يک مرد بود، زنش مرد. دو بچهاش ماند. کلانياش دختر بود، خردياش پسر. دخترک ميرمبي نام داشت و پسرک نسيم.
مردک زن ديگر گرفت. زنک آدم بدي بود، بچهها را گنده[1] ميديد. يک روز خود را به کَسَلي[2] انداخت. مردک از کار آمده بود که زنک گفت: همين پسرتان بسيار شوخي کرده، مرا بيزار ميکند. من طاقت کرده کسل شدم.
مردک نسيم را زد. نسيم اراز کرد و به صحرا رفت. در صحرا از پيشش يک گرگ برآمد. گرگ او را خورد.
ميرمبی گفت: دادراکم کجا شد؟ و براي يافتن برادرش رفت. در هيچ کجا او را نيافت اما استخوانهايش را پيدا کرد.
در کتابک بخوانید: افسانهی کیکک به روایت تاجیکی: نگاهی به روایتهای ایرانی کک به تنور
خواهر استخوانهاي دادرکش را در يک خلته[3] انداخت و به شاخ چنار آويخت. به شاخ چنار آويخته بود که استخوانها يک بلبلک شد و پريد و رفت.
بعد چند وقت بلبلک به پدر و خواهرک و جورههاي نغزش پزمان[4] شد. پزمان شد و طاقتش نماند. وي گفت روم، آنها را بينم، برگشته ميآيم.
پدرش در حولي هيزم ميشکست. بلبلک پيش پدرش آمد و گرداگردش چرخ زد.
پدرش گفت: کيش، بيزار کردي!
بلبلک پريد و به لب بام نشست و گفت :
من بلبلک سرگشته
در کوهها و در پشته
از براي مايَنْدَر[5]
مايَنْدَرک بدقهر
پدر خوار و زارم کرد
بيسبب آزارم کرد
من خيستم[6] و رنجيدم
سوي صحرا دويدم
گرگکي مرا خورده
خواهرک دلسوزم
استخوانهاي مرا چيده
در شاخ چنار کشال کرده
پدرش اين سرود را شنيد، حيران شده گفت: اي بلبلک، يک بار ديگر بگو!
به همین قلم در کتابک بخوانید: شعر کودک و نوجوان در کشور تاجیکستان نگاهی به دوکتاب جوره هاشمی «چرا شمالک وزید؟» و «موسیقی خاموشی»
بلبلک گفت: چشمانتان را پوشيد[7]، بعد ميگويم.
پدرش چشمانش را پوشيد که بلبلک پريد، به پيش مايندَرش آمد.
مايندَرش در ايوان مينشست. بلبلک اين سو پريد، آن سو پريد، به چار طرف پريدن گرفت.
ـ کهشي، بيزار کردي ! گفت مايندَرش.
در کتابک بخوانید: دو روایت تاجیکی از بز زنگولهپا (بزک جینگلهپا)
در پيش ايوان يک درخت بود. بلبلک پريد و به شاخ درخت نشسته گفت:
من بلبلک سرگشته
در کوهها و در پشته،
از براي مايندَر ـ مايندَرک بدقهر.
پدر خار و زارم کرد،
بيسبب آزارم کرد.
من خيستم و رنجيدم،
سوي صحرا دويدم.
گرگکي مرا خورده،
خواهرک دلسوزم
استخوانهاي مرا چيده
در شاخ چنار کشال کرده.
مايندرش اين را شنيده، حيران شده گفت : بلبلک، يک بار ديگر بگو !
ـ چشمانت را پوش، بعد مگويم، گفت بلبلک.
مايندرش چشمانش را پوشيد که بلبلک پريد، به پيش خواهرش رفت. خواهرش گندم تازه میکرد. بلبلک اينطرف، آنطرف پريد و گفت : آه خواهر جان، مان[8] کمي گندم خورم، سير شوم، يک سرود خوب میخوانم.
در کتابک بخوانید: روایت «کدو قلقله زن» ایرانی و روایت «کدو ،کدو، جان کدو» تاجیکی
گفت خواهرش: بخور.
بلبک گندم را خورد و سير شد و گفت:
ـ من بلبلک سرگشته
در کوهها و در پشته
از برای مايندَر
مايندَرک بدقهر
پدر خوار و زارم کرد
بيسبب آزارم کرد
من خيستم و رنجيدم
سوي صحرا دويدم
گرگکي مرا خورده
خواهرک دلسوزم
استخوانهاي مرا چيده
در شاخ چنار کشال کرده.
خواهرش به بلبلک نگاه کرد و چشمانش را کلان گشاد، حيران و گريان گفت:
بلبلک، همين سرودت را باز يک بار ديگر بخوان!
بلبلک گفت: اَكايكت[9] را ياد کردي يا ني[10]؟
خواهرکش گفت: البته، ياد کردم. جدا ياد کردم! نه فقط ياد کردهام، پدرم هم ياد کردهاست، مايَنْدَرم هم ياد کردهاست، آنها او را عذاب داده بودند، از کارشان پشيمان شدند.
بلبلک گفت: اينطور باشد، پيش پدر و مادرت رو، هر سه چشمانتان را پوشيد و گوش کرده ايستيد!
خواهرش رفت، به پدر و مايندَرش گفت. هر سه چشم پوشيدند و گوش کرده ايستادند. بلبلک يک دور زد و فرياد کرد: چشمانتان را گشاييد!
در کتابک بخوانید: روایت تاجیکی از افسانۀ نخودی (نخودک)
پدر و مادر و خواهرش چشمانشان را گشادند و ديدند که در پيششان نسيم ايستادهاست. هر سهيشان خرسند شدند.
بعد از اين مايندَرش بچهيک عذابديده را خيلي دوست داشت و ديگر هيچ آزارش نداد.