نگاهی به مجموعه‌ی «داستان‌های خرسی و ببری»

عشق!

«ماجرای این که خرس کوچولو و ببر کوچولو چه‌طور نامه، پست هوایی و تلفن اختراع می‌کنند.» فکر می‌کنید خرس و ببر این‌ها را چه‌طور اختراع می‌کنند؟ نامه و تلفن و پست چرا برای خرس و ببر مهم است؟ چه چیزی انگیزه این اختراع‌ها شده؟ کتاب «نامه برای ببری» ماجرای دوستی و عشقی است که انگیزه‌ی اختراع نامه و پست و تلفن می‌شود.

عشق چیست؟ بیاییم پرسش‌های تکراری را کنار بگذاریم تا ذهن ما، به سراغ پاسخ‌های کلیشه‌ای هم نرود. نپرسیم با عشق در داستان‌های کودکان، موافق هستیم یا نه؟ نپرسیم باید برای آن‌ها از عشق بگوییم یا نه؟ نپرسیم عشق در داستان‌های کودک چه‌قدر و چه‌طور باید باشد؟ نپرسیم خردسالان و کودکان، درکی از عشق دارند یا نه؟ بپرسیم داستانی که خواندیم کتابی که دیدیم، چه تصویری از عشق به کودکان و ما نشان داد؟

«یک روز وقتی خرس کوچولو باز رفت به ماهیگیری، ببر کوچولو گفت: همیشه وقتی تو می‌روی، من خیلی تنها می‌شوم. برایم از راه دور نامه بنویس که خوش‌حال بشوم. خب؟»

خرس کوچولو می‌رود و ببر کوچولو تنها می‌ماند. حس تنهایی و بعد دلتنگی به سراغ ببر کوچولو می‌آید. ساعت‌ها انتظار، او را کسل و بی‌حوصله می‌کند. او دراز می‌کشد و هیچ‌کاری نمی‌کند تا خرس کوچولو برگردد. دست و دل‌اش به انجام هیچ کاری نمی‌رود تا خرسی برگردد و او دوباره سرحال بیاید!

انتظار، بی‌حوصلگی، دلتنگی! واژه‌ها و احساس‌های آشنایی برا‌ی‌مان نیستند؟ کودک‌مان، همسرمان، دوست‌مان منتظر ماست، ما منتظر کسی هستیم، این احساس‌ها سراغ آن‌ها یا ما نمی‌آید؟ کودکان هم بی‌تاب می‌شوند مانند ما. آیا واژه‌ها و واکنش‌های کودکان متفاوت از ماست؟ همیشه وقتی تو می‌روی من خیلی تنها می‌شوم، یا دیر نیا، دل‌ام برای‌ات تنگ می‌شود، مرا از یاد نبر... این واژه‌ها  از زبان یک کودک است یا بزرگسال؟ آیا در این مورد، واژه‌های ما متفاوت هستند؟

خرس کوچولو یک شیشه جوهر آبی و یک پر قناری همراه خودش می‌برد تا بین ماهیگیری برای ببری نامه بنویسد: «ببری عزیز! جانم برایت بگوید که من حالم خوب است. تو چطوری؟ تا من برگردم، پیازها را پوست بکن و سیب‌زمینی‌ها را بپز، چون ممکن است ماهی داشته باشیم، می‌بوسمت. دوستت، خرسی.»

ما نامه‌مان را چگونه آغاز می‌کنیم؟ دختر عزیزم، دوست عزیزم، همسر عزیزم. واژه‌هایی که به جای عزیز انتخاب می‌کنیم، چه‌قدر معنای متفاوتی دارند؟ مهربان، دوست‌داشتنی، عشق و هزاران واژه‌ی دیگر همان معنای دوست داشتن را دارند در ظاهری دیگر!

می‌بوسم‌ات، دوست‌ات دارم، همسرت، مادرت، پدرت، دوست‌ات و ... نام‌مان را می‌نویسیم. یا نامه را چنین به پایان می‌بریم، با عشق، با مهر... یا از همیشه دوست داشتن و واژ‌ه‌هایی از این دست می‌گوییم. متن نامه‌ی ما چه‌قدر متفاوت است؟ تا من برگردم... درس‌ات را بخوان، این کار و آن کار را بکن، مراقب سلامتی‌ات باش و چیزهای دیگر.

تا این‌جا، این نامه در یک کتاب کودک با نامه‌هایی که ما می‌نویسیم چه‌قدر متفاوت بود؟ حس ما از انتظار و دلتنگی و تنهایی چه‌قدر متفاوت از حس ببری است؟ :«نه پیاز پوست کنده بود، نه سیب‌زمینی پخته بود. جارو نکرده و گل‌ها را هم آب نداده بود. حوصله‌ی هیچ‌کار نداشت، چون دوباره تنها شده بود.»

درک ما از تنهایی چه‌قدر با درک کودکان از تنهایی متفاوت است؟ حالا بیاییم به این پرسش فکر کنیم، چرا کتاب‌های کودکان چنین موضوعاتی را برای نوشتن انتخاب می‌کنند؟

نامه‌ی خرسی، شب به ببری می‌رسد، وقتی خرسی به خانه می‌آید، نامه را به ببری می‌دهد: «می‌توانی فردا نامه را یک کم زودتر بفرستی؟ مثلا با پیک بادپا؟»

خرسی دوباره به ماهیگیری می‌رود و نامه می‌نویسد او حتی تمبر هم می‌زند: « دوست عزیزم ببری. همه‌ی کارها را همان‌طور  که دبروز برایت نوشتم انجام بده. امیدوارم حالت خوب باشد. با سپاس و بوس فراوان. دوست تو، خرسی.»

ما نامه‌مان را چگونه به پایان می‌بریم؟

خرس به سختی می‌تواند کسی را پیدا کند که نامه را برساند. گفت‌وگوی زیبا و جالب او در این کتاب با جانوران دیگر را ببینید و بخوانید. او از ماهی و موش و فیل و الاغ و مرد قد کوتاه می‌خواهد نامه را برسانند. خرسی از اردکی می‌خواهد که نامه را ببرد و او می‌گوید: «عجله دارم. باید به یک تشییع جنازه بروم.» و در دو تصویر بعد، ما می‌بینیم که روباه اردک را بغل زده و می‌گوید: «من وقت ندارم. باید به تشییع جنازه اردک بروم.» و خرسی می‌گوید: « چقدر زندگی کوتاه است!»

تا این‌که خرگوش بادپا از راه می‌رسد و نامه را به ببری می‌رساند: «نامه را از اول به آخر و از آخر به اول خواند: «حالا دوباره حالش سرجا آمد و پیازها را پوست کند، سیب‌زمینی‌ها را پخت، خانه را جارو کرد و...» این واژه‌ها را به دقت بخوانید: «و زندگی زیبا شد.» آن شب که خرسی به خانه می‌آید، ببری دیگر بی‌حوصله نیست: «بعد از خوردن غذای خوشمزه جشن گرفتند، بزن و بکوب و پایکوبی به راه انداختند. خرسی با قاشق چوبی ویولن زد و ببری با جارو کمانچه زد... ببری بلند گفت: امروز بهترین روز زندگی‌ام است.»

فردای آن روز، ببری برای چیدن قارچ بیرون می‌‌رود و این بار او برای خوش‌حال کردن خرسی نامه می‌نویسد: «من امروز برایت نامه می‌نویسم تا خوش حال بشوی. به‌زودی همدیگر را می بینیم. امشب شام قارچ آب‌پز با کره داریم.... می ‌بوسمت. دوست عزیزت، ببری .منتظرم باش.»

واژه‌های ببری چه تفاوتی با واژه‌های خرسی می‌کردند؟ به این فکر کنیم.

باقی داستان درباره‌ی اختراع تلفن و پست هوایی است. خودتان بخوانید و لذت ببرید. و این واژه‌های پایانی کتاب: «ببری گفت: وای، خرسی! زندگی خیلی خیلی زیباست. مگه نه؟ خرسی کوچولو گفت: آره، خیلی خیلی زیبا.» زندگی چرا زیباست؟

 اما کتاب دیگری از این مجموعه، تصویری متفاوت از عشق را نشان می‌دهد.

در کتاب «سلام کوچولو» کسی به زندگی ببری راه پیدا می‌کند و دوستی میان خرسی و ببری را برای چند روزی به‌هم می‌زند.

کتاب با این واژه‌ها آغاز می‌شود: «ماجرای این که چطور یک روز ببری کوچولو دیگر به خانه نیامد.» این ماجرا چیست؟ و چرا دیگر ببری به خانه نمی‌آید؟

ببری کوچولو، در جنگل خوک کوچولو را می‌بینید. ببری برای چیدن قارچ به جنگل رفته است اما سرگرم بازی با خوک می‌شود و با سبد خالی به خانه بازمی‌گردد. دو تصویر از بازی این دو را با هم ببینیم:

      

آن شب خرسی با گل کلم شام می‌پزد و ببری خواب خوک را می‌بیند! چه اتفاقی دارد می‌افتد؟

روز بعدش، خرسی برای ماهیگیری بیرون می‌رود و ببری قرار است خانه را مرتب و تمیز کند. اما سروکله‌ی خوک پیدا می‌شود و ببری را با خودش به استخر می‌برد و باز هم تمام روز را بازی می‌کنند: «ما با هم خوب جفت و جوریم. مگه نه، ببر کوچولو؟» و چه اتفاقی می‌افتد: «جارو کردن فراموش شد، پیاز خرد کردن فراموش شد، آتش روشن کردن فراموش شد... همه چیز فراموش شد.» آن چیز مهم‌تری که دارد فراموش می‌شود چیست؟

باز هم خرسی همه‌ کارها را انجام می‌دهد. روز بعد، ببری با سبدی از خانه بیرون می‌رود: «بین راه، وارد بیراهه شد..» به واژه‌ی بیراهه دقت کنید! داستان از کدام بیراهه سخن می‌گوید؟: «چون باید حتما به خوک کوچولو سر می‌زد.» و ببری به خانه‌ی خوک می‌رسد و چند روزی آن‌جا می‌ماند! روز اول به ببری خوش می‌گذرد اما روزهای دیگر ببری مجبور است تمام کارهای خوک را انجام بدهد. از گوزن نان بگیرد، از روباه، سوسیس، از مرغ، تخم‌مرغ، از گاو شیر و از موش کره و خسته به خانه بیایید تا به خوک غذا بدهد. تصویر را ببینیم:

«هر روز بساط همین بود... امروز، فردا، پس فردا...» ببری کار می‌کند و خوک کوچولو روی تخت استراحت می‌کند! تا یک روز، ببری کوچولو به یاد خرسی می‌افتد. وقتی خوک از غذایی می‌پرسد که ببری دوست دارد و ببری از ماهی می‌گوید: «وقتی ببر کوچولو این را گفت، دوباره به یاد خرس کوچولو افتاد و از روی جعبه پرید، سبدش را برداشت و داد زد: خداحافظ، خوک کوچولو...»

وقتی ببری به خانه می‌رسد، خرسی دیگر آن‌جا نیست!: «در بسته بود و کلی گرد و خاک جلوی خانه جمع شده بود...» ببری با دیدن این منظره خیلی می‌ترسد. خرسی کجا رفته است؟: «نکند او مرده باشد؟»

ببری همه جا را دنبال خرسی می‌گردد.: «تا رمق در پاهایش داشت، دوید.» ببری که ناامید شده روی زمین می‌افتد و : «دلش خواست بمیرد، تا آخر دنیا» او دل‌اش نمی‌خواست دیگر زنده باشد!

چه اتفاقی برای خرسی افتاده است؟ او منتظر ببری مانده و چون از او خبری نشده، به جست‌وجوی او از خانه بیرون آمده. یک نامه به در آویزان کرده اما باد آن را برده است: «رفتم دنبال تو بگردم ببری.»

او از خوک هم سراغ ببری را گرفته بود. این گفت‌وگوی جالب میان این دو را بخوانیم: «او به خوک کوچولو هم سرزده بود و پرسیده بود: تو ببری را ندیدی؟ خوک کوچولو گفته بود: کدام ببری؟ من ببری را نمی‌شناسم.» و کتاب می‌گوید: «دروغ می‌گفت. خب، معلوم است! ما که می‌دانیم.» ما چه چیزی را می‌دانیم؟: «و از خرسی دعوت کرده بود: حالا بیا تو، برایت کیک بپزم. خرس کوچولو گفته بود: نه، نه، باید دنبال ببری بگردم...» و این پاسخ زیبای خرسی: «ببری دوست من است.»

خرسی که ببری را پیدا نمی‌کند، بازمی‌گردد به خانه و ببری هم که خسته شده برمی‌گردد. این دو جشن می‌گیرند و این واژه‌های پایانی: «ما از چیزی نمی‌ترسیم. ما نظم و آرامش داریم. مگه نه خرسی؟»

چرا خواندن و دیدن داستان‌های خرسی و ببری برای کودکان خوب است؟ چرا این داستان‌ها برای کودکان نوشته شده است؟ احساس خرسی و ببری در داستان دوم و یا آمدن خوک به زندگی او، برای ما بیگانه بود؟ چرا کودکان باید این داستان‌ها را بخوانند؟ گمان می‌کنم پاسخ‌اش را بدانید!

نویسنده
عادله خلیفی
Submitted by editor2 on