شاه میداس عاشق سکههای طلا و دخترش است. وقتی به پیرمردی کمک می کند، جوانی ظاهر میشود و اعلام میدارد که حاضر است آرزوی او را برآورده سازد. آرزوی شاه میداس این است که به هرچه دست بزند، طلا شود.
جوان آرزوی شاه را برآورده میکند اما حاصل آن میشود که لطافت، زیبایی و روح زندگی از قصر و باغ و دخترش رخت برمیبندد. شاه پشیمان میشود و درصدد جبران اشتباه خود برمیآید. تصاویر رنگی این افسانهی کوتاه که بیشتر از رنگهای زرد طلایی استفاده شده است، نقشی قابل توجه دارند و موضوع حرص و طمع و فاقد ارزش بودن طلا در مقایسه با ارزشهای معنوی با زبانی روان به زیبایی تصویر میشود. داستان چون بیشتر افسانهها کارکرد اخلاقی- تربیتی دارد و عشق میان پدر و فرزند و عشق به طبیعت را به خوبی بازمینمایاند.