موقعی که فلیکر- کرم شبتاب- داشت نزدیک رودخونه پرواز میکرد، ماه کامل رو دید که در آسمون میدرخشه و نور اون در آب، میتابید و میلرزید. ماه، بسیار قشنگ و درخشان بود. در حالی که فلیکر از میان درختان بلند پرواز میکرد، سروصدای ترسناکی شنید. دور و برش رو نگاه کرد، اما نتونست چیزی ببینه. حتماً تنهٔ درختی بوده که در آب رودخونه شناوره.
با سرعت از میان درختان بلند بلوط گذشت و به کلبهٔ کوچکی رسید. مردی بیرون کلبه نشسته بود و سرش رو به کندهکاری روی یک تکه چوب گرم کرده بود. مرد، سرش رو بلند کرد و فلیکر رو دید که میدرخشه. از روی صندلی چوبیش برخاست و سعی کرد که فلیکر رو بگیره و توی یک شیشه بندازه.
فلیکر با تمام سرعتی که میتونست پرواز کرد و خودش رو به بالاترین برگی که میدونست اونجا در امانه، رسوند. بعد به ماه نگاه کرد و شروع کرد به زیر لب، خوندن.
در همین موقع، مرد که یواشکی بالا اومده بود، فلیکر رو گیر آورد و انداخت توی شیشه: «آهاه! گرفتمت!» بعد فلیکر رو توی خونهاش برد و شیشه رو روی نرده گذاشت. مرد روی صندلی چوبیش نشست و سرش رو به تکهچوب گرم کرد.
فلیکر گهگاه نور میداد؛ اما چیزی نگذشت که خسته شد. در شیشه خیلی محکم بسته شده بود و فلیکر احساس میکرد که هوای کافی توی شیشه نیست. و بالاخره فلیکر افتاد ته شیشه.
مرد دید چه اتفاقی افتاده و در شیشه رو باز کرد و توی اون رو نگاه کرد: «چی شده؟ چرا دیگه برق نمیزنی؟»
فلیکر نفس عمیقی کشید و از توی شیشه پرید بیرون. پرواز کرد و پرواز کرد و پرواز کرد و تا وقتی که کاملاً دور نشده بود، از پرواز دست نکشید. بالاخره یک صنوبر آبی پیدا کرد و تمام شب، دور اون پرواز کرد. بله، اون خوشحال بود که حالا دیگه توی شیشه زندونی نیست.