محبوبه نجفخانی یکی از حرفهایترین مترجمان ادبیات کودک و نوجوان ایران است. نزدیک به سه دهه است که نجفخانی برای کودکان و نوجوانان ترجمه میکند و همیشه نام او به عنوان یک مترجم مطرح که خوب انتخاب میکند و خوب ترجمه، میان کوشندگان ادبیات کودک و مخاطبان کتابهای او بر زبان است.
برآیند کار او در این سالها بیش از دویست کتاب ترجمه از زبان انگلیسی به فارسی است. افزون بر این، نجفخانی بیش از دوازده سال کار ترویجگری ادبیات کودک و نوجوان را در آموزشگاهها انجام داده است و در این زمینه نیز تجربههایی بسیار اندوخته است. کتابک با انتشار این روایتها و تجربهها میکوشد راه انتقال تجربه برای ترجمه میان مترجمان حرفهای و جوان را هموار سازد تا ادبیات کودکان هرچه بیشتر به سوی حرفهای شدن پیش برود.
در تهران و در خانوادهای پرجمعیت به دنیا آمدم. چهار خواهر و سه برادر با پدربزرگ و مادربزرگم (پدر و مادرِ پدرم) که به صورت ثابت یازده نفر بودیم. خانه نسبتاً بزرگی داشتیم و مثل همه خانههای آن زمان با درختهای میوه که همیشه تابستانها با بچههای فامیل از درختها آویزان بودیم و میوه میکندیم و میخوردیم و خوش بودیم. در آن زمان، بیشتر خانوادهها پرجمعیت بودند و در مهمانیها بیشتر از همه به بچهها خوش میگذشت. چیزی که متاسفانه بچههای معمولاً تکفرزند و آپارتماننشین امروزی از آن محروم هستند. آن روزها که اسباببازیهای متنوع و خوشبختانه آیپد و فضای مجازی نبود، سرگرمیمان تماشای کارتونها و فیلمهای تلویزیون بود و بازیهای دستهجمعی در حیاط و یا دشتهای سرسبز اطراف تهران.
همهجور بازی میکردیم: از طناببازی و یک قل و دو قل و توپبازی و الک و دولک گرفته تا عروسکبازی ومامانبازی. یادم میآید در آن زمان عروسکهای کوچکی به بازار آمده بود که بدنش پلاستیکی و سرش شکستنی بود و چشمهایش هم تکان میخورد. مادرم برای ما دخترها یکی از آن عروسکها خریده بود. یک روز، یکی از دخترهای فامیل سرِ عروسکم را به عمد شکست. حسابی گریه کردم. مادرم حاضر نشد یک عروسک دیگر شبیه همان را برایم بخرد و من مجبور بودم با همان عروسک سر شکسته و یا گاهی با عروسک خواهرهایم بازی کنم. به قدری این اتفاق برایم تلخ بود که بعد از این همه سال هنوز هم در خاطرم مانده. یکی از همبازیهای ثابت ما پدربزرگم (پدرِ مادرم) بود. مردی مهربان و خوشمشرب که گنجینهای بود از تکیهکلامها و اصطلاحات تهرانی (من بعدها بعضی از اصطلاحات او را در ترجمه یکی از کتابهایم به کار بردم). او با ما الک دولک بازی میکرد و وقتی میباخت به همه کولی میداد. دلم میخواهد خودم هم چنین خاطرات خوشی را در ذهن نوهام بگذارم.
از تفریحات دیگر ما، قصههای مادربزرگم (مادرِ پدرم) بود. مادربزرگ عاشق قصههای عجیب و جن و پری بود و برایمان تعریف میکرد. ما با ترس و لرز همانطور که ناخنهایمان را میجویدیم به ماجراهای دیو دیگ به سر و پیرزنی به نام ننه غوغوزی گوش میکردیم و جن مادهای که مادربزرگم ادعا میکرد چشمهایی به اندازه یک نعلبکی داشت و پدرش آن جن را گوشه حیاط به زنجیر کشیده بود. شبها موقع خواب، با یادآوری قصههای مادربزرگ، من و خواهرهایم دستهای همدیگر را میگرفتیم و میخوابیدیم. من و خواهرهایم روابط صمیمانهای با هم داشتیم و خوشبختانه این روابط را تا به امروز حفظ کردهایم.
تا این که خواهرهایم که از من بزرگتر بودند، به سن مدرسه رفتن رسیدند. من هر روز مدرسه رفتن خواهرهایم را میدیدم و گریه میکردم. بچه بودم و خیال میکردم که حالا توی مدرسه چه خبر است و چقدر دارد به خواهرهایم خوش میگذرد و سرِمن بی کلاه مانده است! در آن زمان، مدارس بچهها را زودتر از هفت سالگی ثبت نام نمیکردند. من آنقدر گریه و بیتابی کردم که مادر بیچارهام مجبور شد در شش سالگی اسمم را در یک مدرسه خصوصی ثبت نام کند. اما آن مدرسه به خاطر سختگیریهای عذابآور، خوشبختانه با شکایت خانوادهها تعطیل شد و من سال بعد به همان مدرسه خواهرهایم رفتم. تا پایان دبیرستان من با خواهر بزرگم به مدرسه میرفتم و حتی بعدها هم محل کارمان نزدیک هم بود و با هم میرفتیم.
سال اول دبیرستان بودم که به زبان انگلیسی علاقهمند شدم. یادم میآید که هر روز از بقالی سرِ کوچه چند سیر پنیر میخریدیم. پنیرها مثل امروز بستهبندی شده نبودند و فروشنده پنیر را از پیتهای بزرگی بیرون میآورد و میفروخت. پنیرها را در صفحههای دیکشنری حیام میپیچید. من از خواندن این صفحهها لذت میبردم و آنها را تمیز میکردم و جمعآوری میکردم و هر روز تعدادی از لغتهایش را حفظ میکردم.
سال سوم بودم که یک کانال تلویزیونی در تهران تأسیس شد که به زبان اصلی فیلم پخش میکرد. با آن که به خوبی زبان انگلیسی نمیدانستم، اما از تماشای آن فیلمها لذت میبردم. تا این که تلویزیون اعلام کرد که صدای اصلی بعضی از فیلمهای دوبله شده را همزمان از موج اف ام رادیو پخش خواهد کرد.
در آن زمان، بیشتر مردم در خانههایشان رادیوی موج اف ام دار نداشتند. در پایان همان سال، کارنامه تحصیلیام را گرفتم و پدرم به خاطر نمرههای خوبی که گرفته بودم یک رادیوی کوچک موج اف ام دار به من هدیه داد (تا به امروز هنوز آن رادیو را نگه داشتهام) و من توانستم فیلمها را به زبان انگلیسی گوش کنم. همانطور که فیلم را تماشا میکردم و با یک گوش دوبله فارسی فیلم را میشنیدم، رادیو را کنار گوش دیگرم میگرفتم و صدای زبان اصلی فیلم را گوش میکردم. به این ترتیب، روز به روز به زبان انگلیسی علاقهمندتر میشدم. آن زبان جدید پنجره تازهای را به روی دنیایی جدید به رویم باز کرده بود.
در دوره دوم دبیرستان با اینکه نمره درسهای اختصاصیام عالی بود، آگاهانه رشته بازرگانی را انتخاب کردم. چون تحقیق کرده بودم که نمره قبولی زبان انگلیسی در این رشته دوازده بود و در رشتههای دیگر، هفت. زبان دوممان هم زبان فرانسه بود. کتاب انگلیسیای که در این رشته تدریس میشد، با کتاب انگلیسی سایر رشتهها تفاوت داشت و سختتر بود. هدفم از انتخاب این رشته این بود که در دانشگاه زبان انگلیسی بخوانم.
بالاخره در رشته مترجمی زبان انگلیسی و چند رشته دیگر کنکور دادم. قبل از اعلام نتایج مدرسه عالی ترجمه، رشته آمار و حسابرسی قبول شده بودم و حتی سه ماه هم سر کلاس رفتم، اما دیدم این رشته اصلاً با روحیه من سازگار نیست. تا این که نتایج مدرسه عالی ترجمه اعلام شد و در این رشته قبول شدم و با گرفتن واحدهای تابستانی و با آن که مدتی هم به طور پارهوقت در یک شرکت خارجی کار میکردم، موفق شدم در مدت سه سالونیم، در خرداد ۱۳۵۷ درسم را تمام کنم. آن زمان مصادف با شروع اعتصابها و شلوغیهای انقلاب اسلامی بود.
آخر شهریور همان سال ازدواج کردم. در بحبوحه انقلاب و پس از آن، تمام شرکتهای خارجی و داخلی بزرگ و کوچک در ایران بسته شدند. به سختی میشد کاری پیدا کرد. ازدواج کردم و صاحب فرزند شدم. همسرم تصمیم گرفت ادامه تحصیل دهد. با همسر و دو فرزندم به ایرلند جنوبی مهاجرت کردیم. فرزند سومم در آنجا به دنیا آمد. اکثر ایرلندیها مردمی مهماننواز و مهربان هستند. با یکی از همسایهها به اسم مارین بسیار صمیمی شده بودم. مارین وقتی فهمید رشته تحصیلی من ترجمه است، یک رمان نوجوان به من هدیه داد به اسم «زیر درخت زالزالک» که داستان چند نوجوان در دوران سخت سالهای قحطی ایرلند را روایت میکند. به تشویق همسرم (که تا به امروز تشویقها و حمایتهایش ادامه دارد) آن کتاب را ترجمه کردم
من در دانشگاه ترجمه کتابهای بزرگسال خوانده بودم و هیچ آشنایی با ادبیات کودک نداشتم. ترجمه کتاب را به نشر چشمه بردم. کتاب برای چاپ تأیید نشد. آقای کیاییان مدیر نشر چشمه بنده را راهنمایی کردند که اگر میخواهم ادبیات کودک را به صورت جدی و حرفهای دنبال کنم، حتماً دورههای آشنایی با ادبیات کودک را در شورای کتاب کودک بگذرانم. همین امر باعث آشنایی من با شورای کتاب کودک شد و تجربههای ارزشمندی از اساتید شورا به دست آوردم.
چاپ کتاب «زیر درخت زالزالک» حدود دوازده سال طول کشید. در آن مدت، حدود هشت کتاب کودک و نوجوان ترجمه و چاپ کرده بودم که بیشترشان در نشر چشمه چاپ شده بود. آقای کیاییان همیشه راهنما و حامی من بودند. بعدها، انتشارات امیرکبیر آن کتاب را که جلد دوم و سوم هم داشت چاپ کرد و جلد اول که زودتر چاپ شده بود، در بیست و چهارمین دوره کتاب سال جمهوری اسلامی برنده لوح تقدیر شد.