نباید به این کارها کاری داشته باشم. من فقط باید نامهی پادشاه را برای پسرش ببرم.»
بادپا همان طور که میدوید، به زنی که در سر راه او نشسته بود رسید. زن داشت گریه میکرد. بادپا دیگر نتوانست بدود. یک دم بر جا ایستاد. با خودش گفت: «نه، هنوز خورشید به وسط آسمان نرسیده است. من میتوانم به این زن کمک کنم و نامه را هم برای پسر پادشاه ببرم.»
بادپا به زن نزدیک شد. کفش آن زن در سوراخی افتاده بود. زن نمیتوانست کفشش را از آن سوراخ بیرون بیاورد. مدتی بود که آنجا نشسته بود. ناراحت بود. بچههایش در خانه منتظر او بودند. نمیدانست چه بکند.
بادپا روی زمین نشست، دور سوراخ را کند، سوراخ بازتر شد. بادپا دستش را در سوراخ کرد، کفش زن را بیرون آورد، آن را به او داد، باز شروع کرد به دویدن. دوید و از جنگل بیرون رفت. به جایی که دوستان پسر پادشاه در آنجا بودند رسید. ولی دیر شده بود. پسر پادشاه سوار اسب شده بود و رفته بود.
بادپا خسته و ناراحت به جنگل برگشت. بازهم دیر رسیده بود. دیگر نتوانست راه برود. زیر درختی نشست. خیلی ناراحت بود. با خودش گفت: «کارم را از دست میدهم. مادرم و خواهرهایم بی غذا میمانند.» دلش خواست گریه کند.
در این وقت شنید که کسی او را صدا میزند. سرش را بلند کرد، روبه روی او پری زیبایی ایستاده بود. پری نگاهش را به نگاه او دوخت و گفت: «بادپا، چرا اینجا نشستهای؟ من هرگز ندیدهام که یکی از پیکهای پادشاه در جایی جز حیاط قصر او، بنشیند. مثل این است که خیلی هم ناراحتی. من میتوانم کمکی به تو بکنم؟»
بادپا گفت: «بله، ای پری خوب. چشم مرا ببند تا دیگر چیزهایی را که در راه میبینم نبینم. گوش مرا هم ببند تا دیگر صداهایی را که در راه میشنوم نشنوم. آن وقت میتوانم بدوم و بدوم و سر وقت به جایی که پادشاه مرا فرستاده است برسم.»
پری گفت: «بادپا، باشد. من چشم و گوش تو را میبندم. ولی این کار کمکی به تو نمیکند. برای اینکه بازهم تو با چشم دلت ناراحتی دیگران را میبینی و با گوش دلت صدای آنها را میشنوی. بازهم صبر میکنی تا به آنها کمک کنی. بازهم دیر میرسی.»
بادپا گفت: «پس ای پری خوب، چشم و گوش دل مرا هم ببند.»
پری گفت: «نه، بادپا، نه من میتوانم این کار را بکنم و نه هیچ پری دیگر. نه، دل شما آدمها خانهی خداست. ما نمیتوانیم در خانهی خدا را ببندیم.»
بادپا گفت: «ولی ای پری خوب، اگر بازهم دیر کنم، کارم را از دست میدهم. آن وقت مادرم خواهد مرد، خواهرهایم بی غذا خواهند ماند.»
پری گفت: «راست میگویی. تو آن قدر وقت نداری که هم کارت را درست انجام بدهی و هم به دیگران کمک کنی. صبر کن تا من فکر کنم و ببینم که چه کاری میتوانم برایت بکنم. راستی، اسم تو بادپاست، نه؟ خوب، گوش کن. من همین حالا از دوستم باد میخواهم که دو پا از هزاران پایی که دارد به تو بدهد. آن وقت تو میتوانی به تندی باد بدوی و پیغامهای پادشاه را ببری و وقت هم پیدا میکنی تا به مردم کمک کنی. چشمهایت را ببند.»
بادپا چشمهایش را بست. وقتی که آنها را بازکرد، دیگر پری آنجا نبود. ولی بادپا دید که پاهایش توانایی خیلی زیادی پیدا کردهاند. با خودش گفت: «میدوم و به آن طرف کوه بلند میروم و نامه را به پسر پادشاه میدهم.»
بادپا شروع کرد به دویدن. هنوز یک دم نگذشته بود که دید جلو پسر پادشاه ایستاده است. آن وقت نامه را به پسر پادشاه داد.
از آن روز به بعد بادپا بهترین پیک پادشاه شد. دیگر او به تندی باد میدوید. دیگر همه میدانستند که او همان طور که اسمش بادپاست، به راستی پاهای باد را هم دارد. حالا دیگر بادپا میتوانست هم سر وقت برسد و هم هر قدر که دلش میخواهد به مردم کمک کند.