من دیگر نیستم!
تو هرچه میخواهی باش، باش
من دختری دانشآموز بودم
که دیگر نیستم!
جهان با همه زیباییهایش میتوانست از من باشد
اما تو آن را از من گرفتی
زمین با همه مهرش میتوانست از من باشد،
اما تو آن را از من گرفتی
من دختری دانشآموز بودم
که دیگر نیستم!
برای مادرم که چشمبهراه مانده بود از مکتب برگردم،
دیگر نیستم!
برای کفشهایم که ایستاده روی سنگ
به جهانی که با خون و مرگ برای من ساختید
دیگر نیستم!
و کفشهایم اگر زبان داشتند
بهجای من
که دیگر نیستم!
میپرسیدند: به کدامین گناه مرا از پاهای جانم جدا کردهاید؟
جانم به مکتب رفته بود که دانش بیاموزد
نه دنبال قدرت بود، نه مرز میکشید و نه جنگ میخواست
او تنها صلح و آزادی میخواست
آیا بهای آن این بود
که دیگر نباشد؟