مرگ هر چقدر هم که بی رحم باشد نمی‌تواند تو را از ما بگیرد

برای مادرم ثریا قزل ایاغ

روی سطری از کتاب ایستاده‌ای. چشم به راه پروانه‌ای که دیشب به خوابت آمده بود. پروانه‌ای که از برف آمده بود و خبر زمستان را آورده بود با خودش.

تو اما به «بهار» فکر می‌کردی که قرار بود چهارشنبه پشت پنجره شکوفه بدهد.

تو پیش از چهارشنبه رفته بودی. رو به سوی تمام بادها، تا خبر از چهارسوی جهان بیاوری و به کودکان فراموش شده‌ی همیشه و هنوز هدیه کنی تا نادانی از جهان بگریزد و دانایی سرود تازه‌اش را بخواند.

حالا هر کودکی، کتابی را بخواند اگر، پشت هر حرف، لابه‌لای هر سطر، چهره‌ای را ملاقات خواهد کرد که با لبخندی بر لب به زندگی امیدوارش خواهد کرد تا روی هر دیواری که قد می‌کشد در برابرش پنجره‌ای بنویسد و از پشت آن، آفتاب را صدا بزند تا هیچ پروانه‌ای میان برف یخ نزند.

خواب تو همیشه همین‌گونه تعبیر می‌شود. در کلماتی سرشار از امید و روشنی، که آفتاب را به شب مهمان خواهد کرد و ستاره را به روز، تا سرود زیبایش را بخواند. تا سکوت از جهان بگریزد و ماه ترانه‌اش را در گوش مرداب زمزمه کند.

حالا پشت به هر چه باد، در چهار راه زمین ایستاده‌ای با فانوسی در دست که روزگاری نه چندان دور از قصه‌ای به عاریت گرفته بودی تا هیچ مسافری راهش را گم نکند میان تاریکی، و قدم‌هایش را تا درختی بی نام تا درختی بی نشان شماره کند.

صدایت غربت آشنای تمام مادران زمین است. هنگام که راز جهان را که پنهان شده در پشت یک لالایی، با لحنی که از رود به امانت گرفته‌ای در گوش خاک نجوا می‌کنی تا گل از سنگ بروید، نسیم در دشت بدود و موهایش را برای همیشه ببافد.

آینه‌ای که ریخته در نگاهت نه می‌شکند نه ترک برمی‌دارد. چرا که انعکاس همیشهٔ دریاست با هزار ماهی سیاه کوچک که یادآور سفر تا سرآغاز سپیده است.

سفر از غربتی به غربتی دیگر، که هر آنچه غریب است و هر آنکه غریبه است برای تو آشناست. چونان که من غریب، سالیانی است که آشنای توام.

دستم را گرفته‌ای هنوز. با صدایت که سرشار از بنفشه است امیدوارم می‌کنی:

«از زمستان عبور خواهیم کرد»

و من از انتهای زمستان صدایت می‌زنم. رد پایت هنوز مانده است در برف و آن لالایی که برای پروانه‌ی سفید زمزمه کرده بودی در گوشم زمزمه می‌شود هنوز:

«موهات ابریشم نرمه
دل مادر به تو گرمه
لالالالا تو رو دارم
تو این دنیا چه کم دارم»

دنیا بی تو بسیار کم دارد. آفتابی که بتابد. بادی که بوزد. رودی که برود. خاکی که برویاند و پرنده‌ای که بخواند.

بازخواهی گشت. چنان ابری سفید خواهی آمد. در تمام خیابان‌های شهر قدم خواهی زد و به هر کودکی که می‌رسی کتابی را به او خواهی داد تا برای بیابان قصهٔ درخت را بخواند، برای درخت شعر پرنده را و برای پرنده، آوازی بی رنگ و بی نشان.

تو با قایقی که لبریز بنفشه است سمت سپیده می‌روی. آخرین آواز کردی‌ای را فرستاده‌ام برایت گوش می‌کنی. در میانهٔ آواز، تازه‌ترین لالایی‌ات را در دریا خواهی سرود چرا که جهان برای تو همیشه کودکی نابالغ است. کودکی که در لالایی بزرگ می‌شود و به بار می‌نشیند.

تو اینک در نهایت سپیده‌ای و مرگ هر چقدر هم که بی رحم باشد نمی‌تواند تو را از ما بگیرد.

(جبار شافعی زاده، پسر همیشه و هنوزت)

نویسنده
جبار شافعی زاده
کلیدواژه:
Submitted by admin on