«دوستان خوب آمادهی ماجراجویی» منشوری است چندوجهی و رنگارنگ. اگر منشور را مقابل نوری سفید بگیریم و بچرخانیم رنگینکمانی از رنگها میبینیم. هر نور سفید یک طیف نور است و این کتاب طیفی از معانی. کتابِ «دوستان خوب آمادهی ماجراجویی» کتابی دربارهی بازی، دوستی، همکاری، مراقبت دورادور و سایهوار از کودک و... است. البته، بستگی به آن دارد که منشور را به کدام طرف بچرخانیم؛ زیرا در این صورت، شاید این کتاب بیش از همه یادآور کودکی ازدسترفته باشد!
کتاب «دوستان خوب آمادهی ماجراجویی» داستانی مناسب کودکان است و این باشندگان سرزمین کودکی، از خواندنش لذت میبرند. در عین حال، ما بزرگسالان نیز به خواندن آن محتاجیم تا آنچه را پشت سر گذاشتهایم و از دست دادهایم، به یاد آوریم؛ هرچند کمتر پیش میآید کتابی که برای کودکان نوشته شده است، به درد بزرگسالان هم بخورد. این کتاب داستانی است برای تمام رختبربستگان از دنیای کودکی، برای همهی ما که فراموش کردهایم و دیگر نمیتوانیم و نمیدانیم که چگونه بازی کنیم!
در ادبیات فارسی، آرایهای وجود دارد به نام شگرفآغازی یا براعت استهلال؛ یعنی شاعر یا نویسنده (بیشترِ) درونمایهی اثر را در بیتهای آغازین شعر یا ابتدای یک روایت میگنجاند و خواننده با خواندن همان بیتها یا بخش آغازین، از درونمایهی اثر آگاه میشود؛ مانند بیتهای آغازین داستان رستم و سهراب در شاهنامه. این ویژگی را در کتاب «دوستان خوب آمادهی ماجراجویی» نیز میبینیم؛ بنابراین اگر خواندن کتاب را از جلد آن آغاز کنیم و جلد را آغاز کتاب بدانیم، درونمایهی کتاب، همان نور سفید پیش از ورود به منشور، در این تصویر قاب گرفته شده است.
دو جانور کوچک، شاد و سرخوش به سمتی میدوند. آنکه جلوتر است با دستش به سویی اشاره میکند. روی دوشش کولهای پارچهای است که دو هویج در آن است و در دست دیگرش چوبی است که دستمالی قرمز به بالایش بسته شده است: یک پرچم! که لابد پرچم فتح آن دو است. جانور کوچکِ دوم ریسمانی بر دوش انداخته است که تا انتهای تصویر ادامه دارد و سر آن دیده نمیشود؛ ریسمانی که تا پشت جلد ادامه دارد و دستهای مورچه روی آن رژه میروند. این ریسمان هم ابزار ماجراجویی بچههاست و هم ریسمان مراقبت از آنها. اما بالای تصویر، در فاصلهای دورتر از بچهها، جانور بزرگتری زیر برگها پنهان شده است و به آن دو نگاه میکند، با لبخندی بر لب و نگاهی مهربان. (این برداشت عاطفیِ ما با خواندن داستان تأیید میشود. اما پیش از آن شاید تصور کنیم این جانور در کمین دو کودک است و بچهها بیخبر از این خطر، شادمان به سویی میدوند.)
به آستربدرقه میرسیم. در کتابهای تصویری کودکان، جلد و آستربدرقه فقط زینتبخش کتاب نیستند، بلکه مانند صفحات داخلی کتاب ارزش خواندن دارند. در آستربدرقهی این کتاب، تصاویری از این دو کودک میبینیم، مثل چند شات عکاسی. در این شاتها، بچهها جستوخیز میکنند، از سروکول هم بالا میپرند، هنرنمایی میکنند، یکی با توپ نارنجی کوچکی روپایی میزند و دیگری میخواد به تکهسنگی ضربه بزند تا مثل توپ شوتش کند و... آخ! میافتد زمین و پایش درد میگیرد. (میبینیم که در بازیْ آسیبدیدگی و خطر هم هست، اما این کوچولو پیش از ضربه زدن به سنگ، سفتیوسختی و سنگینی سنگ را نمیدانست. بازی یکی از راههایی است که کودک از طریق آن جهان پیرامونش را میشناسد.)
از آستربدرقه به صفحهی عنوان کتاب میرسیم. زیر عنوان کتاب، جانور بزرگتری شبیه بچهها میبینیم، کسی که در صفحهی بعدی میفهمیم پدر بچههاست. او مشغول گذاشتن دو هویج در کولهی آنهاست و طناب ماجراجوییشان را دور دستش پیچیده است. پدر ابزار و خوراک ماجراجویی را فراهم کرده است!
و این آغاز داستان است:
«بایبای بابایی!
داریم میرویم ماجراجویی.
خودمان تنها.
با هم که باشیم جرئت انجام هرکاری را داریم.
هیچکس مثل ما شجاع نیست.»
این جملهها صدای بچههاست، صدای هردوی آنها. مانند سایر گفتوگوهای کتاب که گهگاه نویسنده دیالوگها را از یکدیگر جدا نکرده است.
هر صفحه را که ورق میزنیم ابتدا تصاویرند که چشممان را میگیرند و مجذوبمان میکنند. تصویرهای کتاب مسحورکنندهاند. اینگرید و دیتر شوبرت، دو نویسنده و تصویرگر این کتاب، جهانی کودکانه خلق کردهاند که زیبا و چشمنواز است. همهچیز در جنبش است، دشتی پر از گلهای قاصدک، قاصدکهایی که در هوا میچرخند. دو کودک که میدوند، یکی توپش را بالا انداخته است و دیگری قاصدکی را در دست گرفته و فوت میکند. این کوچولوها اگرچه دو جانورند، کنشهایی انسانی دارند و حرکتها، حالتهای چهره و گفتوگوهایشان مانند دو کودک است. به فراخور داستان، در چشمانشان شادی، حیرت و ترس میبینیم. داستان راوی ندارد و واژهها گفتوگوهای دو کودکاند با یکدیگر.
صدای یک بزرگسال، در قالب راوی، غایب است تا ما فقط صدای بچهها را بشنویم و جهان کودکانهشان را آنطور که آنان میبینند ببینیم و لمس کنیم. بچهها کلکل میکنند، از هم تقلید میکنند، با هم مخالفت میکنند، یکدیگر را تأیید میکنند و این گفتوگوهای پینگپُنگی که مدام از یکی به دیگری برمیگردد، نه قطع میشود و نه مختل. جنس گفتوگوهای بچهها از جنس گمشدههای دنیای کودکی است. بیایید فرض کنیم دو بزرگسال با یکدیگر گفتوگو میکنند و در موضوعی مخالف هم هستند. آیا ممکن است در موضوع دیگری بلادرنگ یکدیگر را تأیید و تشویق کنند؟! انگار همهچیز در بزرگسالی سنگین و کُند میشود و نمیتوانیم بدون درنگ و دلخوری، بدون وسوسهی کشف نیت پشت واژهها و جملهها دست از سر زبان برداریم.
«آنجا را نگاه کن! یک کوه...»
«بیا از آن بالا برویم. مثل آب خوردن است.»
«تو اول برو.»
«نه تو برو!»
«باشد. اما چهطوری؟»
«اوه... ولش کن، آنقدرها هم بلند نیست...»
تصویرهای کتاب هم مانند گفتوگوها از چشمانداز و زاویهی دید کودک رسم شدهاند. ما چیزها را همانطور میبینیم که بچهها میبینند یا هماناندازه میبینیم که بچهها میتوانند ببینند. برای نمونه، در صحنهی ترسیدن بچهها از صدای خشخش، چشمانداز ما گستردهتر از زاویهی دید بچهها نیست و ما هم نمیبینیم چهکسی پشت شاخوبرگها پنهان شده است. تصویرگر همانچیزی را به ما نشان داده است که بچهها میبینند. او دریچهی تصویر را بیش از زاویهی دید دو کودک باز نکرده است. بدین طریق ما را هم به جهانِ کودکانهای میرساند که روزی در آن مقیم بودهایم؛ زمانیکه هنوز غبار عاداتْ نرم و آرام بر همهچیز ننشسته بود و دنیا به چشم ما نیز هنوز تازه، ناشناخته، عجیب و هراسآور بود. به همین دلیل است که ادبیات کودک کمک میکند دنیای کودکان را بازشناسیم و نیازها و خواستههایشان را درک کنیم.
این دو جوندهی کوچک به ماجراجوییشان ادامه میدهند تا به صخرهای بلند میرسند. از چشمها و حالات بدنیشان معلوم است که از بلندی صخره حسابی جا خوردهاند. صخره در تصویر و از چشم بچهها (خاطرمان است که ما تصاویر را از دید کودک میبینیم تا حس و دریافت او را درک کنیم) بلند و صاف و بیابتداست! نوک این صخره در تصویر دیده نمیشود، بچهها که بهتزدگی در چشمانشان پیداست از این صخره میگذرند، چون به نظرشان «آنقدرها بلند نیست». در نتیجه، تپهای (کپهای خاک) همان نزدیکی پیدا میکنند و آن را فتح میکنند! پرچم فتحشان را اینجا میکارند و برای اینکه حس کنند راستیراستی صعود کردهاند یکیشان که روی تپه است با طناب، دیگری را از این تپه بالا میکشد:
«چه خوب که با خودمان طناب آوردهایم.»
«محکم بگیر. میکشمت بالا.»
کمی بعد، بچهها در راه به شکافی عمیق درون تپهای بلند میرسند:
«بیا از روی این شکاف بپریم.»
«آره، از روی این یکی که از همه پهنتر و عمیقتر است!»
«تو اول بپر.»
«نه. تو بپر!»
«این شکاف که خیلی مسخره است.»
اگر فقط همین گفتوگوها را میخواندیم و تصاویر را نمیدیدیم، گمان میکردیم بچهها با زرنگی و بدون دردسرِ امتحان کردن، از این خطر جستهاند. اما طنز داستان در تقابل متن و تصویر است: یکی از بچهها سر طناب را دور درختی بسته و سر دیگرش را دور دستش پیچانده است. بعد با دست آزادش، دست دوستش را گرفته است که لبهی شکاف است و نزدیک است پایین بیفتد! نه طناب آنقدرها بلند است که بشود دور یکی از آن دو بپیچد و او را پایین بفرستد و نه شکاف آنقدرها کمعمق که بینگرانی از خطرِ سقوط بشود از روی آن پرید! بعد از این آزمایش و سنجش عمق، که نتیجهاش را در دهان بازمانده و چشمان وحشتزدهی کودکی میبینیم که نزدیک است از لبهی شکاف پایین بیفتد، هردو نتیجه میگیرند که «این شکاف خیلی مسخره است!»
پس از آن، هردو از روی یک چاله، یا در واقع فرورفتگی کوچک در زمین، میپرند و چه پرش جانانهای هم دارند!
بچهها نمیخواهند رکوردی ثبت کنند! و بر کوههای بلند و گودالهای عمیق پیروز شوند، بچهها نمیخواهند و نمیتوانند قدرتشان را به رخ طبیعت بکشند، آنها میخواهند از طبیعت، در اندازهی خودشان، لذت ببرند. پس وقتی به دریای مواج میرسند و هوس آبتنی به سرشان میزند، از آنجایی که دریا از دید آنها خیلی وسیع به نظر میرسد، با گفتنِ «موجها سروصدای زیادی دارند» و گوش آدم از اینهمه صدا درد میگیرد، از آبتنی در آن صرفنظر میکنند. در عوض، آبگیری کوچک پیدا میکنند و شاپشولوپکنان از تفریحشان لذت میبرند.
بچهها هربار بهجای اینکه که خودشان را در مهلکه بیندازند، لذت را در جایی امن و کوچک به دست میآورند. آنها به خودشان میگویند که انتخاب این یکی بهتر بود و «بیشتر کیف دارد». اینطوری هم لذت میبرند، هم شجاعتشان را دوباره جمع میکنند.
در نهایت، وقتیکه بچهها زیر «آفتابیترین آفتاب» خودشان را گرم میکنند، یک جفت چشم را میبینیم که از لابهلای برگها آنها را میپاید. بچهها سرِ کیف و بیخبر از همهجا چشمهایشان را بسته و زیر آفتاب دراز کشیدهاند که ناگهان صدای خشخشی میشوند. هر دو ترسیدهاند اما نمیگویند ترسیدهاند. (آنها در تمام کتاب واژهی ترس را به زبان نمیآورند.)
دلشان میخواهد برگردند خانه، اما راه خانه را بلد نیستند و برای اولینبار میگویند کمک! بچهها هنوز راه رویارویی یا از سر گذراندن این خطر را نمیشناسند. آنها اینبار از چیزی ترسیدهاند که آن را نمیبینند و نمیدانند چیست. درحالیکه بلندی کوه، عمق حفره یا خروش دریا را با چشمانشان دیدهاند و درک کردهاند.
در تصویر بعد، سایهی بزرگی را میبینیم که شبیه بچههاست، اما خیلی بزرگتر، و به آنها نزدیک میشود. بچهها که هنوز مهارت پنهان شدن را یاد نگرفتهاند، برای قایم شدن، دستانشان را روی چشمها میگذارند! و سرانجام پدر از پشت شاخوبرگها بیرون میآید و وانمود میکند بچهها را تازه دیده و پیدا کرده است:
«سلام پسرای شیطون من. اینجا چه کار میکنید؟»
«ما خیلی با هم رفیقایم
و دلوجرئت انجام هر کاری را داریم .
اما الان دلمان میخواهد به خانه برگردیم.»
و این صدای هر دو کودک است که با پدر حرف میزنند و با بیان شجاعتشان، هم به خودشان قوتقلب میدهند و هم میگویند دوست دارند به خانه برگردند، چون دلشان تنگ شده است، نه اینکه ترسیده باشند!
حالا میدانیم که پدر از ابتدا مراقب بچهها بوده است، البته در فاصلهای دورتر. تصویر روی جلد نشان میدهد که پدر بچهها را از ابتدا دنبال میکرد، اما با فاصله. او میخواست که بچهها آزادانه بازی کنند، تصمیم بگیرند و تجربه کنند.
یکی از ویژگیهای بازی، کنشگری و تسلط فرد بر فعالیتش است. کنشگری به معنی تصمیمگیری و حق انتخاب کودک است. و جالب اینکه پرمخاطرهترین بخش این ماجراجویی برای بچهها کشف حضور موجودی ناشناخته در پشت بوتههاست.
هریک از سه چالش پیشین، یعنی بالا رفتن از صخرهی بلند، پریدن از روی شکاف عمیق، و آبتنی در دریای خروشان، یک نما و دو صفحه از کتاب را به خود اختصاص داده بود. پس از هرکدام از این چالشها نیز، در دو صفحهی بعدی، بچهها را میدیدیم که با کج کردن راهشان از خطر گذر میکردند تا لذت را در نمونهای کوچکتر بیابند. اما... موجود پنهانشده در پشت بوتهها، سه نما، یعنی شش صفحه از کتاب، را اشغال کرده بود و بچهها نمیدانستند با این یکی چه کنند!
در صفحهی پایانی کتاب، بچهها سوار بر پشت پدر در راه خانهاند، آنها از دشت گلهای قاصدک میگذرند و پرچم فتحشان را دست گرفتهاند؛ حتی توپ کوچک نارنجی که در شکاف عمیق افتاده بود، اکنون در دست پدر است. در اینجا متوجه میشویم که پدر توپ را پیدا کرده است. بله، او از ابتدا، مثل سایه بچهها را دنبال میکرد، اما اجازه داد که بچهها گمان کنند این سفر پرماجرا را بهتنهایی پشت سر گذاشتهاند.
حال بگویید: جهان کودکان کجاست؟ بله، این جهان مخلوق کودکان است. دنیای آنان، فقط، جهانِ پیش رو قبل از فرو نشستن غبار عادت نیست. بیایید دوباره مرور کنیم: دو کودک این داستان وقتی به صخرهای بلند میرسند میترسند و ترجیح میدهند بهجای صخره تپهای را فتح کنند. آنها فکر نمیکنند که ضعیفاند، ترسیدهاند یا حتی احساس نمیکنند به چیزی کوچکتر قانع شدهاند. آن دو لذت را در دستیافتنیها میچشند. هدفْ چیرگی بر کوه یا ثبت ارتفاع پرش نیست، بازی هدفی جز خود ندارد. بازی میکنند چون «کیف دارد». کودکان بازی نمیکنند تا برندهی چیزی شوند، به جایی برسند یا چیزی یاد بگیرند؛ گرچه بازی فرصتهای بسیاری برای یادگیری فراهم میکند.
تصور کنید به این تصاویر رؤیایی قدم گذاشتهاید و مثل بچهها، درست، مقابل صخرهای بلند ایستادهاید و نمیتوانید/ نمیخواهید از صخره بالا بروید. آیا میتوانید بدون احساس ضعف راهتان را کج کنید و با بالا رفتن از یک تپه کیف کنید؟