برق امید در چشمان کودکان، انگیزه‌ی‌ ما را دو چندان می‌کند

گزارش «با من بخوان» از کمپین «یک آموزگار، یک کلاس، یک کتابخانه» در استان هرمزگان، شهرستان بشاگرد.

زهرا شوندی از ترویج‌گران داوطلب خلاق و باانگیزه‌ای است که از اسفند 1397 به برنامه‌ی «با من بخوان» و کمپین «یک آموزگار، یک کتابخانه، یک کلاس» پیوسته است. گزارش‌های پر احساس و در عین حال دقیق او از شرایط منطقه و روند پیشرفت برنامه در کلاس‌های تحت پوشش نشان می‌دهد که اگر کار ترویج کتابخوانی به شیوه‌ای هدف‌مند، مستمر و با همکاری آموزگاران و مربیان دلسوز و علاقه‌مند انجام ‌شود، می‌تواند حتا در کوتاه‌مدت دستاوردهای چشم‌گیر و کم‌نظیری داشته باشد.

در ادامه یکی از گزارش‌های این ترویج‌گر را با شما به اشتراک گذاشته‌ایم. بر این باوریم نکاتی که در این گزارش آمده می‌تواند برای دیگر ترویج‌‎گران، کتابداران، مربیان و آموزگاران مناطق محروم ایران نیز سودمند باشد. مستندسازی و به اشتراک گذاشتن تجربه‌ها یکی از ابزارهایی است که می‌تواند به هموار کردن راه دشوار آموزش کودکان یاری رساند.

 

  • گزارش سفر به استان هرمزگان، روستاهای شهرستان بشاگرد
  • اجرای کمپین یک آموزگار، یک کلاس، یک کتابخانه - برنامه با من بخوان
  • ترویج‌گر: زهرا شوندی
  • تاریخ گزارش: آذر 98

منطقه‌ی بشاگرد، در شرق استان هرمزگان در فاصله‌ی حدود 300 کیلومتری از مرکز بندرعباس، با روستاهای متعددی که در اطراف خود دارد، به سبب دوری از مرکز هرمزگان و نداشتن جاده‌ی آسفالت و امکانات اولیه‌ی زندگی، از جمله محروم‌ترین مناطق این استان به شمار می‌آید. منطقه‌ای که برای رسیدن به آن باید کیلومترها و ساعت‌ها در جاده‌های خاکی ناهموار و پر پیچ و خم، از سراشیبی‌ها و سرازیری‌های فراوان و گردنه‌های خطرناک گذشت تا محرومیت را از نزدیک دید. برای رفتن به منطقه‌ی بشاگرد، باید از بندرعباس به شهرستان میناب و سپس به شهر سردشت سفر کرد. پس از سردشت جاده‌های خاکی و صعب‌العبور آغاز می‌شود.

خانه در آن‌جا یعنی کپر و فرش زیر پا حصیر است. از بهداشت خبری زیادی نیست و سطح آموزش و پرورش بسیار ضعیف است و بسیاری از دانش‌آموزان به خصوص دختران به دلیل سختی و دوری راه تنها تا کلاس ششم امکان ادامه تحصیل دارند.

در سفر قبلی به این منطقه به روستاهای «زمین‌حسن»، «دوگنویر» و «تیسو» رفتم و با نصب کتابخانه‌های پارچه‌ای کلاسی و برگزاری نشست‌های بلندخوانی و فعالیت‌های در پیوند با آن، کار ترویج کتابخوانی در این منطقه را در قالب کمپین «یک آموزگار، یک کلاس، یک کتابخانه» آغاز کردم. هدف این کمپین، ترویج کتاب‌خوانی در مناطق محرومی است که امکان راه‌اندازی کتابخانه در آن‌ها وجود ندارد. کمپین «یک آموزگار، یک کلاس، یک کتابخانه» با همکاری آموزگاران علاقه‌مند به کتاب و کتاب‌خوانی اجرا می‌شود.

 

در همین راستا در آذر ماه 1398 بار دیگر عازم منطقه شدم. گزارش این سفر در ادامه می‌آید.

روستای اول- روستای کاهگن

روستای کاهگن یکی از روستاهای خوش آب‌و‌هوای بشاگرد است که در 300 کیلومتری بندرعباس و به فاصله‌ی 60 کیلومتری از شمال مرکز شهر سردشت واقع شده است. کل جمعیت آن حدود 70 نفر است که 20 نفر از این جمعیت را کودکان و نوجوانان تشکیل می‌دهند که تنها 13 نفر از این کودکان در این روستا دانش‌آموز هستند و تعدادی کمی از آن‌ها هم برای ادامه تحصیل به شهر سردشت منتقل شده‌اند. سال 1392 زمین‌لرزه‌ای به بزرگی 6.2 ریشتر در این روستا رخ داد و موجب ویرانی بسیاری از منازل مسکونی شد. پیش از زمین‌لرزه اهالی این روستا کپرنشین بودند و در کلبه‌هایی کپری زندگی می‌کردند و تنها تعداد کمی از آن‌ها ساختمان‌هایی با بلوک آجری داشتند. پس از زمین‌لرزه که بسیاری از خانه‌ها از بین رفتند، طرح‌های عمرانی جدیدی در راستای کمک به بهبود زندگی اهالی این روستا از طرف دولت ارائه شد که در نهایت منجر به ساخت ساختمان‌های مسکونی امروزی در این روستا و کپرزدایی کامل آن شد.

نمایی از خانه‌های ساخته شده در روستای کاهگن بعد از زمین‌لرزه

برای رسیدن به این روستا تا فاصله‌ی 30 کیلومتری از شهر سردشت، تا روستای گوهران جاده آسفالت است و با این‌که جاده پر پیچ‌ و خم است، به دلیل داشتن آسفالت، عبور و مرور در آن تا حدودی راحت است. بعد از گوهران، جاده‌ی خاکی شروع می‌شود. جاده‌ای پر از سراشیبی و سرازیری و گردنه‌های خطرناک که محل عبور و مرور روزانه‌ی بسیاری از دانش‌آموزانی است که برای ادامه تحصیل به شهرستان می‌روند...

 

جاده‌ی منتهی به روستای کاهگن

 از چند روستا گذشتیم تا به روستای کاهگن رسیدیم.

در سفر قبلی‌ام به این روستا، وقتی پس از سلام و احوال‌پرسی اولیه با کودکان و نوجوانان، به آن‌ها گفتم که امروز این‌جا هستم که با هم کتاب بخوانیم و گفت‌وگو کنیم، با وجود کم‌حرف بودن‌شان، شادی را در چهره‌های ساکت‌ آن‌ها حس کردم. آن‌ها گفتند که تا به حال کتابی به غیر از کتاب درسی نخوانده‌اند و تنها تعداد کمی از آن‌ها یک یا دو کتاب داستان را که به طور اتفاقی در دسترس‌شان قرار گرفته بود، خوانده بودند. پس از بلندخوانی کتاب المر، آن‌قدر هیجان زده شده بودند که زینب و محدثه که کلاس پنجمی بودند، از من خواستند کتاب‌هایی را که همراه‌ام بود در روستای‌شان بگذارم تا خودشان جلسات بلندخوانی تشکیل دهند. با این‌که از صمیم قلب، دلم می‌خواست کوله‌کتاب‌ام را به دانش‌آموزان پرشور این روستا بسپارم، اما از آن‌جا که قرار بود فردای آن روز به روستای دیگری بروم، امکان این کار وجود نداشت. پس تنها سه کتاب به آن‌ها هدیه دادم و قول دادم که به زودی با کتاب‌های بیش‌تری بازگردم. تمام شش ماهی که از سفر آخرم می‌گذشت، نگاه ساکت و آرام و چشمان درخشان این کودکان که با تمام وجود به بلندخوانی گوش سپرده بودند، از خاطرم بیرون نمی‌رفت. تا این‌که سرانجام بسته‌ی کتابخانه‌ی کلاسی‌شان از سوی برنامه‌ی «با من بخوان» آماده شد.

تصویری از نشست بلندخوانی کتاب المر در روستای کاهگن در سفر قبلی -  خرداد 98

پیش از سفر آذرماه به بشاگرد، با یکی از دانش‌آموزان روستای کاهگن تماس گرفتم و گفتم که با یک کتابخانه‌ی کلاسی و چندین کتاب خیلی زود به دیدارشان خواهم رفت. صبح روز 18 آذرماه به روستای کاهگن رسیدم. قرار ما در مدرسه کوچک روستا، دبستان «عبدالله بن عمیر» بود. از اول هفته، مدرسه به دلیل بارندگی زیاد تعطیل شده بود. با این حال 8 نفر از دانش‌آموزان با ذوق و شوق به مدرسه‌ آمده بودند تا کتاب‌های‌شان را تحویل بگیرند. مدرسه‌ی کوچک آن‌ها یک کلاس دارد که در آن 13 دانش‌آموز مشغول به تحصیل هستند که 2 نفر پیش‌دبستانی، یک نفر سوم، 3 نفر چهارم، 2 نفر پنجم و 5 نفر ششم هستند. هنگام تحویل کتاب‌ها، آموزگارشان گفت: «در چند ماه گذشته دانش‌آموزان چنان با شور و هیجان از برنامه‌ی نشست قبلی کتاب‌خوانی با شما سخن می‌گفتند که من شگفت‌زده و کنجکاو شده بودم که مگر یک جلسه کتاب‌خوانی چقدر می‌تواند جذاب باشد؟ من در این مدت، بیش‌تر از بچه‌ها ذوق داشتم که در این دیدار حضور داشته باشم و با نحوه‌ی کتاب‌خوانی شما آشنا شوم.»

وقتی از بچه‌ها پرسیدم که آیا به یاد دارند در سفر قبلی چه کتابی را با هم خواندیم، یک به یک با شور و هیجان و با جزییات شروع به تعریف کردن داستان المر کردند. من از این‌که تنها با یک‌بار خواندن، داستان المر این‌گونه در حافظه‌ی آن‌ها هک شده بود، به وجد آمدم. پس از کمی گفت‌وشنود، کودکان گفتند از این که در سفر قبلی با من آشنا شدند، بسیار خوشحال هستند ولی از این‌که من نزدیک‌شان نیستم و نمی‌توانم زودتر به آن‌ها سر بزنم ناراحت می‌شوند. این اتفاقی‌ست که در بیش‌تر روستاها به آن برمی‌خورم و همیشه در جواب به خواسته‌ی آن‌ها که بیش‌تر در کنار آن‌ها باشم، حس غمناکی را تجربه می‌کنم. به آن‌ها گفتم من خوشبخت‌ترین آدم روی زمین هستم چون دوستان کوچک و خوش‌قلبی مانند آن‌ها در این روستا پیدا کرده‌ام. اگرچه از آن‌ها دور هستم ولی نزدیک‌ترین راه برای ارتباط بین من و آن‌ها، کتاب است. از آن‌ها خواستم که هرگاه دلتنگ شدند به یاد من، یک کتاب با صدای بلند بخوانند و این صحبت‌ها زمینه‌ای شد برای بلندخوانی کتاب «قورباغه دوست پیدا می‌کند»...

بلندخوانی کتاب «قورباغه دوست پیدا می‌کند» در مدرسه روستای کاهگن - آذر 98

ماجرای دوستی قورباغه و خرس کوچولو، تجربه‌ای بود که بیش‌تر کودکان همانندش را یک بار حس کرده بودند و احساس همذات‌پنداری با قورباغه و خرس کوچولو در چشمان‌شان پیدا بود. جالب بود که در هنگام بلندخوانی، آموزگار هم پا‌به‌پای کودکان به داستان گوش می‌داد و همراه با دانش آموزان به پرسش‌ها پاسخ می‌داد. او می‌گفت آن‌قدر بچه‌ها از بلند خوانی تعریف می‌کردند که واقعا دوست داشتم بدانم بلندخوانی یعنی چه و چگونه است.

بعد از پایان بلندخوانی، باید نکاتی را با این آموزگار مشتاق و علاقه‌مند به کتاب، در میان ‌می‌گذاشتم تا بتواند پس از این برای دانش‌آموزان‌اش بلندخوانی را اجرا کند. بنابراین بهترین فرصت بود که دانش‌آموزانی را که با داستان جدید قورباغه و خرس کوچولو آشنا شده بودند برای مدتی کوتاه با نقاشی‌های‌شان تنها بگذاریم. به آن‌ها گفتم که اگر بخواهید یک نقاشی به بهترین دوست‌تان هدیه دهید چه چیزی می‌کشید.... و آن‌ها شروع به نقاشی کردند.

در این فاصله نکاتی کلی درباره‌ی نحوه بلندخوانی، و فعالیت های قبل و پس از آن را با آموزگار مرور کردم و از او خواستم که بعد از هر بلندخوانی به کمک دستنامه‌ها، فعالیت‎هایی را مانند گفت‌وگو، نقاشی، نمایش، کاردستی و... در پیوند با موضوع کتاب ترتیب بدهد.

توضیح کتاب‌ها و نحوه‌ی کار با آن‌ها برای آموزگار روستای کاهگن - آقای خاندل

در پایان کتابخانه‌ی کلاسی آن‌ها را به دیوار کلاس نصب کردیم و کتاب‌ها را درون آن قرار دادیم.

نصب کتابخانه کلاسی و قرار دادن کتاب‌ها درون آن

خوشحالی دانش‌آموزان از کتابخانه کلاسی کوچک‌شان که رنگ و بوی تازه‌ای به کلاس‌شان داده بود، و نگاه پر شور و خندان آن‌ها، پایان خوش سفر به روستای کاهگن بود.

روستای دوم - روستای بلبل‌آباد

روستای بلبل‌آباد، روستایی در 250 کیلومتری بندرعباس و 40 کیلومتری غربی سردشت قرار دارد. برای رسیدن به این روستا هم باید مسیر طولانی پیچ در پیچ در دل کوهستان و پر از فراز و نشیب را طی کرد. بلبل‌آباد روستایی در قلب بشاگرد است که شرایط متمایز و بهتری نسبت به دیگر روستاهای محروم منطقه دارد و یکی از دلایل پیشرفت در این روستا اتحاد، همدلی و سخت‌کوشی مردم این روستا است.

جاده کوهستانی بشاگرد، مسیر منتهی به روستای بلبل‌آباد

روستای بلبل‌آباد در بشاگرد به روستای بی‌دود معروف است. هیچ‌کس در این روستا هیچ نوع دخانیات و مواد مخدری استفاده نمی‌کند و هر کسی هم که وارد این روستا می‌شود حق ندارد این قانون را زیر پا بگذارد. جالب این‌که یکی از شروط ضمن عقد دختران روستای بلبل‌آباد این است که داماد باید به دور از هر نوع دود و دخانیات باشد. به همین دلیل این روستا به پاک‌ترین روستای ایران نیز معروف است.

نمای بیرونی از روستای بلبل‌آباد بشاگرد

طی سفرهایی که در سال های گذشته به روستاهای بشاگرد داشته‌ام، به این سبب که هدف‌ام حضور در روستاهای دورافتاده‌تر بود، همیشه از کنار این روستا عبور می‌کردم. تا این‌که یک بار پیامی از یکی از آموزگاران علاقه‌مند این روستا دریافت کردم که مرا به برگزاری کتابخوانی در روستای‌شان دعوت کرده بود. این پیام برای من نشانه‌ای بود از اهمیت کتاب و کتابخوانی در این مدرسه. بنابراین با توجه به این‌که سفر آذرماه من به بشاگرد با بارندگی شدید در منطقه همراه بود و امکان رفتن به روستاهای دور افتاده فراهم نبود، بهترین فرصت پیش آمد که به دیدار دانش‌آموزان روستای بلبل‌آباد بروم. 

هنگام ورود به این روستا چهره‌ی بشاش و صمیمی روستاییان خبر از امید و زندگی در روستا می‌داد. وقتی وارد مدرسه شدم، دانش‌آموزان در حیاط مدرسه مشغول بازی بودند و به محض ورود با استقبال گرم‌شان روبه‌رو شدم. نام مدرسه‌ی آن‌ها «رضوان» بود که دارای 4 کلاس و 4 معلم بود. در این مدرسه 91 دانش‌آموز در شش پایه مشغول به تحصیل بودند.

از آن‌جا که همه‌ی دانش‌آموزان هر شش پایه مشتاق به شرکت در برنامه‌ی کتاب‌خوانی بودند، به دلیل فرصت کمی که در این روستا داشتم، تصمیم به برگزاری دو نشست بلندخوانی گرفتم. نشست اول برای دانش‌آموزان پایه‌های اول تا سوم و نشست دوم برای دانش‌آموزان چهارم تا ششم.

گروه اول برای بلندخوانی در نمازخانه‌ی مدرسه جمع شدند. کتاب‌ها را روی میز قرار داده بودم و با زیر و رو کردن کتاب‌ها در فکر این بودم که کدام کتاب را برای بلندخوانی انتخاب کنم که ناگهان چند نفر از آن‌ها فریاد زدند «آن کتابِ رنگی‌رنگی را برای‌مان بخوان»... و این‌گونه شد که بلندخوانی کتاب المر شروع شد. با این‌که تعداد کودکان زیاد بود، ولی بادقت به داستان المر گوش سپردند. از پاسخ‌های‌شان به پرسش‌هایی که در هنگام بلندخوانی می‌پرسیدم متوجه شدم که دانش‌آموزان روستای بلبل‌آباد، برخلاف کودکان دیگر روستاهای بشاگرد، اجتماعی‌تر هستند و از اعتماد به نفس بالاتری برخوردارند. به گفته‌ی آموزگاران این تاثیر تعامل دانش‌آموزان با یک‌دیگر در اجرای طرح‌های فرهنگی و هنری مانند نقاشی، کاردستی، نمایش و تئاتر و ... در مدرسه است. آن‌ها بی‌پروا و بدون خجالت با فراز و فرودهای داستان المر همراه بودند و برای هر لحظه‌ی داستان، حدس و گمان تازه و خلاقانه‌ای داشتند. این انرژی و همراهی آن‌ها با شخصیت‌های کتاب، مرا بیش‌تر از آن‌ها شگفت‌زده کرده بود. در پایان وقتی به جشن المر برخوردیم، آن‌ها خوشحال از این‌که یک تجربه‌ی یکسان و مشابه با جشن سالانه المر دارند گفتند «ما نیز در روستای‌مان، تابستان هر سال به مناسبت داشتن روستایی پاک و بدون دود و دخانیات، دور هم جمع می‌شویم و در این روز همه لباس نو و رنگی می‌پوشیم و شادی و سلامتی خود را جشن می‌گیریم.» که به گفته آموزگاران ساکنان این روستا امسال سی و سومین سال پاکی روستای‌شان را در تابستان جشن گرفتند.

بعد از بلندخوانی المر، وقتی به آن‌ها گفتم نوبت گروه دوم است که برای آن‌ها کتاب بخوانم، اما کودکان گروه اول از من خواستند که آن‌ها نیز همچنان در اتاق بمانند و دوباره در بلندخوانی شرکت کنند. از آن‌جا که مجموع کودکان گروه اول و دوم بسیار زیاد می‌شد، از کودکان گروه اول پرسیدم اگر شما جای المر بودید و با دیگران فرق داشتید، دوست داشتید چه شکلی باشید... هر یک از آن‌ها شروع کردند به گفتن آن‌چه در تخیلات‌شان بود... و از آن‌ها خواستم که آن‌چه در ذهن خود دارند نقاشی کنند و این‌گونه شد که آن‌ها برای نقاشی به کلاس‌شان رفتند و دانش‌آموزان گروه دوم برای بلندخوانی جمع شدند.

گروه دوم را کودکان پایه‌های چهارم، پنجم و ششم تشکیل می‌دادند، به نسبت گروه اول، آرام‌تر و کم حرف‌تر بودند. پیش از بلندخوانی برای این‌که با آن‌ها ارتباط برقرار کنم، شروع به گفت‌وگو کردم. از آن‌ها پرسیدم: آیا شده تا به حال صاحب چیزی باشید که به آن علاقه زیادی دارید؟ آن‌قدر دوست‌اش داشته باشید که بعد از کهنه شدن و یا خراب شدن‌اش هم دل‌تان نیاید آن را دور بیاندازید؟ آن‌ها ساکت و بی‌صدا مرا نگاه می‌کردند و به سختی یک یا دو نفر خیلی کوتاه از تجربه‌های‌شان گفتند و بقیه همچنان ساکت بودند. بلندخوانی کتاب یک داستان محشر را آغاز کردم. خیلی نگذشت که حدس و گمانه‌زنی درباره‌ی اتفاق‌هایی که برای روانداز محشر جوزف می‌افتاد، کم‌کم آن‌ها را به سخن واداشت. به طوری که دیگر در حدس زدن در باره‌ی هر صفحه، میان این دانش‌آموزان کم‌حرف، حس رقابتی به وجود آمده و شور و هیجان زیادی برپا شده بود. چنان‌که وقتی به آخر کتاب و دکمه گم‌شده‌ی جوزف رسیدیم، بچه‌ها دوست داشتند کتاب همچنان ادامه داشته باشد.

بلندخوانی کتاب یک داستان محشر در روستای بلبل‌آباد بشاگرد- مقاطع چهارم، پنجم، ششم- آذر 98

پس از بلندخوانی گروه دوم، دانش‌آموزان گروه اول با ذوق پشت در ایستاده بودند که نقاشی‌های المری خود را به من نشان دهند. خلاقیت آن‌ها در به تصویر کشیدن تخیلات‌شان، ذوق و علاقه آن‌ها را به کتاب ثابت کرد.

نازنین می‌گفت: «من عاشق رنگین‌کمان هستم و همیشه بعد از باران، بالای تپه به تماشای رنگین‌کمان می‌نشینم. من اگر مانند المر با همه فرق داشتم دوست داشتم یک رنگین‌کمان بنفش باشم که با همه رنگین‌کمان‌های هفت‌رنگ دیگر فرق داشته باشم.»

مهتاب می‌گفت: «من اگر می‌توانستم با بقیه فرق داشته باشم دوست داشتم یک ماهی کوچک رنگی در دریا باشم که با ماهی‌های قرمز دیگر فرق داشته باشم.»

فاطمه می‌گفت: «هر چیز در این دنیا با دیگری فرق دارد. مانند نقاشی من که حتی کوه‌ها هم شبیه یک‌دیگر نیستنند. من هم یک المرم و با همه دوستان‌ام فرق دارم و از این‌که دوستان زیادی دارم خوشحالم.»

نیایش می‌گفت: «من اگر المر بودم دوست داشتم یک درخت رنگی باشم که با درخت‌های دیگر در جنگل فرق داشته باشم.»

و ده‌ها نقاشی دیگر که پشت هر کدام هزاران فکر زیبا وجود داشت...

دیگر نوبت به تحویل کتاب‌ها و نصب کتابخانه کلاسی رسیده بود. با مشورت آموزگاران و برای این‌که کتابخانه در جایی نصب شود که همه‌ی کلاس‌ها و آموزگاران به آن دسترسی داشته باشند، مدیر مدرسه یک اتاق کوچک را معرفی کرد که در سالن مدرسه قرار داشت و محل اجتماع دانش‌آموزان برای انجام کارهای فرهنگی و هنری بود. به کمک آموزگاران، کتابخانه کلاسی را در آن اتاق نصب کردیم و کتاب‌ها را درون آن قرار دادیم. سپس در جلسه‌ای یک ساعته، در مورد نحوه‌ی بلندخوانی و فعالیت‌های در پیوند با آن  توضیحاتی به آموزگاران و مدیر مدرسه ارائه شد.

نصب کتابخانه کلاسی درمدرسه رضوان- روستای بلبل آباد بشاگرد -آذر 98

روستای سوم- روستای دهوست

این روستا یکی از محروم‌ترین و دورافتاده‌ترین روستاهای بشاگرد است که در 350 کیلومتری از بندرعباس و 80 کیلومتری شرق سردشت واقع شده است. این روستا یکی از روستاهای هدف کمپین بود که آموزگاری فعال و علاقه‌مند دارد. متاسفانه به دلیل بارندگی شدید، بالا آمدن آب رودخانه و بسته بودن جاده، برنامه‌ی سفر به این روستا لغو شد. من پیش از این چندین بار به این روستا سفر کرده و با معلم این روستا آشنا شده بودم. در سفرهای قبلی، شاهد علاقه کودکان این روستا به کتاب بودم و به آن‌ها قول داده بودم که برای‌شان یک کتابخانه‌ی کلاسی بیاورم. پس از هماهنگی‌ها، بسته کتاب و کتابخانه‌ی دیواری را یکی از دانش‌آموزان این روستا سپردم که هم اکنون در مدرسه‌شبانه‌روی سردشت مشغول به تحصیل و از سفیران نوجوان بسیار فعال کتابخانه کودک‌محور امید است. او با آموزگار مدرسه دهوست در ارتباط است و قرار شد در زودترین زمان ممکن کتاب را به این آموزگار برساند. امیدوارم در گزارش‌های بعدی، بتوانم عکس‌ها و گزارش کامل‌تری از کتاب‌خوانی در مدرسه روستای دهوست تهیه کنم.

تصویری از کودکان علاقمند به کتاب در روستای دهوست- ارسالی از سفیر کتابخانه امید - آذر 98

زهرا شوندی

آذر 1398

 

با کمپین «یک آموزگار، یک کتابخانه، یک کلاس» آشنا شوید:

کمپین «یک آموزگار، یک کتابخانه، یک کلاس» زیرمجموعه‌ای از برنامه «با من بخوان» – برنامه‌ی ترویج کتابخوانی موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان - است که با همکاری گروه دوستداران «با من بخوان» اجرا می‌شود با این هدف که گروه بزرگ‌تری از آموزگاران و کلاس‌های درس از خدمات برنامه‌ی «با من بخوان» بهره‌مند شوند.

گروه هدف کمپین «یک آموزگار، یک کلاس، یک کتابخانه» کلاس‌هایی هستند که در مناطق محروم قرار دارند و مدرسه امکان تامین هزینه‌های اجرای برنامه «با من بخوان» در آن کلاس را ندارد.

هدف از اجرای این کمپین فراهم کردن کتابخانه‌های کوچک با کتاب‌های باکیفیت در هر کلاس در مناطق محروم و آموزش روش‌های بلندخوانی و سهیم شدن کتاب با کودکان به آموزگاران مناطق محروم است.

«یک آموزگار، یک کلاس، یک کتابخانه» کمپینی است که یک سوی آن یک ترویج‌گر یاآموزگار علاقمند و دلسوز قرار دارد و سوی دیگر آن پشتیبانی که هزینه اجرای برنامه‌ی «با من بخوان» در یک یا چند کلاس درس را برای یک دوره یا چند دوره تامین کند.

شما هم می‌توانید پشتیبان این کمپین باشید!

 

نویسنده
گروه با من بخوان
Submitted by editorsa on