دو افسانه تاجیکی: دو بزیچه و دردانه‌های‌اشک و گل‌قهقه

دو بزيچه

بود، نبود، دو بزيچه بود و اين دو بزيچه در دو کنار جوي ‌مي‌چريد.

ـ اي جوره، به اين‌طرف گذر، بازي مي‌کنيم. گفت روزي يک بزيچه به بزيچه ديگر.

ـ ني، تو خودت به اين‌طرف گذر گفت بزيچه ديگر.

ـ خير، من به پيش تو مي‌‌گذرم، گفت بزيچه اول.

ـ ني من به پيش تو مي‌گذرم. گفت بزيچه دوم.

هر دو بزيچه در يک وقت به كوپْروك[1] قدم ماندند. بزيچه‌‌ها در خود ميانه‌جاي كوپروك روبه‌رو آمدند. كوپروك باريک بود، آن‌‌ها از پهلوي يکديگر گذشته نمي‌توانستند.

ـ تو عقب گرد، من مي‌گذرم. گفت يک بزيچه.

ـ ني، تو عقب گرد. گفت بزيچه ديگر.

هيچ کدامي از آن‌‌ها نمي‌خواست که عقب گردد. بزيچه‌‌ها در قهر شده، به دو پايِ پشتشان نيم‌خيز شدند و گُرس ـ گُرس[2] کله به کله ‌زده به جوي غلتيده رفتند. جو چُقور[3] و آبش تيز بود. بزيچه‌‌ها با عذاب، ‌تر و بي‌حال شده، هر دو به يک کنار جوي برآمدند.

ـ اکنون چه‌کار مي‌کنيم؟ گفت يک بزيچه.

ـ ديگر يك‌روی و جنگ نمي‌کنيم. گفت بزيچه ديگر.

در کتابک بخوانید: شعر کودک و نوجوان در کشور تاجیکستان نگاهی به دوکتاب جوره هاشمی «چرا شمالک وزید؟» و «موسیقی خاموشی»

دردانه‌های‌اشک و گل‌قهقه

يک دهقان بود. وي يک زن و يک دختر داشت. روزي زنک مُرد و گاوی را که با دستان خودش پرورش داده بود را براي دخترش ميراث گذاشت. دخترک از دل و جان به گاو مادرش نگاه و ‌بين[4] مي‌کرد. بعد چند وقت دهقان يک بيوه‌زن را نکاح کرد. بيوه‌زن هم يک دختر داشت.

نامادري دختر را بد مي‌ديد و او را مجبور مي‌کرد که روز تا بيگاه به صحرا برود و گاوباني کند. يک مراتبه زنک به دختر يک دامن پَخته[5] داد و فرمود که در صحرا بيکار ننشسته، همة آن را ريسيده بيارد.

در کتابک بخوانید: روایت «کدو قلقله زن» ایرانی و روایت «کدو ،کدو، جان کدو» تاجیکی

دخترک پخته و چرخ را گرفت و به صحرا رفت. تمام روز از بالاي چرخ سر نبرداشت و پخته ريسيد. بيگاهي سر برداشت ديد که نصف پخته‌ای که آورده را هم نريسيده است. از چشمان او قطره‌هاي اشک سوزان باريدن گرفت.

او فکر کرد: من به کدام رو به خانه برگردم، به مايندرم چه ‌گويم؟

همين دم گاو از چريدن سر برداشت، به نزد دخترک آمد و پختة باقی‌مانده را خورد. ديري نگذشت، از دهانش ريسمان بيرون آورد.

دخترک سراسيمه‌وار نوگ ريسمان را گرفت و به کلابه[6] کردن مشغول شد. از همان وقت، دخترک هر بيگاه هرچه‌قدر که مايندرش پخته مي‌داد، رشتة کلابه مي‌کرد.

وي يک روز گاوش را به يک صحراي دوردست هي کرد[7]. در راه ناگهان شَمالي[8] سخت خيست و پختة او را از دستش ربود و آن را گرفت و به سوي دشت برد.

دخترک از پشت پخته دويد. دويد و دويد تا به يک کوهي رسيد. ديد که شمال پخته را به يک غار برده است. دختر هم از پس پخته به غار داخل شد. آنجا ديد که يک کمپير نورانی نشسته است. دخترک به او تعظيم کرد و سلام داد و با آدابانه پرسيد: شمال پخته مرا به اينجا آورده است؟

کمپير گفت: ها، پخته تو در همين جا. آن را گير، و ليکن پيش از رفتنت سر مرا ديده، منزلم را روب‌وچين کن!

دخترک سر کمپير را نغزکک ديد و مويش را شانه کرد و بافت. بعد جاي او را باحوصله روب‌وچين کرد.

کمپير گفت: عمرت دراز شود! اکنون به انبار من درآمده، پخته‌ات را گرفته رو!

دخترک به انبار کمپير درآمد، در حيرت افتاد. انبار از صندوق‌های طلا پُر بود. در يک کنجْ پختة او بود. وی پخته‌اش را گرفت و از انبار برآمد و با کمپير خيروخوش[9] کرد و رفت.

در کتابک بخوانید: دو روایت تاجیکی از بز زنگوله‌پا (بزک جینگله‌پا)

کمپير از پشت سر او به دختر گفت: دخترک باوجدان و محنت‌دوست بوده‌ای! بگذار در وقت خنديدنت از دهانت گل‌‌ها ريزند، قطره‌هاي اشک سوزانت دردانه‌‌ها شوند. در وقت راه رفتنت، از تگ پاي راستت خشت‌هاي طلا و از تگ پای چپت خشت‌های نقره پيدا گردند. چنان نازنين شو که مثلت در جهان نباشد!

دخترک از غار برآمد، گاوش را يافت و به او پخته‌ را خورانيد. گاو پخته را ريسمان کرد. دخترک آن را کلابه کرد و به خانه‌شان رفت.

مايندرش[10] وقتی دختر را ديد فرياد کرد: چه شد، چه شد که تو اين‌قدر نازنين شده‌ای!

دخترک به آيينه نگاه کرد و به چشمان خود باور نکرد. وی واقعه از سرش گذشته را به مايندرش گفته داد.

مايندر گفت: همان کمپير تو را نازنين کرده است؟! پگاه دختر من به گاوبانی می‌رود.

پگاهی دختر مايندر به گاوبانی رفت. باز هم شمال سخت خيست و پخته دخترک را گرفت و برد. اين دختر هم از پی پخته‌اش به غار درآمد و کمپير را ديد. دخترک به کمپير سلام نداد و پرسيد: تو پختة مرا نديده‌اي؟

کمپير گفت: ها، پخته تو در همين جا. آن را گير، و ليکن پيش از رفتنت سر مرا ديده، منزلم را روب‌وچين کن!

دخترک دل و بی‌دلان سر کمپير را ديد. و سراسيمه‌وار جایجای زمين را روفت.

کمپير گفت: اکنون به انبار من درآمده، پخته‌ات را گرفته بَر.

دخترک به انبار درآمد. در حيرت افتاد. صندوقچه‌های پُر از طلا را ديد. چشمانش از کاسه خانه سرش بيرون شد. وي سراسيمه‌وار کف‌کف طلا گرفت و به کيسه بغلش انداخت و بعد آن‌که برای طلا ديگر جا نداشت پخته‌اش را گرفت و بدون اين‌که با کمپير خيروخوش کند رفت.

کمپير در قفاي او گفت: دختر چشم گرسنه و تنبل! بگذار در پيشانی تو مشت برين، غُرّی[11] پيدا شود!

دختر مايندر به خانه‌اش آمد. مادرش تا او را ديد فرياد زد: رويم سياه! که پس پيشاني تو را غُرّی کرد؟ برای چه پخته را رشته نکرده برگرداندی؟

دخترک واقعه از سرش گذشته را يک‌يک نقل کرد. او خواست طلا‌ها را به مادرش نشان دهد ولی در بغل و کيسه او فقط سنگ‌های عادی بود.

مايندر اول به دختر نازنين شوهرش و سپس به دختر پيشانی ‌غُرّی خودش نگاه کرد. از خشم و حسد از آن پس بيشتر از قبل دختر را بدتر می‌ديد. دختر روز تا بيگاه گاوبانی می‌کرد و يک خلته پخته را رشته می‌کرد.

زنک روزی به شوهرش گفت:

ـ من از اين گاو می‌ترسم، تا آن را نکُشی، دلم قرار نمی‌گيرد.

مرد گفت: اين گاو به دخترم از مادر مرحومش ميراث مانده است، من نمي‌توانم او را از تحفه مادرش محروم کنم.

زن گفت: پگاه گاو را می‌کُشی! تمام.

مرد بيچاره نغز مي‌دانست که گرداندن گپ زنش هيچ علاج ندارد. بيگاه وقتي از صحرا برگشت، به دخترش گفت: زنم گفته گاو را کُش. نمي‌دانم، چه‌کار کنم؟ از اَفْتِ[12] کار گاو را کُشتن لازم مي‌شود، تو خفه نشو، دخترم!

دخترک غمگين شد. به پيش گاو رفت و به آخورش علف پرتافت و به گاو گفت:

ـ مايندرم به قصد کُشتن تو افتاده است، اکنون من بي تو چه‌کار می‌کنم؟

گاو گفت: خفه نشو، مان مرا کُشند، تو همه استخوان‌های مرا گير، به يک خلته انداز و در تگ آغل، يک چقوري کنده، گور کن. اگر يگان چيز به تو درکار شد، به آغل بيا و روی چقوری را کُشا و در آن‌جا هر خواسته‌ای را داشته باشی می‌توانی به دست بياوری.

روز ديگر گاو را کُشتند. دخترک استخوان‌هايش را برد در تگ آغل گور کرد.

يک روز زن با دخترش به طوي رفتند. پيش از رفتن، دو کيسه برنج و گندم آميخته را به دختر داد و فرمود که تا آمدن او گندم را از برنج جدا کند.

در کتابک بخوانید: روایت تاجیکی از افسانۀ نخودی (نخودک)

دخترک يک مرغ نغز داشت. مرغ در همه جا از پشت وی می‌گشت. مرغ ديد که دخترک غمگين و مأيوس، در نزد توده غلّه نشسته، چه‌کار کردنش را نمي‌داند. به حال او رحمش آمد و تازان به پيش توده غلّه آمد و برنج را از گندم جدا کرد. يک وقت دخترک نگاه کرد ديد که گندم از برنج جدا شده است. وي خرسند شد و به پيش مرغ يک کف گندم پرتافت. دختر فکری کرد و گفت: مايندرم در خانه نيست، گفته‌اش اجرا شده، چه می‌شود که بروم طوي را تماشا کنم و بيايم؟

دخترک به آغل رفت. روي چقوري را گشاد. يک بغچة کلان پيدا کرد. وي بغچه را گشاد، حيران شد؛ در بقچه سر و لباس قيمت‌بهايی بود که با جواهرات زينت داده شده بودند. خرسند شد، لباس را پوشيد. همان دم در پيشش يک اسپ زيبا با سر و افزال شاهانه حاضر گرديد. دختر به اسپ سوار شد، اسپ از دروازه بيرون برآمد. بادوار پريد و رفت. رفت تا در نزد دروازه يک حولی ايستاد. خلق به پيشواز دختر شتافت.

همه از چارطرف فرياد مي‌کردند: شاه‌دختر به طوی آمده است! زن‌‌ها به همديگر نوبت نداده، او را با هر گونه خوردنی‌های با لذت ضيافت می‌کردند. يک وقتی چشم دختر به مايندر افتاد که با دخترش در يک کنجکی نشسته بود. مايندر او را نشناخت.

بعد طوي، دخترک خواست که از مايندرش تيزتر به خانه‌ برگردد براي همين به پيش اسپش شتافت. اسپ پرواز کرد تا تيزتر به خانه برسد. در عين پرواز تيز او، يک کفش زردوزي دختر به آب افتاد.

دخترک به خانه‌ رسيد، از اسپ فرآمد. اسپ غايب شد. دختر دررو[13] لباسش را درآورد و در بقچه گذاشت و به آغل برد و گور کرد.

ديری نگذشت، مايندر با دخترش رسيدند.

ـ طوی عجيب شد. يک دختر نازنين آمد، همه دهانشان را يله کرده، تماشا کردند.

دخترک به مايندرش گفت: اگر شما مرا هم می‌برديد، دختر نازنين را تماشا مي‌کردم و می‌آمدم.

بعد چند روز آوازه پهن شد که پادشاه در وقت شکار از نزد جويي مي‌گذشته است که اسپش در لب جو مي‌ايستد و راه گشتن نخواسته است. پادشاه مي‌گويد در آب چه باشد؟ به نوکرانش فرمان می‌دهد که آب را کابند. از تگ جوي آب يک کفش زردوزي را مي‌يابند. پادشاه با ديدن کفش امر نمود که حولي به حولی بگردند و کفش را به پاي همة دختران چِن[14] کنند، به پای هر دختری که توغْری[15] آيد به زنی مي‌گيرد.

کمپيران درگاه پادشاه حولی به حولي گشته، کفش را به پای دختران چِن ‌کردند. ليکن کفش به پای هيچ کس توغْری نمی‌آمد.

مايندر، خذمتگاران پادشاه را ديد، سراسيمه‌وار دختر شوهرش را به تنور پنهان نمود و فقط دختر خودش را نشان داد. کفش به پای دختر توغْری نيامد.

کمپيران پرسيدند: شما دختر ديگر نداريد؟

جواب داد: نه، فقط يک دختر دارم.

کمپيران به طرف دروازه روان شدند. مرغک گرداگرد آن‌ها دور زد. همين‌طور که دور می‌زد مي‌گفت: دختر نازنين در تنور. دختر نازنين در تنور. بعد هم به پيش تنور روان شد. کمپيران از پی او رفتند. آن‌ها به پيش تنور آمدند، به درونش نگاه کردند، ديدند که در تنور، يک دختر نازنين نشسته است. آن‌ها او را از تنور برآوردند. دختر سر تا پا دوده و خاکستر شده بود.

کفش را به پاي او چِن کردند، توپّه ـ توغْري[16] آمد.

کمپيران به پيش پادشاه رفته خبر دادند که دختر نازنينْ يافت شد.

پادشاه به پدر دختر قَلين[17] زيادی فرستاد. او به تيّاری طوي سر کرد.

مايندر، پيش از عروس‌بران يک کباب شور پخت که به دهان گرفتنش هيچ ممکن نبود. بعد دختر را مجبور کرد از آن بخورد. عروس را به ارابه سوار کردند. مايندرش در پهلويش نشست. عروس در راه بسيار تشنه شد. او به مايندرش گفت: مادر جان، آب دهيد!

مايندر گفت: يک چشمت را کنده ده، من به تو آب می‌‎دهم!

دختر ناعلاج يک چشمش را کند و به مايندرش داد. مايندر به او يک قُلْت[18] آب داد. جلوتر رفتند. دختر باز از تشنگی بسيار عذاب می‌کشيد.


[1]. کوپْروک: پل

[2]. گُرس: با شدت به هم کوفتن دو چيز؛ گُرس گُرس: صداي بلند و با شدت قدم برداشتن

[3]. چقور: عميق، ژرف

[4]. نگاه و بين: مراقبت، نگهداري

[5]. پخته: پنبه

[6]. کلابه: کلاف

[7]. هي کرد: حرکت داد

[8]. شمال: باد

[9]. خيروخوش: خداحافظي

[10]. مايندر: نامادريُ زن پدر

[11]. غرّي: توده‌اي از گوشت اضافه بر روي پوست

[12]. از افت کار: از ظاهرکار، از صورت کار

[13]. دررو: فوراً

[14]. چِن کردن: اندازه گرفتن

[15]. توغْري : اندازه

[16]. توپّه ـ توغْري: کاملا اندازه

[17]. قَلين: مهريه

[18]. قلت: قلپ، جرعه، چکه

ویراستار:
گروه ویراستاران کتابک
Submitted by editor74 on