مریم نه سال داشت و خواهرش فاطمه دو سال. آنها با مادرشان در دهی زندگی میکردند. مریم عصرها بعد از تعطیل مدرسه در خانه میماند و از فاطمه نگهداری میکرد. مادرش هم پهلوی زنی که خیاط ده بود میرفت و تا غروب باهم خیاطی میکردند.
آن شب یکی از شبهای آخر زمستان بود. برف زیاد و قشنگی همهجا نشسته بود. عید نزدیک میشد. مادر مریم مجبور بود تا دیروقت کار کند. زیرا مردم لباسهایشان را برای عید میخواستند.
مریم و فاطمه آن شب تنها بودند. مریم چراغ را روشن کرد و چند تا هیزم توی بخاری گذاشت. فاطمه را روی زانویش نشاند و برایش قصه گفت: یک قصه، دو قصه، وسط قصهی سوم فاطمه خوابش برد. مریم تنها بیدار ماند. بیرون تا چشم کار میکرد سیاهی شب بود و سفیدی برف.
مریم میترسید. به خودش گفت: «نباید بترسم. هرچه روز هست شب هم هست، فقط هوا تاریک است.» ولی این حرفها ترس مریم را از بین نمیبرد.
با خودش فکر میکرد: «چرا ما باید تنها باشیم؟ چرا هیچکس به فکر ما نیست؟» چشمهایش را به آتش بخاری دوخته بود. شعلههای آتش جلو چشمش رقصیدند و رقصیدند. ناگهان از میان آنها یک پری خیلی خوشگل بیرون آمد.
پری آتش لباس سرخ قشنگی که ستارههای طلایی رویش چسبیده بود به تن داشت. دوتا بال طلایی کوچک هم روی شانههایش میدرخشید. تا پایش را از بخاری بیرون گذاشت به مریم سلام کرد.
مریم تا پری را دید تعجب کرد و گفت: «پری آتش، خوب شد آمدی، ما خیلی تنها بودیم. خواهش میکنم پهلوی ما بمان تا مادرم برگردد.» پری آتش خندهای کرد و گفت: «من نمیتوانم تا آمدن مادرت پهلوی شما بمانم، چون باید به همهی آتشها و چراغهای روشن ده سر بزنم و ببینم خوب میسوزند یا نه!. اگر بخواهی میتوانم تو را با خودم ببرم. پیش از آمدن مادرت به خانه برمیگردیم.» مریم قبول کرد. فاطمه را به بغل گرفت و با پری آتش از خانه بیرون آمدند. برفها از جلو پای آنها کنار میرفتند. درختان سفیدپوش در دو طرف راه سرشان را خم میکردند تا به پری آتش سلام کنند. به پنجرهی روشنی رسیدند.
پری آتش گفت: «اینجا اولین جایی است که باید به آتش و چراغشان سر بزنم.» مریم و پری آتش همراه باد که در را بازکرده بود داخل خانه شدند. این همان خانهای بود که مادرش آنجا کار میکرد. مادر مریم سرش را از روی لباسی که میدوخت بلند کرد و به زنی که با او کار میکرد گفت: «بچهها را در خانه تنها گذاشتهام خیالم ناراحت است، کاش نترسند و زود خوابشان ببرد.»
هنوز زنی که با مادر مریم کار میکرد جواب نداده بود که پری آتش به مریم گفت: «کار تمام شد. بیا برویم تا به همهی کارهایمان برسیم.» رفتند تا به پنجرهی روشنی رسیدند. اینجا خانهی معلم مریم بود. داشت انشاء شاگردان را میخواند. به انشاء مریم رسیده بود. سرش را بلند کرد و گفت: «مریم چه دختر خوبی است! کاش امشب که مادرش تا دیروقت کار میکند نترسد و زود خوابش ببرد.»
مریم دلش میخواست معلمش را بیشتر ببیند اما پری آتش گفت: «زود باش بیا برویم.» رفتند تا به خانهی بعدی رسیدند. اینجا خانهی پیرمردی بود که مریم هر روز او را میدید و به او سلام میکرد. پیرمرد پهلوی آتش نشسته بود و با زنش حرف میزد. مریم شنید که پیرمرد از زنش پرسید: «امشب مریم و فاطمه تنها هستند؟»
زنش جواب داد: «بله، اگر منتظر پسرمان نبودم میرفتم و به آنها سر میزدم.» مریم از پری آتش پرسید: «اینها از کجا میدانند که ما تنها هستیم؟» پری آتش گفت: «زود باش بیا برویم، توی ده کوچکی مثل ده ما همهکس از همهچیز خبر دارد.» به پنجرهی روشن دیگری رسیدند. اینجا خانهی دکاندار ده بود. دکاندار تازه از شهر برگشته بود و داشت چیزهایی را که خریده بود جابهجا میکرد. در میان آنها یک جفت کفش قشنگ بود.
دکاندار آن را به زنش نشان داد و گفت: «ببین این کفشها را مادر مریم خواسته بود برای مریم بیاورم.» زن دکاندار گفت: «چه کفشهای قشنگی، خوب شد یادم انداختی، امشب مادر مریم دیر به خانه برمیگردد. بچههایش تنها هستند. من چراغ را برمیدارم و میروم که به آنها سر بزنم.» مریم چشم از کفشها برنمیداشت. پری آتش گفت: «بیا برویم، دیر میشود.»
وقتیکه پری آتش و مریم راه افتادند، مریم گفت: «پری سرخپوش آتش، ما به خانهی خودمان میرویم، من دیگر نمیترسم. خیال میکردم که تنها هستیم و هیچکس به فکر ما نیست ولی حالا فهمیدم که دل همهی مردم ده پیش ما است. از تو خیلی متشکرم.»
آن شب وقتیکه مادر مریم به خانه آمد دید که بچهها جلو بخاری خوابشان برده است.