متن کامل سخنرانی ماریت تورن‌کویست در نخستین همایش دوسالانه‌ی «با من بخوان»

ماریت تورن‌کوییست، تصویرگر سوئدی-هلندی کتاب‌های «پرنده قرمز» و «فراتر از یک رویا» در نخستین همایش دوسالانه‌ی «با من بخوان»، تجربه‌ها و احساسات خود را از تصویرگری کتاب‌های کودکان و خواندن با آن‌ها با حاضران در میان گذاشت.

ماریت تورن‌کوییست در روز دوم این همایش که ۲۱ آبان‌ماه از سوی موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان در سالن گنجینه‌ی کتابخانه و سازمان اسناد ملی برگزار شده بود، ضمن بیان سرگذشت و پیشینه‌‌ی خود از زمان کودکی تا کنون، از تجربه‌های خود در زمینه‌ی کتابخوانی با کودکان و تصویرگری کتاب‌های این گروه سنی و همچنین شرایط زندگی و احساسات خود پیش از خلق تصاویر هر کتاب با مخاطبان سخن گفت.

او در سخنان خود درباره‌ی کتاب «پرنده‌ی قرمز»، نوشته‌ی آسترید لیندگرن که ماریت خود تصویرگری آن را برعهده داشته است، گفت:

« آنچه این کتاب را ویژه می‌کند این است که بدترین چیزهایی را توصیف می‌کند که یک کودک ممکن است تصور کند یا جرأت تصویرش را داشته باشد: از دست دادن والدین، آزادی، گرسنگی و ناامیدی. اما در همان لحظه که همه چیز مأیوس‌کننده است، ناگهان یک پرنده روشنایی می‌آورد یا شاید امید؛ آن چیزی که سبب می‌شود هر کودکی با این کتاب کنار بیاید.

علاقه‌ی من به داستان‌هایی با مضمون تیره و تار با من باقی مانده است. من متقاعد شده‌ام که خواندن کتاب‌هایی که تنها به بخش روشن زندگی نمی‌پردازند برای کودکان و والدین خوب است. چیزهای بسیاری هست که والدین می‌خواهند به آن‌ها اشاره کنند ولی پرداختن به آن‌ها بسیار دشوار است.»

تورن کویست همچنین در ادامه‌ی سخنرانی خود درباره‌ی تجربه‌ی تصویرگری کتاب «فراتر از یک رویا» نوشته‌ی جف آرتس گفت:

« در جشن رونمایی این کتاب در هلند بسیاری از دوستان من شرکت داشتند و سبب شدند که داستان‌هایی گفته شوند. بهترین دوست دخترم، که مادرش را به خوبی می‌شناختم، پیش از این که به دنیا بیاید برادرش را از دست داده بود. او هرگز این موضوع را به کسی نگفته بود، مادرش هم همین طور.

پس از انتشار کتاب، داستان‌های پنهان، یکی پس از دیگری آشکار شدند، از کودکان و بزرگسالان، در کتاب‌فروشی‌ها و کتابخانه‌ها و مدرسه‌ها. بچه‌ها درباره‌ی اندوه‌شان از مرگ پدربزرگ و مادربزرگ‌شان، گربه و سگ‌شان، و گاهی نیز درباره‌ی مرگ والدین یا خواهر و برادرشان با من صحبت می‌کردند. کتاب جف، همه‌ی این داستان‌ها را به سطح آورد. در کلاس‌ها، کودکان بچه‌های دیگری را پیدا کردند که این مسئله برای‌شان رخ داده بود یا از داستان‌های بچه‌های دیگر آگاه می‌شدند. آن‌ها یکدیگر را بهتر شناختند.

«فراتر از یک رویا» جهان کودکان را گسترش می‌دهد. انتشار این کتاب یک موفقیت بزرگ است؛ اما مهم‌تر از آن این است که کودکان با خواندن این کتاب این شانس و فرصت را پیدا می‌کنند تا داستان‌های پنهان‌شان را روایت کنند.»

در ادامه متن کامل سخنرانی ماریت تورن‌کوییست را در دومین روز از نخستین همایش دوسالانه‌ی «با من بخوان» می‌خوانید:

«سلام به همه!

من در سال ۲۰۰۴ هم سفری به ایران داشتم. در آن موقع برای سخنرانی در یک فستیوال ادبیات که در تهران برگزار می‌شد با هیئتی سوئدی به ایران آمدم و درباره‌ی همکاری‌ام با نویسنده‌ی سوئدی آسترید لیندگرن صحبت کردم و کارگاه‌هایی را برای کودکان برگزار کردم. برنامه‌ی سنگینی داشتیم و هر روز با افراد جدیدی دیدار می‌کردیم. در یکی از شب‌ها در مهمانی شام، من پشت همان میزی نشسته بودم که زهره قایینی نشسته بود. ما شروع کردیم به صحبت کردن و این گفت‌وگو هرگز متوقف نشده است. من به ندرت کسی را دیده بودم که این گونه با اشتیاق با کودکان و در زمینه‌ی فرهنگ کودکان کار کند.

اگرچه در آن زمان بیش از ۲۰ سال بود که برای کتاب بچه‌ها تصویرگری می‌کردم یا می‌نوشتم، اما پس از این گفت‌وگو بود که بهتر از هر زمانی اهمیت کارم را درک کردم.

من از راه دور با برنامه‌ی «با من بخوان» درگیر شدم. تلاش می‌کردم تا کپی‌رایت کتاب‌های تصویری خوب را برای این برنامه بگیرم و با تصویرگران ایرانی که کتاب‌های این برنامه را تصویرگری می‌کردند گفت‌وگو کردم.

پس از مدت کوتاهی، «فراتر از یک رویا» نوشته‌ی فلاندرزیِ «جف آرتس» برای برنامه‌ی «با من بخوان» منتشر شد.

من بسیار خوشحالم که بار دیگر به ایران آمدم و این فرصت را دارم که درباره‌ی برنامه‌ی «با من بخوان» چیزهای بیش‌تری در هفته‌های آینده بدانم.

امروز تلاش می‌کنم که درباره‌ی کارم، ایده‌هایم و روش کارم و واکنش کودکان نسبت به آن‌ها صحبت کنم.

اما اول می‌خواهم کمی درباره‌ی پیشینه‌ام صحبت کنم. دوران کودکی برای این که چه کسی خواهید شد، بسیار مهم است.

من در سال ۱۹۶۴ در آپسالا متولد شدم. آپسالا شهری است دانشگاهی در سوئد که پدرم اهل آنجا بود. من ۵ سال آغازین زندگی‌ام را آن‌جا گذراندم.

پدر و مادرم از راه ادبیات گذران می‌کردند. مادر من که هلندی بود، مترجم بود و از کتاب‌هایی که به هلندی ترجمه می‌کرد، کتاب‌های آسترید لیندگرن بود. پدر من علاوه بر این که زبان‌های اسکاندیناوی تدریس می‌کرد، کارشناس تئاتر بود. من بین کتاب‌ها و نمایشنامه‌ها بزرگ شدم.

پدر و مادر پدرم خیلی زود از دنیا رفته بودند و من به جای خانه‌ای با اسباب و اثاثیه‌ی مدرن در خانه‌ای با اتاق‌های تاریک که پر از اسباب و اثاثیه‌ی عتیقه بود، بزرگ شدم که به پدربزرگ و مادربزرگ سوئدی‌ام تعلق داشت.

ما تابستان‌ها در فضای باز وقت می‌گذراندیم. از اول ماه می تا آخر سپتامبر آپارتمان تاریک را ترک می‌کردیم و در خانه‌ی کوچکی در دره‌ای زندگی می‌کردیم که با جنگل احاطه شده بود.

مادرم آن‌جا به ترجمه‌ی کتاب‌ها مشغول می‌شد و من و برادرهایم بیرون خانه بازی می‌کردیم. پدرم آخر هفته‌ها به ما ملحق می‌شد و ما بسیار خوشحال بودیم. خودمان را در دریاچه می‌شستیم چون آب لوله‌کشی نداشتیم.

وقتی که ۵ ساله بودم، پدرم برای تدریس پیشنهادی از آمستردام دریافت کرد و ما کاملا ناگهانی به هلند نقل مکان کردیم. در آن زمان ما سه بچه بودیم. من نمی‌توانستم به هلندی صحبت کنم و بچه‌ها در کلاس من را اذیت می‌کردند. اما فهمیدم که وقتی چیزی می‌نویسم (واقعا دستخط خوبی داشتم) یا نقاشی می‌کشم بچه‌ها با من مهربان‌تر هستند. آن‌ها می‌آمدند و نزدیک میز من می‌ایستادند و می‌گفتند: «وای خیلی خوشگل نقاشی می‌کنه. می‌تونه خیلی خوشگل هم بنویسه.»

جای تعجبی ندارد که من هم بیش‌تر و بیش‌تر نقاشی می‌کردم و می‌نوشتم.

وقتی ۹ سالم بود، پدر و مادرم مزرعه‌ای در اسمالند خریدند. آسترید لیندگرن، نویسنده‌ی معروف، اهل این منطقه بود. و ما همه‌ی تعطیلات‌مان را آن‌جا می‌گذراندیم.

من آن‌جا بسیار شاد بودم. در کارهای مزرعه به همسایه‌ها کمک می‌کردم و یک کلبه ساختم که مال من و برادرهایم بود. من اجازه داشتم هر کسی دلم می‌خواست، باشم.

کتاب های ماریت تورن کویست


خرید کتاب‌های ماریت تورن کویست از کتاب هدهد


پایه‌ی هر چیزی که بعدها انجام دادم در اسمالند ریخته شد. برای روزها و گاهی هفته‌ها نقاشی می‌کردم، خیاطی می‌کردم، برای عروسک‌هایم خانه می‌ساختم، با گل چیزهای مختلف می‌ساختم و با سنگ و خزه منظره درست می‌کردم.

سرانجام به آکادمی هنر آمستردام رفتم و برای ۵ سال در رشته‌ی تصویرگری درس خواندم. زمانی که شروع به تحصیل کردم دوران سختی بود. آمستردام در سال‌های ۱۹۸۰ وحشی و خشمگین بود. بسیاری از همکلاسی‌های من موادمخدر مصرف می‌کردند و با پلیس درگیر بودند زیرا تقریبا همه در جاهایی بدون مجوز و غصبی زندگی می‌کردند. آن دوره، دوره‌ی پانک‌ها بود.

من که کمی از همکلاسی‌هایم می‌ترسیدم، به کار پناه بردم. به جای شرکت در مهمانی‌ها، بیش‌تر عصرها را با طراحی کردن از موسیقی‌دان‌ها در کنسرواتوار سپری می‌‎کردم. کنسرواتوار آن سوی خانه من بود و کنسرت‌های رایگان برگزار می‌شد. من از راه طراحی و نوشتن داستان گذران زندگی می‌کردم و هنوز هم همچنان این کار را می‌کنم، چه در هلند و چه در سوئد.

اما پس از فارغ‌التحصیل شدن از دانشگاه چیزها خیلی به سرعت رخ داد. من برای در هر دو کشور کار می‌کردم و نخستین کارم یک کتاب تصویری بود برای آسترید لیندگرن. من تنها ۲۳ سالم داشتم. در هر دو کشور استودیو داشتم زیرا هم در مرکز آمستردام زندگی می‌کردم و هم وسط جنگل در سوئد. شما می‌توانید این دو دنیا را در کارهای من ببینید.

 

ماریت تورن کویست

وقتی کوچک بودم داستان‌های غمگین را دوست داشتم. من از خواندن درباره‌ی مردمی که با دشواری‌ها روبه‌رو می‌شدند لذت می‌بردم. کتاب‌هایی درباره‌ی مردمی که جان‌شان را از دست می‌دادند و در جنگ زندگی می‌کردند، کتاب‌هایی درباره‌ی مردمی که بسیار بیمار بودند.

فکر می‌کنم دلیل دوست داشتن این‌گونه داستان‌ها این بود که من زندگی بسیار راحتی داشتم. همه چیز همیشه خوب بود. ما پول کافی و یک خانه‌ی خوب داشتیم، سالم بودیم. اما من می‌دانستم که برای تداوم این شرایط تضمینی وجود نداشت. پدرم در دوازده سالگی مادرش را بر اثر بیماری سرطان از دست داده بود و مادرم در طول جنگ ناچار بود با پیاز گل‌های لاله شکم خود را سیر کند. با خواندن داستان‌های غمگین من حس می‌کردم که درباره‌ی زندگی واقعی و جنبه‌هایی از آن که من را می‌ترساند، می‌آموزم. حس می‌کردم که با خواندن این داستان‌ها برای زندگی‌ای که ممکن بود روزی با آن روبه‌رو شوم، تمرین می‌کنم.

یکی از داستان‌های مورد علاقه‌ی من داستان «پرنده‌ی قرمز» بود که داستان ماتیو و آنا، خواهر و برادر یتیمی است که ناچارند در یک مزرعه کار کنند. آن‌ها باید به سختی کار کنند و تنها چیزی که برای خوردن گیر می‌آورند سیب‌زمینی سرد است. آن‌ها اجازه ندارند بازی کنند. آن‌ها از هر نوع آزادی محروم بودند. اما خوش‌بختانه بارقه‌ی امیدی وجود دارد. در زمستان آن‌ها اجازه دارند برای سه هفته به مدرسه بروند. اما وقتی که سرانجام زمان رفتن به مدرسه فرا می‌رسد، می‌فهمند باید در سرما پای پیاده به مدرسه بروند و مدرسه هم آن طور که آن‌ها انتظار داشتند نیست. بچه‌های دیگر آن‌ها را مسخره می‌کنند و معلم ماتیو را به خاطر این که نمی‌تواند بی‌حرکت بنشیند کتک می‌زند. وقتی که آنا در جنگل می‌ایستد و به ماتیو می‌گوید که دوست دارد بمیرد، آن‌ها کاملا ناامید هستند.

دقیقا در آن لحظه، آن‌ها پرنده‌ی قرمزی را می‌بینند. پرنده‌ی قرمز آن‌ها را به بهشت می‌برد، جایی که همه چیز همان‌طوری است که آن‌ها همیشه می‌خواستند، جایی پر از روشنایی، آزادی، بازی و غذا و از همه مهم‌تر یک مادر.

آنچه این کتاب را ویژه می‌کند این است که بدترین چیزهایی را توصیف می‌کند که یک کودک ممکن است تصور کند یا جرأت تصویرش را داشته باشد: از دست دادن والدین، آزادی، گرسنگی و ناامیدی. اما در همان لحظه که همه چیز مأیوس‌کننده است، ناگهان یک پرنده روشنایی می‌آورد یا شاید امید؛ آن چیزی که سبب می‌شود هر کودکی با این کتاب کنار بیاید.

سال‌های پیش من پرنده‌ی قرمز را تصویرگری کردم. در آن زمان من دو فرزند کوچک داشتم. وقتی دختر بزرگم سه‌ساله بود، روزی ما در جاده‌ای در جنگل قدم می‌زدیم که مار مرده‌ای را دیدیم. این نخستین باری بود که کودک من با مرگ روبه‌رو می‌شد. او از من پرسید همه‌ی حیوانات می‌میرند؟ و من پاسخ دادم بله. ما از کنار خانه‌ی همسایه رد شدیم و او از من پرسید یعنی همسایه‌ی ما هم می‌میرد؟ و من پاسخ دادم وقتی پیر شود بله. او مدتی طولانی ساکت شد. پس از مدتی پرسید: یعنی مادربزرگ هم می‌میرد؟ من هم پاسخ دادم بله او هم می‌میرد. اما مادربزرگ هنوز خیلی سرحال است، بنابراین به احتمال زیاد سال‌های بسیار دور این اتفاق خواهد افتاد. او مدت طولانی در این باره فکر کرد و پرسید آیا ممکن است یک بچه هم بمیرد؟ من گفتم بله، اما به ندرت این اتفاق می‌افتد. او به من نگاه کرد و مصرانه گفت: اگر من بمیرم یک بچه درست شبیه من از شکم تو بیرون می‌آید و اگر تو بمیری من جایی خواهم آمد که مادری باشد درست شبیه تو.

من هرگز این گفت‌وگو را فراموش نخواهم کرد. او ترجیح می‌داد خودش پرسش‌هایش را پاسخ بدهد. پاسخ او شبیه پاسخ آسترید لیندگرن در پرنده‌ی قرمز بود.

علاقه‌ی من به داستان‌هایی با مضمون تیره و تار با من باقی ماند. من متقاعد شده‌ام که خواندن کتاب‌هایی که تنها به بخش روشن زندگی نمی‌پردازند برای کودکان و والدین خوب است. چیزهای بسیاری هست که والدین می‌خواهند به آن‌ها اشاره کنند ولی پرداختن به آن‌ها بسیار دشوار است.

در ادامه با آوردن چند نمونه می‌خواهم جزئیات بیش‌تری درباره‌ی موضوعات مهمی که در برخی از کتاب‌ها با آن‌ها درگیر بوده‌ام، بگویم.

در سال ۱۹۹۳ من کار روی داستانی را آغاز کردم که درباره‌ی خودم بود. در آن دوران من خوشحال نبودم و بسیار تنها بودم. مثل این بود که بخشی از دنیا نبودم. من تصویرهای کوچکی از زندگی خودم و آنچه تجربه کرده بودم، کشیدم که بیش‌تر شبیه یادداشت‌های روزانه‌ی خصوصی بود، درباره‌ی تنهایی، عشق و اشتیاق.

وقتی که داستان تمام شد واقعا نمی‌دانستم با آن چه کار کنم، اما آن را به ناشرم نشان دادم. او گفت که فکر می‌کند داستان زیبایی است و می‌خواهد که آن را منتشر کند. من پرسیدم: ولی این کتاب برای چه کسانی است؟ داستان آن به قدری ساده بود که بچه‌های کوچک می‌توانستند آن را درک کنند ولی موضوع آن درباره‌ی احساسات بزرگسالان بود. ناشرم پاسخ داد ما آن را برای کودکان و بزرگسالان منتشر می‌کنیم. و همین اتفاق افتاد. خیلی زود بازخوردها شروع شد. بزرگ‌ترها داستان را که در پایان دختر به تنهایی به دریانوردی می‌رود، غمگین توصیف کردند ولی نظر بچه‌ها متفاوت بود.

من از مدرسه‌ای در منطقه‌ی فقیرنشین هلند بازدید داشتم مدرسه‌ای که بیش‌تر بچه‌ها از خانواده‌هایی آمده بودند که گرفتار خشونت خانگی، بیکاری والدین و فقر بودند. خانواده‌هایی بودند که با جامعه ارتباط نداشتند. بچه‌ها حدود ۱۲ سال داشتند.

ما به شکل دایره نشستیم و برای آن‌ها داستان دختری را گفتم که روی دیرکی در دریا نشسته بود. این که چگونه زندگی جریان داشت و او نمی‌توانست با آن ارتباط بگیرد. تا این که سرانجام یکی سراغش آمد اما دوباره ناپدید شد. من گفتم که چگونه او مانند یک احمق شروع کرد به ساختن [خانه] چون که می‌خواست آن مرد برگردد. اما خانه ویران شد زیرا تنها روی یک ستون ساخته شده بود.

و چگونه سرانجام روی قایقی که ساخته بود به دریانوردی رفت، به سوی نور.

کودکان شروع به صحبت کردند. آن‌ها درباره‌ی دوستی‌هایی گفتند که اشتباه بود و این که چگونه تنها ماندند. آن‌ها که هر یک روی صندلی‌های‌شان نشسته بودند مانند این بود که روی دیرک خودشان در دریا نشسته‌اند.

من از آن‌ها پرسیدم که درباره‌ی پایان داستان چه فکر می‌کنند. آن‌ها بسیار باهوش بودند:

«حرکت کردن بهتر از نشستن است.»

«شما باید قادر باشید هدایت کنید تا بتوانید زندگی کنید.»

«اگر شما روی یک ستون خانه بسازید، خانه‌تان خراب خواهد شد.»

«تنها بعد از این که خانه‌تان ویران شد، می‌توانید با چوب‌های آن قایقی بسازید.»

ما گفت‌وگوی زیبایی درباره‌ی زندگی داشتیم. و ناگهان پیوندی بین ما برقرار شد - ما همه روی آن دیرک نشسته بودیم و همه می‌خواستیم که از دست آن خلاص شویم. و بدون این که متوجه باشیم به شدت در حال تلاش بودیم.

از آن لحظه فهمیدم که می‌خواهم برای مردم کتاب بنویسم. موضوع‌های بزرگ وقتی که به امید ختم می‌شوند برای مردم کوچک هم مناسبند، پرنده‌ی قرمز یا افقی روشن.

۱۰ سال پس از «داستان کوچکی درباره‌ی عشق»، کتاب دیگرم به نام «آنچه که هیچ‌کس انتظار نداشت» (What Nobody Expected) در هلند منتشر شد.

در این کتاب هم من داستان ساده‌ای نوشتم با یک سری تصویرهای کوچک. از ابتدا می‌دانستم که آن کتاب، کتابی برای مردم خواهد بود. برای بزرگ‌ترها داستانی آشنا، واقع‌گرایانه و چالش‌برانگیز؛ اما برای کودکان داستانی غریب و غیرواقعی.

من این کتاب را نوشتم چون کمی غمگین بودم. من اغلب اوقات مشاهده‌گر هستم. من می‌دیدم که مردم در گودال‌ها می‌افتند اما نمی‌توانستم به آن‌ها کمک کنم تا از آن‌ها بیرون بیایند. من می‌خواستم کتابی درباره‌ی جامعه‌مان بنویسم. این که چگونه از همدیگر پشتیبانی می‌کنیم ولی همچنین اجازه می‌دهیم که در گودال بیفتیم.

کتاب درباره‌ی خودمان است. ما همه سرگرم چیزهای مختلف و همیشه در حال دویدن هستیم. اما در این داستان دختری وجود دارد که کمی سریع‌تر از بقیه‌ی می‌دود و زودتر از بقیه به گودال می‌رسد. او خیلی دیر متوجه گودال می‌شود و به درون گودال می‌افتد. کتاب من درباره‌ی واکنش مردم به این ماجراست، چه کاری می‌کنند و چه کاری نمی‌کنند. در ابتدا موجی از همبستگی و همدلی ایجاد می‌شود، دقیقا شبیه آنچه در حال حاضر در اروپا در پاسخ به پناهجویان رخ می‌دهد. مردم تلاش می‌کنند به او کمک کنند و وقتی نمی‌توانند دختر را از آن‌جا بیرون بیاورند، برایش نامه می‌نویسند.

 

کتاب های ماریت

و سرانجام لحظه‌ای فرا می‌رسد که مردم به این نتیجه می‌رسند که تلاش کردن بی‌فایده است و بسیاری از آن‌ها دختر را رها می‌کنند. در ابتدا شب‌ها بیدار می‌مانند و به سرنوشت او فکر می‌کنند اما به زودی فراموشش می‌کنند. البته خوش‌بختانه نه همه. یک مرد ادامه می‌دهد. او به دختر یک ژاکت قرمز می‌دهد و روی لبه‌ی گودال موسیقی می‌نوازد.

یک پسربچه وقتی که توپش در همان گودال می‌افتد اتفاقی او را می‌بیند. سرانجام دختر از آن‌جا بیرون می‌آید. او خودش بالا می‌آید. اما نیروهای دیگری هستند که به او کمک می‌کنند، پشتیبانی پایان‌ناپذیر مرد که احتمال عاشق او شده است و پسر بچه که تلاش می‌کند توپش را دربیاورد. هنگامی که او بیرون می‌آید، می‌فهمد که هیچ‌کس دیگر او را نمی‌شناسد و او در لابه‌لای جمعیت گم می‌شود.

من با این کتاب از مدرسه‌ای بازدید کردم. ما درباره‌ی این دختر و مردمی که پس از مدتی او را فراموش کردند با هم صحبت کردیم. پسری ۱۰ ساله شروع کرد به صحبت کردن درباره‌ی عمویش که تصادف کرده بود. در ابتدا همه‌ی دوستانش هر روز برای کمک به او سر می‌زدند اما بعد از مدتی دیگر هیچ‌کسی نیامد در حالی که او معلول شده بود.

من از بچه‌ها پرسیدم چه چیزی در داستان از همه سخت‌تر بود. بعضی از بچه‌ها فکر می‌کردند این که پس از بیرون آمدن از گودال هیچ‌کس او را نشناخت، وحشتناک بود. آن‌ها در ابتدا به او کمک می‌کردند. آیا حالا او را فراموش کرده بودند؟ ما درباره‌ی این با هم صحبت کردیم. تصور کنید همه او را می‌شناختند. در این صورت او چه حسی داشت؟ تصور کنید اگر هر کسی می‌گفت: نگاه کنید همان دختری که در گودال بود!

بعضی از بچه‌ها فکر می‌کردند که آسان‌تر بود اگر هیچ‌کس او را نمی‌شناخت. او به راحتی می‌تواند زندگی جدیدی را آغاز کند و مرد همان‌طور که در پایان داستان گفته شد، به دنبال او می‌رود و آن‌ها سرانجام با هم خوشحال هستند. بدون این که بدانیم ما درباره‌ی چیزهای بسیار مهمی صحبت می‌کردیم. چگونه به دیگران کمک کنیم؟ آیا اهمیت دارد که بعضی از مردم پس از مدتی دوباره به خودشان بیش‌تر فکر می‌کنند؟ چرا ما خیلی سرمان شلوغ است و این خوب است یا بد؟

آن‌ها بسیار مشتاق صحبت بودند. کودکان فیلسوفان بزرگی هستند. اما مهم‌تر از همه این است که کودکان همانند بزرگسالان نیاز دارند درباره‌ی دشواری‌های زندگی صحبت کنند. و متاسفانه والدینِ کمی این کار را می‌کنند. گاهی به خاطر این است که والدین وقت ندارند، اما بیش‌تر به این دلیل است که آن‌ها نمی‌دانند از کجا شروع کنند.

و اگر پدر و مادر در این باره با آن‌ها صحبت نکنند، کودکان با افکارشان تنها می‌مانند.

در زمین بازی یا پارک شما با کودکان درباره‌ی مرگ صحبت نمی‌کنید. عصر یکی از روزهای سال ۲۰۱۳ بود که داستان «فراتر از یک رویا» از جف آرتس به دستم رسید. شاید به خاطر این که در کودکی اغلب درباره‌ی مرگ فکر می‌کردم خیلی دوست داشتم که روی کتابی کار کنم که کسی در آن می‌میرد یا مرده است. کتاب جف چنین کتابی بود.

شخصیت اصلی این داستان پسر کوچکی است که خواهرش قبل از تولد او از دنیا رفته است. او خواهرش را تنها از طریق عکسی روی دیوار که کنار عکس خودش آویزان است، می‌شناسد. او در واقع در میان غم والدینش بزرگ می‌شود. او نمی‌تواند هیچ کمکی در این باره بکند. او نمی‌تواند خواهرش را برگرداند – او حتی او را نمی‌شناسد. همه‌ی این‌ها برای او بسیار سخت است.

وقتی این داستان را خواندم، بلافاصله فکر کردم که این داستان تنها درباره‌ی از دست دادن خواهر نیست. درباره‌ی بزرگ شدن در گذشته‌ی والدین‌تان است. شما نمی‌توانید هیچ چیزی را تغییر دهید. هر کودکی با این موضوع مبارزه می‌کند. پدر من مادرش را وقتی کوچک بود از دست داد. مادرم در دوره‌ی جنگ زندگی کرده است و والدینش در سخت‌ترین سال‌های جنگ از هم جدا شده‌اند. من در گذشته‌ی آن‌ها رشد کردم. پدرم همه‌ی عمرش برای از دست دادن مادرش سوگواری کرد. درست مانند داستان «فراتر از یک رویا» تصویر او روی دیوار بالای میز غذاخوری آویزان بود. نام او را بر من گذاشتند. اما من هر کاری می‌کردم نمی‌توانستم جای او را بگیرم.

کتاب جف من را تکان داد. زیرا اگر چه مرگ درون‌مایه‌ی بسیار تاریکی برای کتاب کودکان است اما جف آن را تاریک تصویر نکرده بود. چه اتفاقی می‌افتد اگر در داستان، خواهر یک شب به دیدن برادر برود. او به دیدن او می‌آید تا با هم به ماجراجویی بروند. آن‌ها دوچرخه‌های‌شان را برمی‌دارند و به ماجراجویی می‌روند. آن‌ها به همه‌ی جاهایی می‌روند که در زندگی او مهم بودند، درخت‌زارها حتی بیمارستان و گورستان.

و برادر کوچولو هر سؤالی که به فکرش می‌رسد، از او می‌پرسد زیرا هر روز این فرصت را ندارید که با کسی که مرده است صحبت کنید. خواهرش بسیار پردل و جرأت است. چون مرده است و نمی‌ترسد در حالی که پاهایش را روی دسته‌ی دوچرخه گذاشته، از تپه پایین بیاید. دیگر هیچ اتفاقی برای او نمی‌افتد.

به عنوان خواننده همراه با آن‌ها به ماجراجویی می‌روید و پسر کوچولوی توی کتاب همه‌ی سؤال‌هایی را که شما به عنوان یک کودک دارید می‌پرسد. اول از مادرش می‌پرسد مرگ چیست؟ مادرش جوابی انتزاعی به او می‌دهد: «مرگ چیزی شبیه رویاست اما فراتر از آن.»

این پاسخ، دلگرم‌کننده است. همه‌ی ما می‌دانیم رویا چیست و می‌دانیم که می‌تواند در طول روز یا شب رخ بدهد. شما در جهان متفاوتی هستید. بنابراین مردن درست شبیه آن است – فقط فراتر از آن است. در پایان پسرک پس از دیدن خواهرش گفته‌ی مادرش را تکرار می‌کند که «او فراتر از رویا بود» که هم همه چیز را می‌گوید و هم هیچ چیز را. زیرا حتی اگر هم هیچ چیز درباره‌ی مرگ ندانیم می‌توانیم درباره‌ی آن حرف بزنیم.

پرسش‌هایی که پسرک از خواهرش می‌پرسد پرسش‌های عینی‌تری است: «حالا که مُردی به اسکلت نیاز نداری؟» او پاسخی واقعی درباره‌ی این پرسش‌ها نمی‌گیرد اما خواننده‌های کوچک درمی‌یابند که پرسیدن در این باره مشکلی ندارد. او می‌تواند هر سؤالی بپرسد. حتی اگر پاسخی برای آن‌ها نباشد. در پایان پسرک از خواب بیدار می‌شود در حالی که تسلی پیدا کرده است. چیزی تغییر پیدا کرده است. او خواهرش را دیده و غم و اندوه پدر و مادرش را درک می‌کند.

معمولا لحظه‌ای در کتاب‌ها وجود دارد که سبب می‌شود من تصمیم بگیرم آن را بپذیرم و روی آن کار کنم. تصویرگری کتاب معمولا بیش از یک سال طول می‌کشد و من در این مدت با داستان زندگی می‌کنم، بنابراین گزینش کتاب برای من بسیار مهم است. بسیار ساده: باید داستان به دلم بنشیند. کمی عجیب به نظر می‌آید، اما باید داستان به من و زندگی من ربط داشته باشد.

این چیزی بود که در این کتاب پیش آمد. در جایی خواهر و برادر به یک پارک می‌روند و قایقی در آن‌جا هست. خواهر سوار قایق می‌شود و طناب قایق را باز می‌کند. مانند این است که دختر می‌خواهد برود. این هنگامی است که اندوه به سطح می‌آید.

«ناگهان احساس کردم اندوه همه‌ی وجودم را گرفته است. نه از آن غصه‌های معمولی. اندوهی که سال‌هاست با من است. اندوهی کهنه و قدیمی که هم‌چون کاغذ دیواری تمام دیوارهای خانه‌ی ما را پوشانده است. گاه این اندوه را در سوپ مامان می‌چشم و گاه در کارهایی که بابا دور و بر خانه انجام می‌دهد، می‌بینم و زمانی هم آن را در کلاه پشمی که برای روزهای سرد سرم می‌گذارم، احساس می‌کنم.»

من این صحنه را خاکستری و مبهم طراحی کردم. شما می‌توانید بی‌نهایت را در آن حس کنید. مردن برای من شبیه قایق‌رانی در مه است.

خواهر جف آرتس پیش از تولد او مرد. جف آن پسر کوچک بود. من بلافاصله این موضوع را فهمیدم. چرا؟ زیرا تنها کسی می‌تواند چنین داستان لطیفی درباره‌ی مرگ بنویسد که خود آن را تجربه کرده باشد. این آن چیزی است که این داستان را زیبا می‌کند. جف این جرأت را داشت که به مرگ بپردازد. همچنین من فهمیدم که آن دختر واقعا وجود داشته و همچنین آن کلیسا و پارک و دریاچه. با دانستن این‌ها، شما به عنوان یک هنرمند چه می‌کنید؟

من معمولا هنگامی که می‌خواهم طراحی کنم ترجیح می‌دهم رها و آزاد باشم. من ترجیح می‌دهم در ذهنم تصاویری را بسازم که با متن همراهی می‌کنند. گاهی این تصاویر مربوط به دوران کودکی خودم هستند و هیچ ارتباطی با نویسنده‌ی کتاب ندارند. اما در مورد این داستان قضیه فرق می‌کرد. من باید خانواده‌ی جف را که شاهد مرگ فرزندشان بودند در نظر می‌گرفتم. می‌خواستم این کتاب یادبود دخترشان باشد.

به جف ایمیل زدم و از او پرسیدم که آیا می‌توانم عکسی از خواهرش ببینم. او گفت بله. من آن را روی دیوار گذاشتم.

سپس از او پرسیدم که آیا می‌توانم به دیدنش بروم؟ می‌توانیم با دوچرخه به کلیسا و پارک و جنگل و دریاچه سر بزنیم؟ و این کار را کردیم.

من دو روز را با دفتر طراحی در آن منطقه گذراندم. دسته‌های پرندگان همه جا بودند، پرندگان سیاه روی زمین و پرندگان سفید روی دریاچه. من آن‌ها را در حال پرواز بین زمین و بهشت تصور کردم. پرنده‌ها در آغاز و پایان داستان دیده می‌شوند و همین طور در جاهای مختلف داستان. پرندگان موجودات عجیبی هستند؛ به نظر می‌آید که آن‌ها چیزی را می‌دانند که ما نمی‌دانیم. چیزی نامیرا و آرمش‌بخش در مورد آن‌ها وجود دارد. تصاویر این کتاب از آنچه در بلژیک دیدم، از خاطراتم از سوئد و از ذهنم خلق شده‌اند.

من باید پیش از آغاز کار روی کتاب «فراتر از یک رویا» خیلی فکر می‌کردم. داستان در طول یک شب رخ می‌دهد، اما اگر من همه‌ی تصاویر را تاریک می‌کشیدم خیلی غم‌انگیز می‌شد. تصمیم گرفتم هر آنچه را که دیده‌ام نقاشی کنم و شبیه رویا، رنگ‌ها و فضا تغییر کند. در آغاز دختر همانند یک فرشته می‌درخشد. اما در ادامه دیگر نمی‌درخشد. وقتی که پسرک خواهرش را می‌شناسد، خواهر همانند او می‌شود.

هنگامی که روی تصویرگری این کتاب کار می‌کردم اتفاق خیلی وحشتناکی در خانه رخ داد. ما خرگوشی داشتیم که تابستان‌ها او را با خود به سوئد و زمستان‌ها به هلند می‌بردیم. در سفرها با ما بود و در هتل می‌خوابید. یک شب با صدای جیغی از خواب بیدار شدیم. حیوانی خرگوش را گزیده و کشته بود. بچه‌ها خیلی ناراحت بودند. من برای این که کمی به آن‌ها آرامش بدهم تصویری از آن خرگوش در داستان کشیدم.

وقتی که کتاب را به مادر جف نشان دادم گریه کرد. او برای دختر کوچولو با موهای دم‌خرگوشی که دختر خودش بود و برای کلیسایی که کلیسای او بود گریه کرد.

در جشن رونمایی این کتاب در هلند بسیاری از دوستان من شرکت داشتند و سبب شدند که داستان‌هایی گفته شوند. بهترین دوست دخترم، که مادرش را به خوبی می‌شناختم، پیش از این که به دنیا بیاید برادرش را از دست داده بود. او هرگز این موضوع را به کسی نگفته بود، مادرش هم همین طور.

پس از انتشار کتاب، داستان‌های پنهان، یکی پس از دیگری آشکار شدند، از کودکان و بزرگسالان، در کتاب‌فروشی‌ها و کتابخانه‌ها و مدرسه‌ها. بچه‌ها درباره‌ی اندوه‌شان از مرگ پدربزرگ و مادربزرگ‌شان، گربه و سگ‌شان، و گاهی نیز درباره‌ی مرگ والدین یا خواهر و برادرشان با من صحبت می‌کردند. کتاب جف، همه‌ی این داستان‌ها را به سطح آورد. در کلاس‌ها، کودکان بچه‌های دیگری را پیدا کردند که این مسئله برای‌شان رخ داده بود. یا از داستان‌های بچه‌های دیگر آگاه می‌شدند. آن‌ها یکدیگر را بهتر شناختند.

«فراتر از یک رویا» جهان کودکان را گسترش می‌دهد. این کتاب در سوئد، آلمان، دانمارک، چین، کره، ژاپن و ایران منتشر شده است. انتشار این کتاب یک موفقیت بزرگ است اما مهم‌تر از آن این است که کودکان با خواندن این کتاب این شانس و فرصت را پیدا می‌کنند تا داستان‌های پنهان‌شان را روایت کنند.»

 

فراتر از یک رویا

کتاب «پرنده قرمز» نوشته‌ی آسترید لیندگرن، با تصویرگری ماریت تورن‌کویست در سال ۲۰۱۴ از سوی انتشارات موسسه‌ی پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان منتشر شد و در سری کتاب‌های برنامه‌ی «با من بخوان» قرار گرفت. ماریت تورن‌کویست و خانواده‌ی آسترید لیندگرن حق انتشار این کتاب در ایران را به موسسه‌ی پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان هدیه کرده‌اند تا برای برنامه‌ی «با من بخوان» در مناطق محروم هزینه شود.

«فراتر از یک رویا» نوشته‌ی جف آرتس نیز کتاب دیگری است که با تصویرگری ماریت تورن‌کویست از سوی انتشارات موسسه‌ی تاریخ ادبیات کودکان منتشر و حق چاپ آن در ایران به برنامه‌ی «با من بخوان» اهدا شده است.

- با برنامه‌ی «با من بخوان» بیشتر آشنا شوید:

- لینک خرید کتاب‌های «پرنده قرمز» و «فراتر از یک رویا» از سایت کتاب هدهد:

- با ماریت تورن‌کویست بیشتر آشنا شوید:

 

 

Submitted by editor71 on