یکجور دیگر بخوانیم!
«یک دیو سیاهِ سیاه بود با یک موش سفیدِ سفید.» چرا نویسنده، دو قطب رنگی متضاد را با تاکید دوباره به زبان آورده است؟ سیاه سیاه، سفید سفید. برخی از کلمههایی که در داستانها مینشینند، فراتر از یک توصیف سادهاند، انگار میخواهند به خواننده خبری دیگر بدهند. اما اول به رنگ سیاه بچسبیم. اولین سیاهی رنگِ دیو است.
دومی چیست؟ میتوانیم فکر کنیم داستان میخواهد بگوید دیو خیلی سیاه است، یعنی سیاهیاش سیاه است! اما بیایید یکجور دیگر بخوانیم. اما این یکجور دیگر خواندن دلیل میخواهد. دلبخواهی نیست که مثلاً در این کتاب اینجور بخوانیم در یک کتاب دیگر یکجور دیگر! میخواهیم در این بخش «یکجور دیگر خواندن» را با هم تمرین کنیم.
«خرید کتاب دیو سیاه و موش سفید»
پیشتر هم در جایی دیگر گفتهام: «یعضی داستانها سادهاند، خوب هستند اما ما را هنگام خواندن کمتر درگیر میکنند. بعضی داستانها را شاید در شروعاش گیج شویم اما کم کم که پیش میرویم، چراغهای فکرمان یکی یکی روشن میشود و گیرندههایمان به کار میافتد. اما بعضی داستانها گیرندههایمان را بههم میریزد. ممکن است زنگ خطر و چراغ قرمز ذهنمان روشن شود!» داستانِ کتابِ «دیو سیاه و موش سفید» در ابتدا، از آن داستانهایی نیست که گیرندههایمان را از کار بیاندازد، دیو دارد، موش و یک جایی که داستان نمیگوید کجاست اما بهنظر جنگل است. همینجا مکث کنیم! چرا کتاب نمیگوید مکانِ داستان کجاست؟ مثلاً ابتدای داستان بگوید: در جنگلی یک دیو سیاه... داستان به ما فرصت یافتن و فهمیدن میدهد. وقتی به ما بگویند، درخت و رودخانه و دشت و سنگ و... ذهن ما تنظیم میشود برای جنگل. آیا نیازی است داستان مستقیم بگوید جنگل؟ دلیل دوم این است که نشانهها، یعنی همین درخت و رودخانه و دشت و سنگ...، ذهن ما را محدود نمیکند. اجازه میدهد تصور کنیم. مثلاً من دلام میخواهد مکانِ زندگی این دیو را یک جنگل خیالی تصور کنم. درختهایش جور دیگری باشد و... گفتم این دل خواستن، در داستان دلیل میخواهد.
اما من چرا دلام میخواهد و میتوانم؟ قبل از اینکه به این پرسش پاسخ بدهم، این را بگویم که داستانِ کتاب با گیرندههایمان چه میکند. همان ابتدا آنها را از کار نمیاندازد چون شخصیتها برایمان آشناست اما کمی که پیش میرویم، کنشهای غریب از شخصیتها میبینیم و اتفاقهای عجیبتر! و این همان جایی است که ممکن است گیرندههایمان از کار بیافتد. اما کتاب به کمک ما آمده و پشت جلدش نوشته: «خشم را هر چه بپروری، بزرگتر میشود، مهر هر چه بزرگ باشد، باز جای مهر ورزیدن دارد.» این جملهها پشت جلد، همان کلیدی است که درک داستان را برای ما ممکن و حتی ساده میکند. اما داستان به این سادگیها هم نیست که فکر میکنیم. قرار است در این بخش از «یکجور دیگر خواندن» ببینیم.
ابتدا بیایید ببینیم در داستان چه داریم. دو جمله کلیدی داریم در پشت جلد. پس میدانیم دیو چیست. برگردیم به جملههای اول کتاب «یک دیو سیاهِ سیاه بود با یک موش سفیدِ سفید.» اولی رنگ دیو را نشانمان میدهد و به ما امکان تصور کردن و دیدن میدهد. دومی چی؟ گفتیم میتواند تأکید به سیاهی دیو باشد. اما چرا در باقی داستان حرفی از دیو سیاه سیاه نیست و سیاهی دومی کجا میرود و اصلاً چرا تأکید؟ دو تا جمله کلیدی داریم، حالا پاسخ بدهید. دیوی که سیاه است و سیاه یعنی انگار دروناش هم سیاه است. پس سیاهی دوم میرود در کنشهای دیو در داستان و ما، هم رنگ سیاهاش را میبینیم و هم سیاهی دروناش را. درباره موش چی؟ سفیدی دارد میآید سمت سیاهی. انگار نهانیهای دیو و دروناش هم قرار است با آمدن این موش سفید سفید آشکار شود. حالا دیدید همان یک جمله اول کتاب چقدر معنا دارد؟ یکجور دیگر خواندن را هم دیدید؟ از همان جمله اول ساده نگذشتیم. کلید داشتیم، نشانه داشتیم و دیدیم که خواندن معنا و شگردهای داستان را از همان ابتدا باید آغاز کنیم.
دیو سیاه داستان، بیشتر روزها خواب است. وقتی ما خواب هستیم، از اطرافمان خبر نداریم، وقتی خواب هستیم همیشه سرمان گرم است، نه گرم از خواب، گرمِ خودمان. درگیر خودمان هستیم و حواسمان به «دیگری» نیست و یک «دیگری» میآید سراغ دیو و دیو را با خودش آشنا میکند و این دیگری، آشنای دیو هم از آب در میآید. اصلاً خاصیت دیگری در زندگی همین است. ما را متوجه خودمان میکند و از درون سیاه و تنهایمان ما را بیرون میکشد. وقتی حواسمان به دیگریها نیست، ممکن است سیاهیمان هی سیاهتر شود. وقتی برای کودکان کتاب میخوانیم، میتوانیم از همین جملههای ابتدایی با آنها گفتوگو کنیم و از آنها در این باره بپرسیم و ذهنشان را راه بیاندازیم.
دیو خواب است تا موش سرراهاش به او میرسد. موش سفید خسته بود و خواباش میآمد و دنبال جایی میگشت تا بخوابد. توی ذهنتان این پرسش شکل نگرفت کهای بابا این همه جا! چرا تا دیو را دید، خواباش گرفت و هیچجا هم نه و گوش دیو برای خوابیدن! شما کلید دارید. مهربانی به ما میرسد، اگر سیاهیمان سیاه باشد و هنوز سیاه سیاه سیاه نشده باشد. فکر کنم سیاه سیاه سیاه هم باشیم، باز مهربانی سر راهاش به ما سری میزند. فقط وقتی بیدارمان کرد، نباید خشمگین شویم باید نگاهش کنیم، مثل دیو پایان داستان. یک چیز دیگر برای یکجور دیگر خواندن، دیوی که خواب دوست دارد، با چه چیزی باید از خواب بیدار شود؟ چرا موش خواباش گرفته؟ این اشتراک و علاقه برای رسیدن این دو تا بههم نیست برای رساندنشان از یک مسیر و خط در داستان بههم؟ اما چرا گوش؟ موش کوچک است، این یک پاسخ. دوم اینکه گوش از نقطههای حساس بدن است و موش قرار است دست بگذارد روی نقطه حساس بدن دیو و غلغلکاش بدهد و از خواب بیدارش کند. از کدام خواب؟ یکی خواباش در داستان و دومین خوابش در داستان چیست؟ پیشتر گفتم که، کلید هم داریم. پاسخ را میدانیم.
دیو از وزوزهای توی گوشاش اذیت میشود و موش را درمیآورد. تصویر کتاب را هم بینیم که دیو را از فاصلهٔ نزدیک با سری بزرگ و خشمگین نشان میدهد. وزوز چیست؟ پاسخاش باید ساده باشد. دیو، موش را میان دستاناش میگذارد و فشار میدهد اما «هنگامی که دیو سیاه دستاناش را باز کرد تا تن لهیده موش را ببیند، ناگهان گربهای از میان پنجههایاش روی زمین جست و پا به فرار گذاشت.» دیو تعجب میکند و یک اتفاق مهم میافتد، مهمتر از تعجب دیو: «گربه سفید از یک سو و دیو سیاه از سوی دیگر رفتند.» مهربانی از چنگ دیو گریخته و راه دیو و گربه از هم جداست. اما چرا موش شد گربه؟ داستان یک نظمِ نمادینِ زیبا دارد. این نظم نمادین زیبا یعنی چه؟ یعنی از عناصر آشنا برای غلغلک دادن دانش و تجربه ما استفاده شود.
وقتی موش میشود گربه بعد سگ و شیر و در آخر دیو، این زنجیره را ما میشناسیم، برایمان ریتم دارد و در داستان هم معنا. نمادین است چون تمامی شخصیتها نماد هستند و زیبا است چون همین نظم و ریتم و آشنایی اگر در داستان خوش نشسته باشد به ما لذت میدهد. داستان به ما گوشزد میکند که دشمنی میان موش و گربه و سگ و شیر و دیو نیست، دشمنی میان دیو با خودش است! و برای جنباندن رگِ مهر دیو، انگار به مهر بزرگتری نیاز داریم و قویتر. چیزی شبیه عشق! که دیو داستان را هم بالاخره از خواب بیدار میکند. همهٔ اینهایی که گفتم، همان یکجور خواندن است که کتاب نشانمان میدهد.
یک روز دیگر میآید و باز دیو خوابیده. گربه میآید، خواباش میآید و میرود زیر بغل دیو. دیگر لازم نیست بگویم چرا زیر بغل؟ باز دیو نعره میکشد و خشمگین گربه را له میکند اما سگی بیرون میجهد. باز دیو یک سو میرود و سگ سوی دیگر. آن روز هم مهر دیو نمیجنبد!
یک روز دیگر و خوابیدن سگ روی پای دیو. سگ اینطرف را نگاه میکند آن طرف را نگاه میکند و روی ران دیو جای گرمی پیدا میکند. پس دیو گرم است و گرمای دیو از چیست؟ کلید را دارید، پاسخاش خیلی ساده است. و سگ، شیر میشود و شیری که روی شکم دیو میخوابد و دیو سیاه میخواهد با سنگ او را بزند اما شیر، دیو سفیدی میشود. یک چیزی را در تصویرها ببینیم، شاخهای دیو که از تعجب هی دراز و درازتر میشود.
و پایان داستان: «دیو سیاه توی سبزهها خوابیده بود و خواب یک دیو دیگر را میدید.» چرا خواب میبیند و چرا خواب دیو؟ از ابتدای داستان حرفی از خواب دیدن زده شد؟ دیو حتی در خواباش هم کسی را نمیدید. اما جز این، دیو دارد رؤیا میبیند. پس چیزی درون دیو جنبیده. برای همین خواب یک دیو دیگر را میبیند، شاید همان دیوی که از میان چنگاش گریخت: «از آن سو، دیو سفید به دشت و سبزهها رسید.» مکث کنید! همه حیوانات از آنجا میگذشتند اما چرا برای دیو سفید نوشته از آن سو؟ از آن سوی کجا؟ انگار این یک نقطه کاملاً مقابل است.
جایی که نهانِ دیو سیاه هم پیدا میشود: «کنار دیو سیاه جای خوبی پیدا کرد.» و دیو سفید میخوابد و از صدای خروپف، دیو سیاه بیدار میشود و میخواهد او را با سنگ بزند که: «به سر و پای دیو سفید نگاه کرد و گفت: چه دیو خوشگلی!» و دیو سیاه برای دیو سفید یک پتو با علفهای خشک توی دشت درست میکند و روی دیو سفید میاندازد: «دیو سفید توی دنیای خواب و بیداری صدای دیو سیاه شنید و گفت: چهقدر تو مهربانی! داشتم خواب یک موش سفید کوچولو را میدیدم که رفته توی گوشام جست و خیز میکند.» چیزی درون دیو سفید هم دارد جست و خیز میکند: «دیو سیاه گفت: چه خواب آشنایی!» مهرشان افزون میشود و دیو سیاه و دیو سفید با هم آشنا درمیآیند. اما آشنایی چیست؟ فراخواندن دیگری به سوی خودمان. یا نزدیک شدن ما به دیگری.
«یک جور دیگر خواندن» را دیدید؟ داستان، عناصر آشنایی برایمان داشت، اما ساختار و پرداختِ آشنایی هم داشت؟ ما توانستیم حتی از آخرین جمله و آخرین کلمه داستان هم به راحتی بگذریم؟ جور دیگر خواندن را تمرین کنیم و در عناصر آشنا دنبال جور دیگر دیدن، بگردیم! فقط یک چیز یادمان نرود، خوب ببینیم و از کلمهها و جملهها و حتی تصویرهای کتاب، به آسانی نگذریم. یک پرسش را پاسخ ندادم: «من دلام میخواهد مکانِ زندگی این دیو را یک جنگل خیالی تصور کنم، درختهایش جور دیگری باشد اما من چرا دلام میخواهد و میتوانم؟» چون داستان به من امکانِ یکجور دیگر دیدن میدهد.