وقتی که قرار شد از پدربزرگ قصههای خوب بنویسم دلم به تپش افتاد و سر خورد توی حوض خانهاش ...
حوض آبی کوچکی که تنگ بزرگی برای ماهیهای قرمزش بود
و در تنهایی حیاط خانهاش موج میزد
و گاهی با امواجش، غباری از سر و روی خانه میگرفت،
خانهای که پر بود از خاطرات تنهایی ... و هزار درد نگفته ... و هزار راز نهفته ...
به یاد اولین روزهای آشنایی با او میافتم
در لابلای صفحات افسونگر «قند و عسل»، آنجا که از ته دل مینالد:
وای اگر نا اهل غمخواری کند
وای اگر نا جنس دلداری کند
وای اگر بیدرد گوید حرف درد
وای اگر نامرد گیرد جای مرد ...
بی هنر چون میشود یار هنر
میشود آشفته بازار هنر
بیادب چون میکند کار ادب
مردمان گردند بیزار ادب ...
آرام و بیصدا، به حیاط خاطراتش پا میگذارم و چه زود، درگوشم زمزمه میشود که:
« به سراغ من اگر میآیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ...»
با چرخش نگاهم، بدون این که قدم از قدم بردارم، در گوشه و کنار حیاط و تالار قدیمی خانه سیر میکنم و باز جز سکوت و صداقت و سادگی، چیزی نمییابم.
آرام، پرده توری کهنه و رنگ و رو رفتهٔ اتاق را از چارچوب در کنار میزنم و او را مثل همیشه، پشت میز کارش میبینم، با عینک تهاستکانی بنددار و لبخندی بر لب
و میزی که پر است از کتاب و کاغذ و زندگی ...
در میان اتاقی پر از سکوت، با دیوارهای کاهگلی، به قدمت خاطراتش ...
چشمهایم را دوباره باز میکنم و در گوشهای از اتاق، دکان بقالی را میبینم در گوشهای دیگر دکان عطاری را ...
اتاقش پر است از نفسهای کهنه کتابهایی که او با هر دمی تازهشان میکند،
درست مثل چای تازهدمی که در دل قوری بندزدهٔ روی سماور دم میکشد تا خستگی سالهای تنهایی را از دل نازک او بیرون کند...
و دستهای کشیده و لرزانی که به بهانه ریختن چای در فنجان صمیمیت، دوباره من را به نشستن سر سفره درددلهای کودکی و نوجوانی دعوت میکند ...
و من، مشتاقتر از همیشه، لنگر میاندازم در ساحل این اقیانوس آرام و مینشینم به تماشای موجهای کوچک و بزرگش
حرفهایش از جنس تنهایی است و کلماتش سرشار از احساس بودن ...
و باز خاطرات چاپخانه گلبهار و شنیدن قصههای خوب و غرق شدن در بوی مثنوی و زمزمهای زیر لب که:
«ازدست عزیزان چه بگویم، گلهای نیست
گر هم گلهای هست، دگر حوصلهای نیست»
بیاختیار، به یاد پری خیالی آذر میافتم، صدایش میکنم، اما جوابی نمیشنوم ...
پری کجایی؟! پری قصههای خوب کجایی، پدربزرگ قصههای دور خسته است و دلش پر از غصههای نگفته ...
پری کجایی؟! چرا نمیپرسی که استاد برای شام چه چیزی میل دارند؟!
پری بیا یک استکان چای بیاور، بیا و جارو را از دستان لرزان پدربزرگ بگیر و گرد و غبار سالیان تنهایی را از خانه دل او بزدای ...
پری بیا ...
شاید هنوز آذر یزدی: منتظر پری رویایی قصه پرغصه زندگیش باشد ...
و شاید برای همین است که هیچوقت، هیچ پری دیگری، اجازه راهیافتن به زندگی خصوصی او را پیدا نکرده است.
هرچند زمان برای سرودن از او اندکی به سرعت گذشته است، اما من امروز از مهدی آذریزدی مینویسم، از درخت تنومندی که روی تنهاش، ۸۸ رگه را به یادگار گذاشته، اما ریشههای پرمعنای زندگیش، محکم و استوار، در خاک ادبیات کودک و نوجوان این سرزمین به خوبی رسوخ کرده است وجوانههای امیدش نه تنها در کشور عزیزمان، بلکه در سایر کشورهایی مانند فرانسه هم در حال روییدن است.
گا هی وقتها فکر میکنم که او چیز زیادی از زندگی نمیخواست، خیلی کمتر از آنچه تصورش را بکنیم!
اما مگر ما چند تا آذریزدی داریم؟!
یا حتی چند نفر شبیه آذریزدی داریم؟!
اگر از پنجره اتاقش، سری به او میزدیم، به جرات میگفتیم که در تمام عمرمان، کسی را ندیدیم که به اندازه او عاشق کتاب باشد و تمام زندگیش را صرف خواندن کتاب کند و تمام پولش را صرف خریدن آن...!
و شاید اغراق نباشد اگر او را «اسطوره مطالعه» بنامیم و برگزیدهٔ برگزیدگان تمام مسابقات کتابخوانی و الگویی برای نهادینهشدن فرهنگ مطالعه در عصر پیشرفت تکنولوژی،
وچه زیباست اگر روز کتاب و کتابخوانی را در سراسر کشور به یاد او گرامی بداریم ...
نمیدانم صدایم را خواهد شنید یا نه ...!
اما من از همینجا، با صدای بلند فریاد میزنم:
«دستمریزاد پدربزرگ، به خاطر تمام داشتههایی که به نوههای هرگز نداشتهات در سراسر دنیا هدیه کردی، تا آنها دیگر مثل خودت از کمبود کتاب رنج نبرند و مهر و عطوفتت را به لطافت خندههای شیرینت، بین فرزندخواندههایت تقسیم کردی تا به ما بگویی:
« بردند ذره ذره، این مهوشان دلم را
یک ذره دگر هست، تا قسمت که باشد!»
می دانم که رفتهای تا آخرین صفحه زندگیت را ورق بزنی و قصههای تازهات را در گوش کودکان بهشتی زمزمه کنی،
ما هم به تو قول میدهیم که قلم استاد آذریزدی بر روی زمین نماند.
کودکان و نوجوانان این دیار قلم تو را بر خواهند داشت و با سرودن قصههای خوب دیگری برای بچههای خوب دنیا، راه تو را ادامه میدهند چرا که آنها به این سخن شاعر فرهیخته دیارمان، فرخی یزدی باور دارند که:
«در دفتر زمانه فتد نامش از قلم
هر ملتی که مردم صاحبقلم نداشت
در پیشگاه اهل خرد نیست محترم
آنکس که فکر جامعه را محترم نداشت»
سلام ما را به خدا برسان
و اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن
و بگو ماهیها، حوضشان بیآب است...
روحت شاد و راهت پر رهرو