برای ثریا قزل ایاغ

عادت کرده‌ام به نرسیدن به آرزوهایم. به آرزوهای کوچک، به شادی‌های کوچک.

و حالا، آرزویی مثل دیدن یک دوست که بوی نوجوانی‌ات را می‌دهد، پس از ماه‌ها که در سفر بوده‌ای. رفتن به خانه‌ی کوچک با صفایش. نوشیدن چای خوش عطری با برگ‌های تازه‌ی نعنا. گفتن از دور و نزدیک. از همه چیز. از گذشته و خاطره‌های خوش. از امیدِ رفتن به سفری کوتاه به رشت. از شعر، از بچه‌ها، از عشق...

دیگر هیچ... هیچ... هیچ.

چگونه باید با «از دست دادن‌های بی رحمانه» کنار آمد؟ چگونه باید باور کرد؟

کسی که هر کلمه‌اش با دنیایی شور و هیجان، از اعماق قلب اش بر می خاست و نشان از صداقت و ایمان داشت و بی اشتباه بر دل می نشست، دیگر کلمه‌ای نخواهد گفت.

کسی که اگر چیزی را دوست داشت، وصفِ دوست داشتن اش «عشق» بود نه کمتر، و عشق بزرگ اش به ادبیات کودکان همیشه تازه بود مثل اولین عشق نوجوانی، به شیوه‌ای غافلگیرکننده و کودکانه، در روز جهانی کودک، از دنیایی بیمار و قابل ترحم، خود را رهاند و رفت.

«ثریا قزل ایاغ» بی‌وقفه می‌خواند، می‌نوشت، دل می‌سوزاند. ادبیات کودکان برایش مقوله‌ای بسیار جدی بود و هیچ سهل انگاری و لغزشی را بر نمی‌تافت. قضاوتی بی‌رحمانه داشت و این تنها نشانه از بی‌رحمی بود که می‌شد در او سراغ گرفت. بقیه، همه عطوفت بود و ایثار و بخشش و مهر.

آیا با همان مهر مادرانه‌اش می‌بیند که چگونه دردمند و سوگوار نبودن او هستیم؟

آیا می‌تواند مثل همیشه با کلماتی که فقط خودش می‌یافت و می‌دانست، ما را تسلی دهد؟ ما را که اینک، در برابر جاودانگی او، کودکانی هستیم غمگین. نیازمند نسیمی از نوازش، بر موهایمان.

نویسنده
صفورا نیری
کلیدواژه:
Submitted by admin on