پس از دههها زندگی پرتلاش و پویا یوتا باوئر، تصویرگر برجسته که جهان تصویرگری را گامی به پیش برد، در ۱۰ سپتامبر ۲۰۲۵ با مرگی ناگهانی بر اثر شوک آلرژیک در خانهی قایقیاش در شهر کوچک شورین درگذشت. مرگ او نه تنها پایان یک زندگی، که پایان فصل درخشانی از هنری بود که توانست با کمترین خطوط و رنگها، عمیقترین احساسات و پیچیدهترین مفاهیم را به مخاطبانش در سراسر جهان منتقل کند. بائر بیش از چهار دهه، دنیای تصویرگری را با نگاهی منحصربهفرد، ظریف و انسانگرا ژرفا بخشید و میراثی از خود به جای گذاشت که نسلهای حال و آینده را همواره شگفتزده خواهد کرد. با مرگ او، جهان تصویرگری صدایی انسانی، صادق و شاعرانه را از دست داد. اما آثارش همچنان در کتابخانهها، کلاسها، و دلهای کودکان و بزرگسالان زنده میمانند.
یوتا بائر، یکی از تأثیرگذارترین و محبوبترین چهرههای دنیای ادبیات کودکان و تصویرگری معاصر آلمان بود. او هنرمندی بود که با فروتنی، شوخطبعی و نگاهی انسانی، دنیای کودکان را به زبان تصویر بازآفرینی میکرد. او نهتنها تصویرگر بود، بلکه تبدیل صدای کودکانی شد که از بیان احساساتشان ناتوان بودند.
یوتا باوئر در ۹ ژانویه ۱۹۵۵ در فولکسدورف در نزدیکی حومه هامبورگ به دنیا آمد. کوچکترین فرزند خانواده از پنج فرزند پدری آموزگار و روشنفکر و مادری (فرانتس و برتا باوئر) که پیشینه دهقانی داشت. او خود دراینباره میگوید: «مادرم دهقان و پدرم روشنفکر بود و از هر دو گرایش آن ها در من هم هست. هر دو گرایش در انسان برای باقی ماندن لازم است[1]» این ریشه خانوادگی سبب بافتی ویژه در تفکر او شد که نگاهی فلسفی همراه با طنز و واقعگرایی بود.
سالهای اولیه زندگی یوتا باوئر در محیطی کوچک با بافت طبیعی و در آرامش بیرونی میگذشت. او که در آلمان پس از جنگ بزرگ شد، دوران کودکیاش را با کنجکاوی و نوعی بیقراری گذراند. [2] تجربههایش از مدرسه و درس چندان خوشایند نبود. مانند بسیاری از هنرمندان بزرگ در دوره تحصیل با مدرسه و درس مشکل داشت. هنگامی که خبرنگاری دراینباره از او میپرسد:« یوتا تو از مدرسه به عنوان شری ضروری جان سالم به دربردی؛ چهطوری؟» او پاسخ میدهد:« اگر منظورت دوران مدرسه است، آره. من دانشآموز خیلی بدی بودم. بزرگترین مشکلم هم این بود که حساب و ریاضی بلد نبودم. در محاسبه ناتوانیای ذاتی داشتم و دارم. از ریاضی عاجزم. هنوز هم هستم. در این درس خیلی بد بودم؛ اما وقتی مشکل شما این است، به چیزهای دیگری که دارید فکر میکنید؛ کارهایی که میتوانید انجام دهید.[3]»
تصویری از کتاب فرشتهی پدربزرگ
اما گرایش به نقاشی و طراحی از همان آغاز در وجود او بود. همان خبرنگار از او میپرسد: « وقتی کوچک بودی، دوست داشتی نقاشی بکشی؟» و او پاسخ میدهد: «به نوعی بله، من همیشه میدانستم خوب نقاشی میکنم و همه به من میگفتند باید این را در پیش بگیری. معلمان به من گفتند چون میتوانم خوب نقاشی کنم، نگران ریاضی نباشم که در آن فاجعهام. در خواندن هم خیلی خوب بودم اما از باقی درسها چیزی یاد نمیگرفتم.[4]»
او از سال ۱۹۷۵ تا ۱۹۸۱ در کالج طراحی هامبورگ نزد پرفسور زیگفرید اولکه تصویرگری آموخت. زیگفرید اولکه در زندگی باوئر نقش بسیار برجستهای داشته است. او در هنگام دریافت جایزه حلقه طلایی ادبیات کودکان آلمان برای نسل جوان که ویژه یک عمر کار یک هنرمند بود درباره این استاد میگوید:« بهویژه جمله زیگفرید اولکه همیشه با من مانده است: «میتوانی هر کاری بکنی که بخواهی (…) اما تو در نهایت یک تصویرگر خواهی شد.» این اعتماد و اطمینان برای من بسیار مهم بود.[5]»
در کتابک بخوانید: سخنرانی یوتا باوئر هنگام دریافت جایزه هانس کریستین آندرسن ۲۰۱۰
باوئر همزمان با آموختن، کارهایی برای تأمین معاش انجام میداد مانند پرستار کمکی افراد توانیاب، تجربهای که بعدها در آثارش به شکل همدلی انسانی بازتاب یافت. باوئر کار تصویرگری را از سال ۱۹۸۱ با چهار اثر آغاز کرد اما در سال ۱۹۸۳ با تصویرگری کتاب «سفر به جزیره عجایب» Die Reise zur Wunderinsel) از نویسندهای ناشناس به نام کلود کوردن ( Klaus Kordon) به شکل حرفهایتر وارد دنیای ادبیات و تصویرگری شد. کتاب سفر به جزایر عجایب داستانی احساسی و نیمهواقعی دربارهٔ آرزو، بیماری، امید و دگرگونی است. داستانی درباره دختری ۹ ساله به نام سیلکه که بیماری سختدرمان ریوی دارد و خانواده میخواهند آخرین آرزوی او که سفر به جزایری در اقیانوس آرام است برآورده کنند. آنها خانهشان را میفروشند، یک قایق میخرند و با دخترشان راهی سفر میشوند. در طول مسیر، ماجراهای زیادی رخ میدهد و در نهایت، حال سیلکه بهطرز معجزهآمیزی بهتر میشود. اگرچه باوئر تنها تصویرگر این کتاب بود، اما در کارنامه او از اهمیت بالایی برخوردار است زیرا باوئر تا پایان فعالیت حرفهای نگاه و رویکرد موجود در این کتاب را حفظ کرد و همواره در پی آرامش و التیام زخمهای کودکانی بود که از چیزهایی مانند بیماری و تنهایی و بیگانگی رنج میبردند.
از سال ۱۹۸۳ به بعد نیز او در چند جهت کار کرد و به عنوان تصویرگر و نویسنده کتاب کودک و بزرگسال، کارتونیست و انیماتور کارهای گستردهای انجام داد. با نشریانی مانند بریژیت که ویژه زنان است یا شبکه معروف ZDF نیز همکاری کرد. شیوه زندگی او چنان بود که دورههای زمانی زیادی از سال را به سفرهای مطالعاتی و برگزاری کارگاههای تصویرگری در سرتاسر جهان میپرداخت. او هم چنین در سال تحصیلی 2006/2007، در دانشگاه باهاوس در وایمار تصویرسازی را تدریس میکرد.[6]
باوئر در زندگی اجتماعی یک اکتیویست یا کنشگر بود. در دوره دانشجویی در اعتصابهایی که در دانشگاه برگزار میشد با کشیدن پوستر و همراهی در تظاهرات شرکت میکرد. نگاه او به موضوعهای سیاسی را میشود از تصویر روزا لوکزامبورک که در آتلیهاش زده بود تا اندازهای حدس زد.
در زندگی شخصی همیشه در پی آرامش بود و به طورکلی علاقه نداشت کسی به فضای خصوصیاش رسوخ کند. پسری به نام یاسپر(متولد ۱۹۸۶) داشت که از او دور بود.
سالهای زیادی به تنهایی زندگی میکرد. خود او در این باره یک شعار داشت: «آپارتمانی در شهر و خانهای قایقی در شورین دارم. این «دنیای آدمهای کوچک» من است؛ ماهیگیران هم آنجا زندگی میکنند. کوچک، تنگ و دنیایی کاملاً متفاوت از دنیایی که در کتابها هست. در هامبورگ، من کنار کانال با گربه پیرم زندگی میکنم. حیوانات خانگی بازمانده زندگی خانوادگی هرکسیاند (میخندد). خب، شوهر رفته، بچه رفته، گربه مانده.»[7]
باوئر فراتر از تصویرگری کتاب کودک یا بزرگسال به طراحی کارتون و انیمیشن نیز علاقه داشت. درباره علت این علاقه خود میگوید: من طراحی کمیک را در دروه دانشجویی یاد گرفتم، البته بسیار دیر. حقیقت این است که شرمآور بود که اینقدر دیر آن را پیدا کردم، زیرا نمیتوانستم با آن طوری برخورد کنم که گویی موضوع اصلی کار من است. چون حرکت و پویایی در هر چیزی و در کمیک برای من جالب است.[8] این جنبه از علاقه به حرکت را در نمایشهایی که از کتابهایم ساخته شده نیز کشف کردم. برای مثال با فرشته پدربزرگ. وقتی که آنها روی صحنه گوشت و خون و پوست دارند و همان شخصیتهایی هستند که شما روی کاغذ خلق کردهاید، با خود میگویید: «آها چهقدر جالب! این به شخصیتام بر میگردد، من فرد بسیار فعالی هستم که باید مدام در جنبوجوش باشم.[9]»
نکته دیگر علاقه زیاد باوئر به نمایش و تئاتر بود. او ضمن بیان ناکافی بودن کار روی کاغذ درباره این انگیزه میگوید: «کار با کاغذ هیچوقت من را به طور کامل راضی نکرده است. من باید با چیزی کار کنم که زنده است، حرکت دارد. مانند کار با مردم. وقتی متوجه میشوم هر کاری که انجام میدهم روی کاغذ است، احساس گمگشتگی میکنم. احساس میکنم سر نخ دست خودم نیست.... و من هنوز هم میتوانم واقعاً از کاری که انجام میدهم لذت ببرم، اما گاهی اوقات آنقدر خسته میشوم که به خودم میگویم: «چهگونه میخواهی این را رنگ کنی، قرمز، آبی، سبز؟ و اصلا چه فرقی میکند!»[10]
هر کتابی که ساختهام خواستههای درونیام در آن پنهان است. سِلما یکی از آنهاست. سِلما راز خوشبختی را میداند. اما من مثل سِلما نیستم چون همیشه در حال شکایتام و فکر میکنم رسیدن به آن درجه از خشنودی ناممکن است. رؤیا است.
سِلما از نگاه من یک قهرمان است چون من میخواهم مانند او باشم. سِلما را در یک شب نوشتم، چرا که میخواستم آن را به دوستانم هدیه بدهم. در ملکه رنگها از یک ایده شروع کردم و در فرشته پدربزرگ با یک تصویر. [11]
وضعیتی که در زندگی هنری او را بسیار آزار میداد و همیشه درباره آن سخن گفته مربوط به نگاه از بالای هنرمندان بزرگ و صاحبنام، به ویژه نقاشان به تصویرگری است. او بارها دراینباره سخن گفته است. در یک مورد میگوید: «از نظر هنرمندان بزرگ، تصویرگری یک کار درجه دوم است و آن را به رسمیت نمیشناسند. اما از نظر من این نگاهی شرمآور است.[12]»
در جای دیگری باز به این موضوع اشاره میکند و میگوید:« من خواهرهای زیادی دارم و همیشه «خواهر کوچک» بودم. و به هنری پرداختهام که در مقایسه با هنرهای دیگر همواره مانند «خواهر کوچک» به حساب میآید. وقتی بزرگان هنر دور هم جمع میشوند، داوری میکنند، نمایشگاه میگردانند و تفسیر میکنند، آن وقت خواهر کوچک -یعنی تصویرگری- باید به رختخواب برود. با این رویکرد آشنا هستم اما آن را نمیپسندم...
به تصویرگران جوانی که امیدوارم اینجا هم نشسته باشند، میخواهم بگویم: اصالت خودتان را بجویید و بر آن پافشاری کنید. لجباز باشید، سرسخت باشید. تنها اینگونه است که خواهر کوچک، بزرگ میشود.[13]
یا درباره نگاه متفاوت گالریدارها و موزهدارها به تصویرهای تصویرگران میگوید: «چرا تصویرگری کمتر حفظ و نگهداری میشود؟ چون کودکانه است؟ چون فقط برای کودکان است؟ اگر تصویرگریای خوب باشد، هرگز محدود به کودکان نمیشود. چرا گالریهای اندکی برای هنرهای ویژهی کتاب وجود دارد؟ چرا در موزهها جایی برای تصویرگری درنظر گرفته شده است؟»[14]
یکی از ویژگیهای بارز او تجربهاندوزیِ همیشگی و آموختن بود. باوئر از قدم گذاشتن در مسیرهای تازه نمیهراسید. آنگونه که خود شرح میدهد: «من از دانشآموزان و دانشجویان، شرکتکنندگان در آکادمی تابستانی و حتا از کودکان یاد میگیرم و اغلب به آنها حسادت میکنم. پابلو پیکاسو گفته است: «استعداد دشمن هنر است». به عنوان معلم، در تلاشام کسانی را که میتوانند خوب نقاشی کنند و کسانی که مدام چیزهای مشابه را تکرار و هرگز مسیرهای جدید را کشف نمیکنند، مهار کنم. سپس میگویم: «خب، حالا از یک قلمموی ضخیم استفاده کن، نه یک قلم موی نازک.» یکبار یکی از شرکتکنندگان کارگاه، کلاس را ترک کرد چرا که فقط میتوانست اسبهایی با موهای بلند نقاشی کند. این ریسک بزرگی است، حتا برای حرفهایها. یعنی شما همیشه یک کار را انجام میدهید، خوب پیش میرود، و سپس در مقطعی همه چیز به آشفتگیای کسلکننده تبدیل میشود. باید توجه و رصد کنید که چه زمانی هیجان از بین میرود. هنرمندانی را میشناسم که در مقطعی که احساس میکردند قایق را از دست دادهاند، میخواستند اوضاع را تغییر دهند و سپس به افسردگی گرفتار شدند.[15]»
در کتابک بخوانید: رمزگشایی از کتاب «چرا ما خارج از شهر زندگی میکنیم؟» با نگاهی به سه کتاب «گاوهای آرزو»، «جایی که وحشیها هستند» و «از آب دور شو، شرلی»
جسارت باوئر در خطر کردن و رفتن از مرزهای کلیشهشده و موضوعهایی که تابو بود یکی دیگر از ویژگیهای اوست. در این مورد خبرنگاری از او میپرسد: «وقتی به کتابهای شما نگاه میکنم، متوجه میشوم که شما جرئت میکنید به سراغ موضوعهایی بروید که دیگران از آنها دوری میکنند. برای نمونه، در کتاب «مامان جیغ جیغو »، مامان پنگوئن با فریاد بچهاش را تکهتکه میکند. چرا با چنین جرئتی میتوانید به این موضوعها بپردازید؟» و او پاسخ میدهد: «من آدم ترسویی نیستم—نه در خانه و نه در کنار دریاچه. اعتماد به نفس دارم. افرادی اهل خودانتقادی هستند و برخی از ایدههای خود را پس از اینکه تقریباً نیمی از آنها را اجرا کردهاند، پس میزنند. به خصوص در دانشگاهها متوجه این رویکرد میشوم. من معمولاً چیزی را که شروع میکنم، به پایان میرسانم. خب، شجاعت انجام دادن این کار همچنین از این واقعیت ناشی میشود که چندینبار امتحان شده است.»[16]
و درباره ریشه این نگاه و پیوندش به زندگی میگوید: «چیزهای زیادی به من داده شده است، مثلاً والدینی معقول. والدینی که آواز میخواندند و به پرسشها پاسخ میدادند. والدینی که شما را لوس یا تا خرخره از شما تعریف نمیکردند. همین موقعیت به من فرصتی داد تا اعتمادبهنفس پیدا کنم.»[17]
باوئر به کودک درون باور داشت و در این باره بارها نظر خود را گفته بود. مانند این مورد:« فکر میکنم در حوزه کاری ما، بهتر است کودکمنشی را حفظ کنیم؛ چیزی که هم بسیار خوب است و هم بسیار جدی. هر کسی که کودکان را هنگام نقاشیکردن دیده باشد، میداند چه میگویم. من در کارگاههایم همیشه به زیبایی بیتکلّف تصویرهایشان کمی غبطه میخورم.»[18]
و در پایان درباره زندگی خود در هنگام دریافت جایزه دوم ادبیات آلمان برای نسل جوان میگوید: برای جمعبندی، میتوانم مثل پدربزرگ در کتاب «فرشتهٔ پدربزرگ» بگویم: من خیلی خوششانس بودم!»[19]