از روزهای گمشده بازی
در کوچه «بهار» نمیگوید
همبازی قدیمی من فرهاد
در کیسه زباله چه میجوید؟
افتاده است در ته یک قوطی
تصویر نوجوانی غمگینش
در کیسه زباله کجا پیداست؟
لبخندهای ساده شیریناش
یک تکه کثیف مقوا را
دارد به جای فرفره او در دست
یک مشت نان خشک کنار اوست!
آیا گرسنه است؟ گمانم هست.
در کوچه «بهار»، من و فرهاد
همبازی صمیمی هم بودیم
صد بار با دوچرخه از آن کوچه
تا دوردست خاطره پیمودیم
فرهاد جان! به کودکیات برگرد!
از کیسه زباله جدایم کن
من در حیاط منتظرت هستم
از کوچه «بهار» صدایم کن
شعری از مهدی مرادی
تصویر: مانا نیستانی