انجمن نویسندگان کودک و نوجوان نزدیک به ۶ سال است که هر سال از یکی از نویسندگان ادبیات کودک و نوجوان ایران می خواهد تا پیامی را به مناسبت روز جهانی کتاب کودک بنویسد. امسال فرهاد حسن زاده عهده دار نوشتن این پیام بود که آن را در مراسمی که به مناسبت روز جهانی کتاب کودک، روز یک شنبه ۲۹ فروردین ماه، برگزار شده بود، خواند.
پیش از این هوشنگ مرادی کرمانی، محمدرضا یوسفی، نورالدین زرین کلک، محسن برآبادی، سوسن طاقدیس پیام این روز را نوشته اند.
در زیر پیام فرهاد حسن زاده را می خوانید:
بیا با هم کتاب شویم
گفته بودم دوستت دارم و تو باور کرده بودی. خب، من راست گفته بودم و تو دنبال حرف راست بودی. برخلاف آنهایی که همیشه میگویند قصه دروغ است، تو قصههایم را باور کردی. تو باور کردی قصهی آن لنگه کفشی را که دنبال جفت گمشدهاش میگشت و آخر قصه آن را پیدا کرد. باور کردی قصهی آن مرد نقاش را که رویایش را نقاشی کرد، ولی گربهی رویایش ناگهان جان گرفت و افتاد به جان موشهایی که رفیقِ شفیقِ نقاش بودند. قصهی جنگیدن دختری به نام «هستی» را باور کردی. جنگیدن برای رسیدن به صلح. به هستی پنهانِ خودِ خودِ خودش. چه خوب که مرا باور کردی و گوش به قصههایم سپردی.
گفته بودم هر کتاب تکهای از وجود نویسنده است و تو باور کرده بودی. فکر کردم چه خوب است بدانی که نویسندهها جانشان را در کتابشان جا میگذارند تا به کتاب جان ببخشند. شاید هم دانستنش برای تو مهم نباشد، چون تو نه با جان نویسنده کار داری، نه با کسی که با نقاشیاش قصه را کامل میکند. تو با کتاب سفر میکنی. بال درمیآوری و به دنیای پررمز و راز داستان پا میگذاری. و چه خوب است که مسافر این سفر شیرین و پر خاطره هستی. چه خوب است که به من یاد میدهی چهطور فکر کنم، چهطور بنویسم و چهطور دوستت داشته باشم.
گفته بودم هیچ نترس و تو باور کرده بودی. گفته بودم من اینجا کنارت هستم تا از دنیای بیرحم و پرآشوب آدمبزرگها حرف بزنم. هستم تا دستهای کوچکت را بگیرم و از خیابانهای پرهیاهوی این جنگل سرد و تاریک عبور دهم. چه خوب که به من و دستهای گرمم اعتماد میکنی. من اینجایم، در برگ برگ کتابی که به تو شجاعت و جسارت و قدرت میدهد. نترس، دستت را به من بده تا در کنار هم قدم بزنیم و حرف بزنیم و حرف بزنیم و نگاه کنیم و نگاه کنیم و دور شویم و دور شویم.
گفته بودم که روزی این سنگ سیاه و سخت را خواهیم شکست. تکهتکهاش خواهیم کرد تا زمین آرام بگیرد. آنگاه به گلِ همیشه منتظر، بهار را هدیه میدهیم، به آن درخت صبور، آفتاب را نشان خواهیم داد و بر منقار آن پرندهی غمگین ترانهی آزادی خواهیم نشاند. و تو تمام حرفهایم را باور کردی. من چه خوشبختم که قصههایم را باور میکنی و میدانی که من هیچوقت، هیچوقت، هیچوقت به تو دروغ نمیگویم.
ما با هم زندهایم، با هم معنا پیدا میکنیم. بیا باز هم برویم. نمانیم، نگندیم، نخوابیم، بیا با هم کتاب شویم. مثل دو بال پرندهای شاد و آزاد، تو بگو تا من بنویسم، من مینویسم تا تو بخوانی. بیا کتاب را زندگی کنیم. دانایی را زندگی کنیم. خوبی را زندگی کنیم. سفر را زندگی کنیم. بیا کلاغ قصهها به خانهاش برسانیم و آخر قصه بگوییم: بالا رفتیم ماست بود، قصهی ما راست بود. پایین آمدیم دوغ بود، قصهی ما... راست بود.